ما خودمان را از اینجا انداختهایم بیرون. ما سه نفر آدم مسلح بودیم. توی باغچۀ بزرگ خانه، لای بوتههای گل شمشاد و گلهای رز مخفی شده بودیم. آن طرف، روی ایوان، آنها نشسته بودند. من بودم که باید شلیک میکردم. آهستهآهسته جلو رفتم. بوته به بوته. خودم را رساندم پای پلههای ایوان. آنها نشسته بودند. چهار نفر دور سفره نشستهاند. نشسته بودند. چهار نفر دور سفره. سفرۀ سفید. رنگورورفته. یکی از آنها مادر است. جوان است. من نیستم. شاید آن زمان خیلی سنم کم بوده باشد. یا نبودهام. مادر هست. و با دخترم حرف زدم. من باید شلیک میکردم. کسی که باید شلیک میکرد من بودم.
نویسنده: mousavi
در راهآهن
تا راهآهن، سوار بر دوچرخۀ کوچکمان و من جلو نشسته بودم و به هر حال رفتیم و زنبورهای سمج دور سبد نانی که تا رسیدیم خانه، بیاتِ بیات شده بود و به دستۀ دوچرخه آویزان بود، میچرخیدند و سربازها یا چه میدانم رزمندهها سوار قطار شدند و تا نرفتند ما هم برنگشتیم و ایستاده بودیم و خداحافظیها را نگاه میکردیم. دویدنها را به دنبال قطار. بیرونآمدهها را تا کمر از پنجرۀ قطار و مبهوت میشدیم و میخندیدیم. و هم حواسمان به زنبورها بود و هم به یکدیگر میگفتیم که دیر شده باید برگردیم. و شب، کابوسهای من، و بیشتر فکر میکنم که ظهرها بود. درست ساعت دو، بله، اخبار ساعت دو و همان صدای آشنا که خبرها را میگفت و آنها گوش میکردند و رادیو روی کرسی بود و هوا سرد بود و من در تب میسوختم. آنها چیزهایی میشنیدند و من چیزهایی دیگر. آمیخته به همان صداها. یک بچه کی از رابطۀ پدر و مادرش سر در میآورد؟ کی مورد آزار قرار میگیرد؟ کی آزار میدهد؟ درست از چه زمانی آغاز میشود؟
توجه دارید؟
انگشتر را از دستم بیرون آوردم و همانطور که نفسنفس میزدم، برایش توضیح دادم که آن شب، وقتی بالای تپه آمد، یعنی بعد از اینکه من سینی ظرفها را گذاشتم روی جعبه و منتظر ماندم تا بگوید چه کاری با من داشته است و مرا که دید از جایش بلند شد و اشارهای کرد که بروم نزدیک او و من چکمههایم را درآوردم و رفتم و او هنوز ایستاده بود. با من سلام گرمی کرد و مرا در کنار خودش روی پتوی سبزی که کاغذهایش را آنجا میگذاشت، نشاند و بعد، طرح آن نگهبانی احمقانه را برایم ریخت و طوری که انگار برای یک فرمانده توضیح میدهد، حتا نقشۀ منطقه را هم جلوِ من باز کرد و محل دقیق تپه را نشانم داد و من اصلاً نپرسیدم که چرا باید بروم در آن منطقۀ بیخاصیت که اصلاً دلیلی نداشت کسی آنجا نگهبانی بدهد و فقط گوش میدادم و بله بله میگفتم و بعد خشاب اسلحهاش را پر کرد و آن را به من داد و من رفتم یعنی از چادر بیرون آمدم و سعی کردم به یاد بیاورم تپه کدام طرف بوده، چون در تمام مدتی که برایم توضیح میداد، هرچند چشمم به نقشه بود، نمیدانم چه چیز بود که ذهنم را فلج کرده بود و در حقیقت از همان چیزها سراغم آمده بود که وقتی بچه بودم و در تب میسوختم آن چیزی که هیچ نمیفهمیدم چه میخواهد و چه میگوید و با این همه، خشم و نفرت و سماجت و اصرار و حسد را شاید بله، ترس از فروپاشی و همه چیز را حتی، یکجا برمیانگیخت و من بعدها سعی کردم آن را بنویسم و نتوانستم و به