من در تب میسوختم و حالا کشف کردهام که تربیت من بیشباهت است به او و هرچه میروم بیرون و در سایۀ کوهها راه میروم و هوای این بهار را قاطی دودهای نمیدانم چه میکنم و فرو میدهم باز هم سرم گیج میرود و دوست دارم وقتی میبینمش داد بزنم: اینها سنت نیست، فرهنگ نیست، هیچ چیز هم نیست. همه چیزمان هم نیست و گیرم هم که باشد، تکههای لجنی است که به اسم آنها داریم به خورد او میدهیم و این صداهایی که میدانم همه برایش رؤیا خواهد شد و بلکه کابوس خواهد شد و بلکه کابوس است، همه چیز او میشود و حتی اگر آدمش بودم، بزنم لیوانی استکانی بشقابی بشکنم و بگویم در این هرزآباد، هیچ تکهنانی پیدا نمیشود که شکم این مبهوتِ پدرمرده را سیر کنیم. اینها هیچ چیز نیست، تهماندۀ لجنی است که اجدادمان توی ابریقهایشان مستراح به مستراح حفظ کردهاند و حالا میخواهند به خوردِ… و اصلاً باشد، من هیچ چیز نمیدانم، تو بگو ریشههای ما کجاست تا من پاهای ظریف و بوسیدنی او را به آن پیوند بزنم. تو بگو و من دیگر هیچ چیز نمیگویم.