هذیان

شاید هم آن پلیس بود. شاید هم نه. به هر حال لباس پلیس به تن داشت. اما او که مادرم را نمی‌شناخت. شاید همان فرمانده بود که لباس پلیس پوشیده. با ریش‌های پرفسوری. آه پرفسوری. وگرنه، می‌توانم اطمینان داشته باشم که کلکش بوده برای به دام انداختنم. همه‌شان مثل هم‌اند. نقطه‌ضعف‌هایم را می‌دانند. مگر جز این بود که آن دیگران هم می‌خواستند فریبم بدهند؟ حتی آن‌ها که مدام به جانم غر می‌زدند که تو این‌جا چه می‌کنی. که چرا برنمی‌گردم. اما آن‌ها حرفی از برگشتن نمی‌زدند. فقط از نامه حرف می‌زدند. می‌خواستم بخوابم. برایم مهم نبود که آن پلیس آن‌جا منتظر چیست و چرا با خیال راحت نشسته و دارد سیگار دود می‌کند. همۀ این‌ها به کنار. مسئلۀ دیگر. مسئلۀ مهم دیگر. برگردم که چه؟ به آن دخترک که مدام به جانم غر می‌زد که چرا برنمی‌گردی، گفتم برگردم که چه. مادرم را بکشم؟ نگاهش ترسید. گفت چرا بکشی. گفتم نه این‌که خودم او را بکشم. و خندیدم. آخر اگر برگردم دق می‌کند و خندیدم. اما فایده‌ای نداشت. پرسید چرا دق بکند و دیگر جوابی نداشت. ماجرایی را که آن‌جا پشت در اتفاق افتاده بود، برایش تعریف نکردم. چه می‌فهمید. مطمئن هستم که هیچ چیز از آن نمی‌فهمید. و حتی خود من. آن پلیس حالا دنبال من است. هیچ جا آن اسلحه را رها نمی‌کند. همیشه توی دستش است. انگار به دستش چسبیده باشد. رسیده است به یکی از آن پیچ‌های هزارچم یا هزارخم یا هزار چم‌وخم که دورش پر از غذاخوری است. آن‌جا از موتورسیکلتش پیاده می‌شود. همه می‌ترسند و نگاهش می‌کنند. هیچ وقت، حتی وقتی روی موتور است اسلحه را غلاف نمی‌کند. همان‌طوری که قنداق کلت کف دستش و انگشت اشاره داخل حلقۀ ماشه قفل شده است، دستۀ موتور را می‌گیرد و گاز می‌دهد. من از آن‌جا گذشته‌ام. زمانی بوده که من از آن‌جا گذشته باشم. شاید لختی توقف کرده‌ام. یادم نیست.