هر حال چیزی بود که گویی همۀ حواسم یکجا به کار میافتادند و میچرخیدند و میپراکندند و آن چیز میخواست ببه چیزی توجه کنم و من نمیتوانستم و هیچ نمیفهمیدم چیست و طنین صداها در گوشم عوض میشد و دیگر اصلاً صدای گذاشتن لیوان بر میز یا تکتک کرسی نبود که گویی انعکاسی و طنینی از همان صداهای معلق در فضا بود یا هر چیز دیگری و من نمیدانستم آن شکلهای روی دیوار زرد، چرا هی دور یکدیگر میچرخند و اصلاً کدامشان از دیگری بزرگتر است و هی سعی میکردم آن ذات غبارمانند را بگیرم و در جای خودش بگذارم و نمیشد و حتا وقتی مدام در گوشم تکرار میکرد «توجه دارید؟» با اینکه تأیید میکردم اما همان تأیید همان سر به نشانۀ تأیید خم کردن و همان صدای مکرر «توجه دارید؟» هم، رنگ همان هیاهوی غریب را میگرفت. چیزی که بعدها میتوانستم بیشتر لمسش کنم. بفهمم. تکرار. هجوم یکبارۀ آنها. خاموشیشان. به همان اندازه ناگهانی. آن سکون ثابت ماندن و این بود که گرچه بعد ازبیرون آمدن از آنجا به حالت عادی برگشته بودم و خبری از آن چیزها نبود، باید به ذهنم فشار میآوردم تا به یاد بیاورم و نمیدانم چهقدر همان اطراف سرگردان ماندم. همیشه. گیرم نه صرفاً در آن موقعیت خاص و در آن اطراف. در کجا؟ نمیدانم. وقتی افتاده بودم کنار خیابان و دوست داشتم کسی کمکم کند؟ وقتی همۀ آن راه را زیر باران پیاده رفته بودم؟ آنجا توی ایستگاه مترو با اینکه مشخصاً میخواستم از آن ایستگاه تا فلان ایستگاه بروم؟ خودم را فریب میدهم. کسی نگران سرگردانی است که زمانی سرگردان نبوده باشد. همانطور که کسی سرگردانی را میفهمد که زمانی سرگردان بوده باشد. در همان خامیِ آن آغاز نیز سرگردانی بوده است. به یاد دارم؟ کاملاً روشن بوده است. از آن جلوتر، از همان کتابی که دوباره خواندم. وقتی میگفت خرابش کن و خرابش میکردم. تو خراب میکردی. به راحتیِ آب خوردن. مثل همان دود سیگار که در آستانۀ بیرون رفتن از پنجرۀ قطار، در هوا میرقصد، مردد است، بعد ناپدید میشود. وقتی پنجرۀ قطار تا نیمه پایین میآید توی کوپۀ قطار نمیشود خوابید چون جورابهای آن سرباز روبهرویی درست کنار بینی توست و مطمئن نیستی که با تکانهای قطار نزدیکتر نشود و حتا پایش در سوراخهای دماغ تو فرو نرود. نمیتوانی. آن دختر را گذاشتهام تنها در خانه. آمدهام سوار قطار شدهام. خواب نیستم اما خواب میبینم. آن بیرون را نشانم میدهد و میگوید این برف است یا نمکزار. آن حسین میگوید آب است. در این تاریکی وهمگون مهتابی نمیتوان تشخیص داد… و قطار پر سر و صدا…
فرکانسهای لعنتی
او که میخوابد لابد توی سرش هی صدای آن گویندۀ خبرها، همان گویندۀ معروف که صدایش ماندگار شده بود، همان زن که هیچ وقت اسمش یادم نماند و هیچ، آن صدای سوت و بوقِ رادیوهای بیگانه نیست که مدام اخبار جنگ را گزارش کنند و او مدام کلنجار برود با کسی که میخواهد چیزی را با خشم و مهربانی و رأفت و هیچ، همه چیز را با هم، حتی ذرات ریز رنگهای روی دیوار را سر جای خودشان بگذارد و دیگری مدام مانعش میشود و دایرههای سیاه و بیرنگ مدام توی سرش بچرخند و او ببیندشان، همان چیزهایی را ببیند که هیچ حالت دایرهواری ندارند و