همۀ آن راه دراز را

همۀ آن راه دراز را رفتم تا به آن‌ها برسم. همۀ آن کوچۀ باریک و طولانی را. شاید غروب بود که رسیدم. خودم را در آستانۀ آن پله‌ها دیدم که به آن در چوبی می‌رسید. و آن کلون مسی هم آن‌جا بود و کافی بود چند بار آن را در هوا تکان دهم تا در را باز کنند. دوباره بروم تو. خلاص شوم. تا دیگر از همۀ آن‌ها خلاص شوم. دیگر همیشه در حال فرار نباشم. از همۀ آن‌ها متنفرم. از همه‌شان. به صورت کاملاً روشن، مخفیانه، رازآلود و خسته‌کننده. آن‌ها در سفرند. رفته‌اند سفر. دیگر هیچ چیز تحت کنترل نیست. نگاه کن ببین این آدم چه می‌گوید. آن آدم چه می‌گوید. هر کسی چه می‌گوید. فلان‌کس. فلان‌کس از همه مهم‌تر است که چه می‌گوید. و بعد، دیوانه‌ها. دیوانه‌ها، چه می‌گویید؟ آن دیوانه‌ها چه می‌گویند. نشسته‌اند روی پرچین، کنار هم. روی در روی یکدیگر. دور از هم. در برخی اندکی برهنگی چهره و در برخی اندکی روی در روی هم. انبوه دیوانگان. همیشه در میانشان کسی که اندکی احتضار و ریا ـ چانه دهان بینی و آب‌پاشی در دنیای درون. و من صدای تک‌تک کلیدها را می‌شنیدم. با وضوح بیشتری، از وقتی که چشم‌هایم را بسته بودم. می‌توانستم به‌وضوح صدای تک‌تک کلیدهایی را بشنوم که گذشته را تداعی می‌کرد. انبوه آدم‌هایی که آمده بودند و رفته بودند. به چه کارم می‌آمدند؟ نمی‌دانستم. اما برای سربندی بد نبود. برای آن‌که بتوانم به خواب بروم. برای آن‌که بتوانم در خواب داشته باشمشان. کاری مهم‌تر از خوابیدن نبود. بخوابم تا بتوانم بر زمان غلبه کنم. همان‌جا روی زمین. همان‌جایی که اولین کتاب‌ها را خوانده بودم. دیگر نه کتابی بود و نه آدمی. آن‌ها رفته بودند. در سفر بودند. با این حال هجوم می‌آوردند. و من صدای تک‌تک آن‌ها را می‌شنیدم.