از کجا میآیند؟ این سؤال بیمعنایی است. مبدأ و مقصودی در کار نیست. با این حال، میتوان به این موضوع فکر کرد که اگر موجودند، از کجا میآیند. وقتی میآیند، همه با هم میآیند و این، کار دستهبندیشان را دشوار میکند. با اینکه طبیعتاً باید کار را آسان کند. در گروههایی دوتایی یا سهتایی پیدایشان میشود. البته حرف زدن از عدد درست نیست. نمیتواند توصیف درستی به دست بدهد. همینطور، حرف زدن از دسته. اما به هر حال دستهبندی گریزناپذیر است. این کار، شده است. پس در اینکه دستهدستهاند، شکی نیست. میتوان ویژگیهایی برای هر کدامشان در نظر گرفت. با توصیف ظاهرشان، جایی که در آن هستند، کارهایی که میکنند. جز نامیدن. اسم ندارند. به جز آن دو تا. میتی و تیتی. اسم آن دو تا را هم فراموش میکنیم. بیشتر، هر دسته از آنها ویژگیهایی دارند. هر کدامشان با تکثیری که میشوند، چون غالباً در حال تولید مثلاند. نه عمل تولید مثل. بلکه خودِ تولید مثل. به عبارت بهتر، تکثیر شدن و گسترش یافتن. به استثنای آن یکی که تقریباً میتوان گفت تمایز آشکاری با بقیه دارد و تا به حال حرفی ازش نزدهایم. اقتضای طبیعتش همین است که حرفی ازش زده نشود. صرفنظر از دسته یا دستهها. اگر بتوان گفت که او دستهای دارد. اغلب یکه است. بله، یکه. تعبیر مناسبی است. طوری که انگار بقیۀ آنها حول او میچرخند. نمیتوانم اسمی رویش بگذارم. و همینطور عددی. شباهت زیادی به آن چیزی دارد که همه چیز به آن وابسته است. اسم آن را هم نمیدانم. منشأ است. اما نه آنطور که تصور میشود هر منشئی باید باشد. بیشتر یکه است. مرکزیت دارد. این را هم سعی میکنم از خلال این ماجراها بیرون بکشم. کار دیگری نمیتوان کرد. هر تلاش دیگری ناممکن است. حتا همین تلاش. ممکن است همه چیز را به تباهی بکشاند. برگردیم. مدیریت هم میتوان گفت. بله، انگار آن موجود یکه است که بقیه را مدیریت میکند. دیگر هیچ. توصیفش نمیتوان کرد. مشخصۀ ظاهری ندارد. فاقد آن است. پس نمیتوان توصیفش کرد. مگر آنکه بتوان با بعضی مفاهیم همان کاری را کرد که با ویژگیهای ظاهری میکنند. مثل رنگ، حجم، شکل، طرز حرکت کردن و حرف زدن و از این قبیل چیزها. بهکلی بیفایده است. بیشتر باید از کلمههایی مثل خشم، تحکم، اداره کردن، و بهخصوص اداره کردن، اصرار و سماجت استفاده کرد. مثلاً آیا میتوان برای توصیف کردنش گفت سماجت کوچکی است که با اصرار و تحکم، مقداری خشم در خود جای داده و با ترسی که از فروپاشی دارد، چیزی را با کندی و سرعت توأمان در خودش منتشر میکند؟ ترس از فروپاشی. این را قبلاً فراموش کرده بودم که در این جمله خودش را بروز داد. فراموشش کرده بودم. با اینکه کلیدیتر از مابقی است. و از آن مهمتر کندی و سرعت همزمان. کدام مهمتر شد؟ باید بیشتر دقت به خرج داد. هرچند فکر نمیکنم هیچ وقت بتوانم توصیفی از او به دست بدهم. اولین بار بعد از دوران کودکی، در پشت آن کلیسا با او مواجه شدم. موتورسیکلت را کنار دیوار پارک کرده بودم و سیگار میکشیدم. به در آهنی کلیسا که درواقع، درِ پشتی آن بود، خیره شده بودم و آن دو صلیب که هر کدام روی یکی از لتهای آن در عریضِ ماشینروِ طوسی جا خوش کرده بودند یا آن مناره و ناقوس معطلاش، یادم نیست. ناگهان هجوم آورد و من گیج شده بودم. او را با خودم تا مدرسه بردم. تا درس عمومی مدرسه و بعد، نمیدانم کجا بود که رهایم کرد. گیجی برخورد با او را دوست داشتم و این بود که سعی میکردم کمتر حرف بزنم. جواب سلامها را زیر لب میدادم و زود میگذشتم. باغ ملی را دور زدم و او همراهم بود. بعد چهارطبقهای که هیچ کدام از طبقههایش پیدا نبود. مسجد بناها. کوچۀ شوکتالدوله و بعد، مدرسه. مهم نیست. به هر حال، همۀ آنها دستهدسته از راه میرسند. با چنان شتابی که نمیفهمم چهطور من هم در میانشان هستم. البته از آغاز هم جدای از هم نبودهاند. یعنی جدای از من نبودهاند. چون فقط از وقتی میآیند، موجودیت دارند. یا بهتر بگویم، وجودشان همان گسیل شدنشان است. چیز جدایی نیست. در نتیجه، از همان آغاز با آنها هستم. بدم نمیآید. لحظهای هست که احساس میکنم دارند از راه میرسند. شاید این مال وقتی باشد که پردهها کنار رفتهاند. یعنی مال وقتی که بهتر از وجودشان آگاه شدهام. از وجدشان. نوعی شگفتزدگی. وجد. اغلب پیش میآید. بعد از آن روز در کوچۀ پشت باغ ملی بارها به سراغم آمد. در فواصل زمانی نامرتب. نمیدانم. نمیتوانم بگویم از پیش، آمدنشان را حس میکنم یا نه. به هر حال هرجا باشم، ثابت و ساکن میمانم. نه به صورت ظاهری، چون ممکن است در حال قدم زدن باشم یا روی موتورسیکلت. فرقی نمیکند. در هر حالتی باشم، ثابت و ساکن میمانم. مسرور از اینکه دارند میآیند. هرچند جایی نبودهاند که بخواهند بیایند. از آغاز همانجا بودهاند. اما لحظهای بعد، من هم ذرهای در آن حرکت چرخشطورِ آنها به دور یکدیگر خواهم بود. چرخش نیست. پراکندگی. بیشتر، پراکندگی است. بهتر است بگویم من هم در پراکندگی آنها خواهم بود. دیگر حرف زدن از «من» بیمعناست. همه در آن فروپاشی و در عین حال تمرکز بر نظم و ترتیب دادن به امور با انرژیِ ترس از پراکندگی، آن عامل اصلی، سهیم خواهند بود. سرگیجهآور است. همه چیز در سکوت میگذرد، این درست. اما آشکارا با هم حرف میزنند. چیزهایی از هم میخواهند و عذر و بهانه میآورند. عذرشان پذیرفته میشود یا نمیشود و در هر حال، همۀ آن همهمه بهنوعی روی به جانب آن یکه دارد. ملاحظۀ او را میکنند و او هم هوای همه چیز را دارد. همهمه است در واقع. در عین حال، میشود فهمید که چه چیز در جریان است. و آن اتفاق شوم چهقدر نزدیک است. چیزی که همه نگران آن هستند و مفری از آن نیست. به تله افتادن. به تله افتادن است.