خسته شود، بلکه دست و پایش کرخت شود و هیچ نداند. نه، او اینطور نیست و با این همه نمیشود گفت که چیزکی ندارد از آن چیزها اما این را میشود گفت که او مطمئناً اینطور نیست چون ما حالا زیر کرسی نمیخوابیم و او در تب نمیسوزد و اگر هم بسوزد، اولاً گفتم که کرسیای در کار نیست و بلکه سالها از آن جنگ لعنتی گذشته و ما مدام اخبار رادیو بی. بی. سی. و چیزهای دیگر را نمیگیریم تا بدانیم پسرهای همسایه چه کار میکنند و پسر خودمان، حتی اگر فرض بگیریم که در سن شش یا هفت سالگی هم همان حالات و همان صداها بوده، که بوده. ما شبها میگذاریمش توی تنهایی اتاقش و گاه برایش لالایی آرام میخوانیم و گاه سونات مهتاب را برایش ول میکنیم توی اتاق و همیشه جنگ نیست و رادیو نیست و صدای پارازیت که آنوقتها اگر بگوییم که سن و سال همین حالای او را داشتم، اخبار داغ بوده و این را همین امروز فهمیدم. فهمیدم من بدون اینکه درگیر جنگ باشم، موجی شدهام. کلهام فرو رفته و رگی روی ابروی راستم بیرون زده است. موج انفجار تا اینجا آمده. از کجا، نمیدانم. نمیدانم از فرکانسهای صوتی میشود موج انفجار بیاید، تا اینجا آمده باشد، تا آنجا یا نه. بلکه شاید سرم را گرفته باشم و فشار داده باشم. یا دیگری این کار را کرده باشد. درست بالای ابروی راستم را، جایی در جمجمهام و فشار داده باشم. همین امروز فهمیدم که این صداها و حتا این صدای خاص، که روی همین فرکانس خاص پخش میشده، چهقدر برایم آشناست و فکر کردم بلکه کشف کردم که آن روزها که ایران اولین پیشرویهایش را در خاک عراق میکرده، من سن و سال حالای او را داشتهام و بعد، سراغ گذشتهام را گرفتم و تربیتم را و چیزهایی را که با آن بزرگ شدهام. دکتر میگوید: چیزی، صدایی نمیشنوی؟ صدایی که فقط تو بشنوی؟ کسی باهات حرف بزنه و اینا؟ میگوید نه، فقط یه چیزایی بوده، بیشتر بچگیا. الانم گاهی. صدا نمیشه گفت. نمیتونم توصیفش کنم. برام سخته. قبلاً سعی کردهم بنویسمش . اما نتونستم.
خودتان را به فراموشی بزنید
زن روی مبل لم داده. انگار همیشه آنجا بوده است. گلهای لباسش با گلهای روکش مبل همرنگ و همطرحاند. گویی جزئی از آن مبلهای کهنه و خاکگرفته است. هیچ کس به او نگفته است از آنجا بلند شود. ماتش برده به خاکسترهای قلیان کنار میز. ماجرای این زن ادامه خواهد داشت. فعلاً همین قدر بس است. نمیشود اینطوری همه چیز را با هم قاتی کرد. باید به کار نظم و نسقی داد. نه اینطور، اما حالا که شده. بعد، ماجرای بازخوانی آن کتاب. با صدای موسیقیای شروع میشود که از آنطرف حیاط میآید. دیگر نمیتوان به آن دوره بازگشت. از پنجرۀ روشن همسایه میآید. آن کتاب که من آن را توی جیب جلو کیف میگذارم و از خانه بیرون میروم. به سمت ایستگاه راهآهن و به سمت قطار. مسلماً نه من. من نیستم. این قضیه بعداً روشن میشود. بعداً توضیح داده میشود. هرچند ابلهانه است که فکر کنیم چیزی برای توضیح دادن هست. یا میتوانیم چیزی را توضیح بدهیم. باید بگذاریم چیزها آنطور که خودشان میخواهند پیش بروند. این عاقلانهترین کار است. سیر طبیعی جریان امور. چارهای هم نیست. بنابراین، بهزودیِ زود، باید پای خودم را وسط