همۀ این ماجراها موشمردگی بوده. افسر پلیس هم حالا نشسته روی آن صندلی و سیگار دود میکند. انگار منتظر است که همکارهایش هم بیایند. زورش به من نمیرسد. شاید هم کل ماجرا را فراموش کرده و دیگر کاری به کار من ندارد. اما به هر حال بهتر است فرار کنم. میتوانم اول، آهسته، تکانی بخورم و اگر عکسالعملی نشان داد، دوم. وگرنه، همانطور آهستهآهسته بدون آنکه خودم را اذیت کنم و توی دردسر بیندازم، آنجا را ترک کنم. برنامۀ خوبی است. اما دستم واقعاً درد میکند. از پاها استفاده میکنم. ضرری ندارد. تا تکانی به خودم بدهم، میبینم که باز آمده و جلوِ من ایستاده است. نمیدانم از کی آمده. قبل از آنکه سرم بند جابهجا کردن پاهایم و آماده کردنشان برای دویدن و تکان خوردن بشود یا بعد از آن وقتی هنوز سرم پایین بوده. به هر حال آنجا ایستاده است. با کاغذی که در دست دارد. و پاکتی هم در آن یکی دستش. که یعنی کاغذ را تازه از توی پاکت درآورده. آنجا ایستاده است و بر و بر نگاهم میکند. «میدانید، مادرتان کاغذی فرستاده است.» نمیدانی کجا هستی. مادر. مادر. هرچه در ذهنت جستوجو میکنی به یاد نمیآوری آخرین بار مادرت را کی دیدهای. یا به تعبیر دیگر، از کی او را ندیدهای. از وقتی به دنیا آمدهای؟ آن وقت هم مطمئن نیستی او را دیده باشی. پس این کاغذ از کجا آمده؟ دست این مرد چه میکند؟ چهطور پیدایش کردهاند؟ پس به هر حال، همۀ آن فکرها ابلهانه بوده. آن مرد آمده آنجا و با او کار دارد. برای او آمده. گیرم برای دادن نامهای به او. به چه دردش میخورد؟ شاید نتواند آن را نگیرد. به هر حال فرار میکند. میخواهد؟ اگر مادرش با پلیس همدست شده باشد، شاید. اما شاید کل ماجرا دوز و کلکشان باشد. میخواهند بازیاش بدهند. به هر حال، هنوز هم میتواند به فرار فکر کند. چیزی عوض نشده. جز مسئلۀ مادر. چون آن پلیس دوباره روی همان صندلی نشسته و سیگار دود میکند. شاید در خیال دیده باشدش، در خواب. و واقعاً پاکتی و نامهای در کار نبوده. اما مگر کل قضیه نمیتوانسته دروغ باشد؟ یا خیال باشد؟ به هر حال تصمیم میگیرد حالا که مسئلۀ مادرش پیش آمده، فرار نکند. همانجا بماند و منتظر باشد ببیند چه پیش آمده است. شاید تا پارک برود. قدم بزند و دوباره برگردد. به دنبال آن پسرک و مادرش. شاید او را با آن پسرک اشتباه گرفتهاند؟ دوست دارد بتواند به این فرض، به این تصور، بلندبلند، از ته دلش بخندد. مسلماً نمیتواند. چرا تا به حال به مادرش فکر نکرده بوده؟ مگر به چیز دیگری فکر کرده؟ بهتر است به هیچ چیز فکر نکند و همانجا بماند تا ببیند ماجرای پلیس به کجا میکشد. ببیند واقعاً با او کاری دارد یا نه. اما خطر کردن است. به هر حال اگر هم واقعاً نامهای در کار باشد، به او نشانش نخواهند داد و او هیچ وقت نخواهد فهمید در آن چه بوده. چه پیامی. در ثانی، چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟ بس است.