خب همین که بتواند همان گوشه بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشد، باید کلاهش را بیندازد هوا. ندارد. پس نمیتواند بیندازد. یک زمانی داشت. از این کلاهها که وقتی تویش را بیرون میکشی تبدیل میشود به یک کیسۀ دراز دربسته. در عوض، تکانی به خودش بدهد. کاری بکند که نشانۀ رضایت و شادیاش باشد. اما واقعاً باید شادی کند؟ برای چه؟ اگر آدم کلاهی داشته باشد، بد نیست هرازگاهی آن را بیندازد هوا. اما اگر نداشته باشد، دیگر لزومی ندارد. وقتی کلاه نباشد، هوا انداختن هم ندارد. در عوض میتواند باز هم آنجا بماند. هنوز بیرونش نکردهاند. این خودش خوب است. چشمهایش را ببندد و سعی کند بخوابد. بخوابد و باز هم بخوابد. هر قدر بخوابد، هیچ کس نمیتواند بگوید چرا اینقدر میخوابی. مگر اینکه بیایند و از آنجا بیرونش کنند. آنوقت برود و دنبال جای دیگری برای خوابیدن بگردد. کسی هم نیست که بگوید چرا. اصلاً چرا نخوابد؟ چرا اینقدر نخوابد؟ وقتی در خواب، دست دختر هفتسالهاش را گرفته است و با هم به اتاق مجللی در هتل میروند و قرار است در سفری باشند؟ هرچند هر بار راه اتاق را گم کند یا حتا وقتی یادش بیاید که اتاقشان در طبقۀ دوم بوده و نه طبقۀ اول، جای پلههایی را که به طبقۀ دوم میروند، پیدا نکند و توی راهروهای هتل، آدمهایی باشند با رفتارهایی عجیب و صداهای عجیبی که از خودشان درمیآورند. مانند نوعی نیایش. هتل، شباهت وهمناکی با بت گورون یا همان معبد هندوها در بندرعباس داشته باشد هرچند و راهپلههایی متعدد داشته باشد. بعضی بسته و بعضی باز. تشکیل شده باشد از یک محوطۀ مربعشکل در وسط و راهروهایی پیچ در پیچ در اطراف. فرششده با موکتهای تمیز و زرشکیرنگ و چراغهای زرد زیبایی فضای نیمهروشنی به راهروها داده باشد؛ هرچند. با اینهمه کیست که دوست داشته باشد بیدار شود. در آن حالت رخوتناک در آنوقت که کمکم بیدار میشود، در حالی که دستش را، همان دستی را که دست دخترکش در آن بوده است، که لای کتابی از گورکی که میخوانده است، مانده، میفشارد. جمع میکند انگشتهایش را و متوجه میشود که دست کوچک دخترش در آن نیست. روی تخت خوابیده است ولی مدتهاست که او آنجا نیست. آنوقت دیگر کاملاً بیدار شده است و به این فکر میکند که چه مزیتی دارد بیداری بر خواب و چه زشت است بیداری. اما به هر حال، خواب هم که نرود، همان ماندنش در پارک هم خوب است. همان هم مهم است. اینکه توجه داشته باشد چه میگذرد. مثلاً بدانی که توی رودخانه نیستی. یا لازم نشده، شلوار دیگری را بپوشی. همان خواب باشد. لباسهایت خیس نباشد، از ادرار یا از باران. خیلی فرق ندارد. هر دو خیسکنندهاند. آن یکی قطرهقطره از بالا، این یکی چکهچکه از پایین. اولین باری که توی شلوارش شاشید، آن بالا روی تپه بود. منظورم در بزرگسالی است. خداخدا میکرد که آن باران شروع شود و کسی نفهمد. گرچه کسی هم در کار نبود. اما هر لحظه ممکن بود او از راه برسد و دیگر، کسی در کار میبود.