بکشم. شاید هم هیچ وقت. فراموش کنید. خودم را گول میزنم. هیچ وقت هیچ چیز فراموش نمیشود. آدم هیچ چیز را نمیتواند فراموش کند. این را حاضرم ثابت کنم. شاید بعداً ثابتش کردم. شاید در انتها خودش ثابت شد. فراموش کنید. شایدها را رها کنید. خودتان را به فراموشی بزنید. این را هم میتوانم ثابت کنم. این را که آدم فقط میتواند خودش را به فراموشی بزند. این را هم میتوان ثابت کرد. پس خودتان را به فراموشی بزنید. داشتیم چه میگفتیم؟ قرار نیست چیزی بگوییم. ما مخاطبیم. مخاطب صداها. میشنویم. پس شروع میکنم. با استمداد از ذات اعداد. که مطمئنترین چیزها هستند. به هر حال قضیۀ شمارهها را نمیتوان کاری کرد. کاری است که شده. هرچند قبل از شروع باید چیزهایی روشن شوند. بعد با خاطرِ جمع. هی شروع را به تعویق میاندازم. نه از سر ترس. ترس نیست. فقط خاطرجمعی است. این مسئله هیچ ارتباطی با من ندارد. آنها میآیند. نمیدانیم از کجا. بگذارید بعداً شروع کنیم. فعلاً شروع را بیندازیم عقب. اول آن یکی و بعداً شروع. این بهتر است.
نامیدن
دکتر به او گفته این صداهایی که میگویی، همینها مهم است. حواست باشد. او حواسش را جمع میکند. این بار صدای بچهای را میشنود. به چیزهایی که باید به آنها برسد فکر میکند تا حواسش به صداها باشد. چیزی نیست. حواست را جمع کن. کتاب را میبندی. چه طور میتوان آنچه را مربوط به آن دوتاست به سلاح و اسب ربط داد. این کار را دیگرانی کردهاند. قبلاً. اما اگر نتوانیم بپذیریم که آن دو از «قبل» بودهاند، چهطور میتوانیم این استدلال را بپذیریم؟ نامش را گذاشتهایم استدلال. در واقع هیچ است. نمیتوان استدلال کرد. یا لااقل چنین اسمی رویش گذاشت. تصورش دشوار است. برای کسی که از صدا شروع میکند. اما چرا بهراحتی باید میان این نامیدن، نامیدن آنچه از آن حرف زدیم به استدلال با نامیدن آنها به آنچه ممکن است به آن نامیده شوند، فرق گذاشت. یا همین صدا؟ از کجا بدانیم؟ وقتی میگوییم صدا و آن همه بر آن تأکید میکنیم، همین کار را کردهایم. صدا را به صدا نامگذاری کردهایم. میشد اینجا هم از عدد استفاده کرد؟ نمیدانم. بگذریم. مثال نمیزنم. ولی میتوانستیم به جای صدا از شمارۀ ۹۵ استفاده کنیم. بگوییم: نود و پنجش را میشنوید؟ میشنوید میشنوید این نود و پنج را؟ صدای نود و پنج را میشنوید؟ گزیری نیست. بر اساسی که پیش رفتیم. در واقع ناچاریم. بلکه همین فعلها را حتا. فعلها را هم مینامیم. نه به آن معنا. به معنای کلیتری که مد نظر ماست. طبق قاعده باید شنیدن هم بینام و خاموش باشد. مثلاً ۵۲ باشد. نود و پنج را میپنجاهودویید؟ دیوانگی است. دیوانه است. اما راست توی خیابانها راه میرود. کارهایش را میکند. فقط یک بار پایش به تیمارستان باز شده است. نمیتواند در شمار دیوانگان به حساب بیاید. چون دکتر در بیمارستان ویزیت میکند یا لااقل آنجا حق ویزیت کمتری میگیرد. بنابراین، نمیتواند در خیل دیوانگان به حساب بیاید. دکتر به او گفته است این صدایی که میگویی، همین مهم است فقط. چیزی نیست اما حواست باید باشد. او حواسش را جمع میکند. به زندگیاش فکر میکند. به چیزهایی که باید به آنها برسد. فکر میکند.
