آن خانه

حالا همه آن‌جا جمع شده‌اند در آن خانه. در آن خانۀ پر از برگ‌های سبز و سفید سپیدار. بعد که برمی‌گردند نگاهت می‌کنند. آن‌طور خاموش و پر ابهام نگاهت می‌کنند. چرا تو نبوده‌ای؟ دست تکان می‌دهند. همه هستیم و تو نیستی. هیچ وقت نبوده‌ای. و همیشه فقط وقتی تو نبوده‌ای ما بوده‌ایم. نمی‌آیی؟ لااقل حالا بیا که مدتی از نیامدنت گذشته است. حالا که می‌توانی بیایی. حالا که کمی نیامده‌ای دیگر می‌توانی بیایی که. نمی‌توانی؟ می‌توانی دست از نیامدنت بکشی. دیگر همه چیز تمام خواهد شد اگر بیایی. رنج تمام خواهد شد (رنجت) اما تو رنج نمی‌کشی. این روی سخن آن‌ها نیست. (پس چیست؟) روی سخن توست که می‌دانی رنجی در کار نیست. بلکه به اراده و انتخاب خودت آن نیامدن را کش داده‌ای. با همۀ رنج‌هایش. به رنج ادامه بده. به عذابت. دست خودت نیست. اما می‌توانی ادامه بدهی. به هر حال در فکر خلاصی هست. در این شکی نیست. آن آینده، آن‌چه هنوز نیامده است برای تو روشن است. (تصرفی در زمان) شاید این باشد. شاید این باشد که تو بتوانی در زمان تصرف کنی و بدانی که می‌توانی نیامدنت را امتداد ببخشی با همین کار. با همان کاری که کرده‌ای. با نکردن کاری که تا به حال نکرده‌ای. گرچه توانش را داری. شاید داشته باشی. هرچند به توانی نیاز نداشته باشد. بتوانی به طور کلی تصورش کنی و دیگر چیزی را نبینی. هیچ کدام از آن‌ها را نبینی. نمی‌دانم کی و کی نام آن‌ها را آن‌ها گذاشت. م هست و خ‌ها و یکی‌ دو تا از ب‌ها و انبوه‌ ص‌ها و س‌ها. با نام‌های مختلف. و گاهی یکسان. نام‌ها از کجا می‌آیند؟ بالاخره پیدایشان می‌شود. هرچند تمام تلاش خودت را کرده‌ای که نباشند. این به تن دادن به آن دو نام هیچ ربطی ندارد. اسم‌هایشان را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که قولش را داده بودم. آن هم نوعی دیگر بود. تمام شد. اما نمی‌توان تمام‌شده هم فرضش کرد. نمی‌توان با خیال راحت گفت تمام شده و پا روی پا انداخت. همین‌جا حی و حاضر است. از که حرف می‌زنم. از آن‌ که حاضر به یراق آن‌جا ایستاده است. با ساز و برگ اسبش و سلاحش. حاضر به یراق. یراق سازو برگ اسب است و سلاح. انگار مجسمه‌ای. همیشه آن‌جا. بر بالای آن بلندی. شاهد مرگ همۀ آن‌ها بوده است. همۀ ما که آمدیم و رفتیم. او با همان تبر بزرگ سنگی‌اش در دست و تاج شاهی‌اش بر سر، نعره‌زنان همان‌جا ایستاده و تماشا کرده. حتا آن دیوانه را دیده که راست راست توی خیابان‌ها راه‌ می‌رود و کارهایش را می‌کند. فقط یک بار پایش به تیمارستان باز شده و برای همین نمی‌تواند در شمار دیوانگان به حساب بیاید. در شمار آنان که سر فرو برده در جیب، به نقطه‌ای در زمین یا بر دیوار زل می‌زنند و آدم خیال می‌کند همین حالاست که از خشم نعره بزنند. آن‌ها که انگار همیشه و مدام به صدایی گوش می‌دهند و از شر آن خلاصی ندارند.