تا راهآهن، سوار بر دوچرخۀ کوچکمان و من جلو نشسته بودم و به هر حال رفتیم و زنبورهای سمج دور سبد نانی که تا رسیدیم خانه، بیاتِ بیات شده بود و به دستۀ دوچرخه آویزان بود، میچرخیدند و سربازها یا چه میدانم رزمندهها سوار قطار شدند و تا نرفتند ما هم برنگشتیم و ایستاده بودیم و خداحافظیها را نگاه میکردیم. دویدنها را به دنبال قطار. بیرونآمدهها را تا کمر از پنجرۀ قطار و مبهوت میشدیم و میخندیدیم. و هم حواسمان به زنبورها بود و هم به یکدیگر میگفتیم که دیر شده باید برگردیم. و شب، کابوسهای من، و بیشتر فکر میکنم که ظهرها بود. درست ساعت دو، بله، اخبار ساعت دو و همان صدای آشنا که خبرها را میگفت و آنها گوش میکردند و رادیو روی کرسی بود و هوا سرد بود و من در تب میسوختم. آنها چیزهایی میشنیدند و من چیزهایی دیگر. آمیخته به همان صداها. یک بچه کی از رابطۀ پدر و مادرش سر در میآورد؟ کی مورد آزار قرار میگیرد؟ کی آزار میدهد؟ درست از چه زمانی آغاز میشود؟