همۀ آن راه دراز را
همۀ آن راه دراز را رفتم تا به آنها برسم. همۀ آن کوچۀ باریک و طولانی را. شاید غروب بود که رسیدم. خودم را در آستانۀ آن پلهها دیدم که به آن در چوبی میرسید. و آن کلون مسی هم آنجا بود و کافی بود چند بار آن را در هوا تکان دهم تا در را باز کنند. دوباره بروم تو. خلاص شوم. تا دیگر از همۀ آنها خلاص شوم. دیگر همیشه در حال فرار نباشم. از همۀ آنها متنفرم. از همهشان. به صورت کاملاً روشن، مخفیانه، رازآلود و خستهکننده. آنها در سفرند. رفتهاند سفر. دیگر هیچ چیز تحت کنترل نیست. نگاه کن ببین این آدم چه میگوید. آن آدم چه میگوید. هر کسی چه میگوید. فلانکس. فلانکس از همه مهمتر است که چه میگوید. و بعد، دیوانهها. دیوانهها، چه میگویید؟ آن دیوانهها چه میگویند. نشستهاند روی پرچین، کنار هم. روی در روی یکدیگر. دور از هم. در برخی اندکی برهنگی چهره و در برخی اندکی روی در روی هم. انبوه دیوانگان. همیشه در میانشان کسی که اندکی احتضار و ریا ـ چانه دهان بینی و آبپاشی در دنیای درون. و من صدای تکتک کلیدها را میشنیدم. با وضوح بیشتری، از وقتی که چشمهایم را بسته بودم. میتوانستم بهوضوح صدای تکتک کلیدهایی را بشنوم که گذشته را تداعی میکرد. انبوه آدمهایی که آمده بودند و رفته بودند. به چه کارم میآمدند؟ نمیدانستم. اما برای سربندی بد نبود. برای آنکه بتوانم به خواب بروم. برای آنکه بتوانم در خواب داشته باشمشان. کاری مهمتر از خوابیدن نبود. بخوابم تا بتوانم بر زمان غلبه کنم. همانجا روی زمین. همانجایی که اولین کتابها را خوانده بودم. دیگر نه کتابی بود و نه آدمی. آنها رفته بودند. در سفر بودند. با این حال هجوم میآوردند. و من صدای تکتک آنها را میشنیدم.
مسئلۀ مادر (میدانید؟ مادرتان کاغذی فرستاده است)
همۀ این ماجراها موشمردگی بوده. افسر پلیس هم حالا نشسته روی آن صندلی و سیگار دود میکند. انگار منتظر است که همکارهایش هم بیایند. زورش به من نمیرسد. شاید هم کل ماجرا را فراموش کرده و دیگر کاری به کار من ندارد. اما به هر حال بهتر است فرار کنم. میتوانم اول، آهسته، تکانی بخورم و اگر عکسالعملی نشان داد، دوم. وگرنه، همانطور آهستهآهسته بدون آنکه خودم را اذیت کنم و توی دردسر بیندازم، آنجا را ترک کنم. برنامۀ خوبی است. اما دستم واقعاً درد میکند. از پاها استفاده میکنم. ضرری ندارد. تا تکانی به خودم بدهم، میبینم که باز آمده و جلوِ من ایستاده است. نمیدانم از کی آمده. قبل از آنکه سرم بند جابهجا کردن پاهایم و آماده کردنشان برای دویدن و تکان خوردن بشود یا بعد از آن وقتی هنوز سرم پایین بوده. به هر حال آنجا ایستاده است. با کاغذی که در دست دارد. و پاکتی هم در آن یکی دستش. که یعنی کاغذ را تازه از توی پاکت درآورده. آنجا ایستاده است و بر و بر نگاهم میکند. «میدانید، مادرتان کاغذی فرستاده است.» نمیدانی کجا هستی. مادر. مادر. هرچه در ذهنت جستوجو میکنی به یاد نمیآوری آخرین بار مادرت را کی دیدهای. یا به تعبیر دیگر، از کی او را ندیدهای. از وقتی به دنیا آمدهای؟ آن وقت هم مطمئن نیستی او را دیده باشی. پس این کاغذ از کجا آمده؟ دست این مرد چه میکند؟ چهطور پیدایش کردهاند؟ پس به هر حال، همۀ آن فکرها ابلهانه بوده. آن مرد آمده آنجا و با او کار دارد. برای او آمده. گیرم برای دادن نامهای به او. به چه دردش میخورد؟ شاید نتواند آن را نگیرد. به هر حال فرار میکند. میخواهد؟ اگر مادرش با پلیس همدست شده باشد، شاید. اما شاید کل ماجرا دوز و کلکشان باشد. میخواهند بازیاش بدهند. به هر حال، هنوز هم میتواند به فرار فکر کند. چیزی عوض نشده. جز مسئلۀ مادر. چون آن پلیس دوباره روی همان صندلی نشسته و سیگار دود میکند. شاید در خیال دیده باشدش، در خواب. و واقعاً پاکتی و نامهای در کار نبوده. اما مگر کل قضیه نمیتوانسته دروغ باشد؟ یا خیال باشد؟ به هر حال تصمیم میگیرد حالا که مسئلۀ مادرش پیش آمده، فرار نکند. همانجا بماند و منتظر باشد ببیند چه پیش آمده است. شاید تا پارک برود. قدم بزند و دوباره برگردد. به دنبال آن پسرک و مادرش. شاید او را با آن پسرک اشتباه گرفتهاند؟ دوست دارد بتواند به این فرض، به این تصور، بلندبلند، از ته دلش بخندد. مسلماً نمیتواند. چرا تا به حال به مادرش فکر نکرده بوده؟ مگر به چیز دیگری فکر کرده؟ بهتر است به هیچ چیز فکر نکند و همانجا بماند تا ببیند ماجرای پلیس به کجا میکشد. ببیند واقعاً با او کاری دارد یا نه. اما خطر کردن است. به هر حال اگر هم واقعاً نامهای در کار باشد، به او نشانش نخواهند داد و او هیچ وقت نخواهد فهمید در آن چه بوده. چه پیامی. در ثانی، چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟ بس است.
هذیان
شاید هم آن پلیس بود. شاید هم نه. به هر حال لباس پلیس به تن داشت. اما او که مادرم را نمیشناخت. شاید همان فرمانده بود که لباس پلیس پوشیده. با ریشهای پرفسوری. آه پرفسوری. وگرنه، میتوانم اطمینان داشته باشم که کلکش بوده برای به دام انداختنم. همهشان مثل هماند. نقطهضعفهایم را میدانند. مگر جز این بود که آن دیگران هم میخواستند فریبم بدهند؟ حتی آنها که مدام به جانم غر میزدند که تو اینجا چه میکنی. که چرا برنمیگردم. اما آنها حرفی از برگشتن نمیزدند. فقط از نامه حرف میزدند. میخواستم بخوابم. برایم مهم نبود که آن پلیس آنجا منتظر چیست و چرا با خیال راحت نشسته و دارد سیگار دود میکند. همۀ اینها به کنار. مسئلۀ دیگر. مسئلۀ مهم دیگر. برگردم که چه؟ به آن دخترک که مدام به جانم غر میزد که چرا برنمیگردی، گفتم برگردم که چه. مادرم را بکشم؟ نگاهش ترسید. گفت چرا بکشی. گفتم نه اینکه خودم او را بکشم. و خندیدم. آخر اگر برگردم دق میکند و خندیدم. اما فایدهای نداشت. پرسید چرا دق بکند و دیگر جوابی نداشت. ماجرایی را که آنجا پشت در اتفاق افتاده بود، برایش تعریف نکردم. چه میفهمید. مطمئن هستم که هیچ چیز از آن نمیفهمید. و حتی خود من. آن پلیس حالا دنبال من است. هیچ جا آن اسلحه را رها نمیکند. همیشه توی دستش است. انگار به دستش چسبیده باشد. رسیده است به یکی از آن پیچهای هزارچم یا هزارخم یا هزار چموخم که دورش پر از غذاخوری است. آنجا از موتورسیکلتش پیاده میشود. همه میترسند و نگاهش میکنند. هیچ وقت، حتی وقتی روی موتور است اسلحه را غلاف نمیکند. همانطوری که قنداق کلت کف دستش و انگشت اشاره داخل حلقۀ ماشه قفل شده است، دستۀ موتور را میگیرد و گاز میدهد. من از آنجا گذشتهام. زمانی بوده که من از آنجا گذشته باشم. شاید لختی توقف کردهام. یادم نیست.
مسئله این نیست
آن وقت هنوز نمرده بودم. میتوانستم خودم را روی زمین بکشم. با پنجۀ دست چپ، آرنج دست راست و زانوها. چون اگرچه مچ پای چپم سالم است، نمیتوانم با مچ یک پا و زانوی پای دیگرم، خودم را حرکت بدهم. لااقل کار راحتی نیست. چون مچ پای راستم هم دیگر تقریباً از کار افتاده است. با این حال، دستۀ یغلاوی هنوز توی چنگم است. اگر بتوان گفت که چیزی جدا از دست من است. دیگر اصلاً به چشم نمیآید. باید تمرین کرد. تمرین کرد که با آدمها حرف زد. گرچه دیگر صدایی نیست. صدایی درنمیآید. برای سرگرمی. چون دیگر امیدی به پیدا کردن تیتی نیست… پیدا هم که بشود، چیزی به یاد نمیآید. چیزی هم نبوده که بخواهد به یاد بیاید. جز همان که هست. در واقع، گم نشده، یک مسیر سبز که زن باشد، این را هر جا بخواهی میتوانی پیدا کنی. در ذهنت. اگر داشته باشی. خستهتر از آن هستی که فکر کنی ذهنی داری یا نه. به هر حال خودت را تا توی پارک کشاندهای و این کار سادهای نبوده برایت. آنوقتها هم نمیتوانستی به این راحتی چنین کاری بکنی. حتا آنوقتها. چه برسد به حالا. پس باید با آدمها حرف زد. به پلیسی که آمده بالای سرش ایستاده است، توضیح میدهد که همین که کمی استراحت کند، بلند میشود و از آنجا میرود. پلیس میگوید: اصلاً مسئله این نیست. ولی توضیحی نمیدهد که مسئله چیست و در عین حال همانجا ایستاده است. میتی به دهان او نگاه میکند و سعی میکند حرفی از آن بیرون. پس مسئله چیست؟ مسئله را نباید از یک مأمور قانون پرسید. به خودش میآید. باید طور دیگری بپرسد. چیزی شده آقا؟ نه، چه باید بشود؟ مسئله قانون است. حالا جواب میدهد. هیچ وقت نمیتوانسته بفهمد جواب چه سؤالی را کی باید داد. برای همین، خیلی از سؤالهایی که از او میشده، همیشه بیجواب میمانده. پس مسئله قانون است. کار غیرقانونی کردهام؟ خلاف قانون. ها. ترساندن آن خانم. دارد از ترساندن آن خانم که روی پلهها بود، حرف میزند. مشخص است. اما مگر ترساندن غیرقانونی است؟ درثانی مسئله ترسیدن بوده نه ترساندن. من عمداً کاری نکردهام. کاری نکردهام. عمداً هیچ کاری نکردهام. ابزاری هم به کار نبردهام. فوقش بتواند بگوید تکدیگری. ولی دیگر نه ایجاد رعب و وحشت. مگر گفته بود ایجاد رعب و وحشت؟ همان ترساندن. چه فرقی میکند مسئله این است که مگر همان تکدیگری باشد، به وسیلۀ آن کاسه. ابزارش. همان است. به هرحال توی بد مخمصهای افتادهام. هیچ وقت دوست نداشتم گرفتار پلیس و قانون بشوم. بهتر است فرار کنم. میتوانم. تلاش میکنم که فرار کنم.