فرکانس‌های لعنتی

او که می‌خوابد لابد توی سرش هی صدای آن گویندۀ خبرها، همان گویندۀ معروف که صدایش ماندگار شده بود، همان زن که هیچ وقت اسمش یادم نماند و هیچ، آن صدای سوت و بوقِ رادیوهای بیگانه نیست که مدام اخبار جنگ را گزارش کنند و او مدام کلنجار برود با کسی که می‌خواهد چیزی را با خشم و مهربانی و رأفت و هیچ، همه چیز را با هم، حتی ذرات ریز رنگ‌های روی دیوار را سر جای خودشان بگذارد و دیگری مدام مانعش می‌شود و دایره‌های سیاه و بی‌رنگ مدام توی سرش بچرخند و او ببیندشان، همان‌ چیزهایی را ببیند که هیچ حالت دایره‌واری ندارند و خسته شود، بلکه دست و پایش کرخت شود و هیچ نداند. نه، او این‌طور نیست و با این همه نمی‌شود گفت که چیزکی ندارد از آن چیزها اما این را می‌شود گفت که او مطمئناً این‌طور نیست چون ما حالا زیر کرسی نمی‌خوابیم و او در تب نمی‌سوزد و اگر هم بسوزد، اولاً گفتم که کرسی‌ای در کار نیست و بلکه سال‌ها از آن جنگ لعنتی گذشته و ما مدام اخبار رادیو بی. بی. سی. و چیزهای دیگر را نمی‌گیریم تا بدانیم پسرهای همسایه چه کار می‌کنند و پسر خودمان، حتی اگر فرض بگیریم که در سن شش یا هفت سالگی هم همان حالات و همان صداها بوده، که بوده. ما شب‌ها می‌گذاریمش توی تنهایی اتاقش و گاه برایش لالایی آرام می‌خوانیم و گاه سونات مهتاب را برایش ول می‌کنیم توی اتاق و همیشه جنگ نیست و رادیو نیست و صدای پارازیت که آن‌وقت‌ها اگر بگوییم که سن و سال همین حالای او را داشتم، اخبار داغ بوده و این را همین امروز فهمیدم. فهمیدم من بدون این‌که درگیر جنگ باشم، موجی شده‌ام. کله‌ام فرو رفته و رگی روی ابروی راستم بیرون زده است. موج انفجار تا این‌جا آمده. از کجا، نمی‌دانم. نمی‌دانم از فرکانس‌های صوتی می‌شود موج انفجار بیاید، تا این‌جا آمده باشد، تا آن‌جا یا نه. بلکه شاید سرم را گرفته باشم و فشار داده باشم. یا دیگری این کار را کرده باشد. درست بالای ابروی راستم را، جایی در جمجمه‌ام و فشار داده باشم. همین امروز فهمیدم که این صداها و حتا این صدای خاص، که روی همین فرکانس خاص پخش می‌شده، چه‌قدر برایم آشناست و فکر کردم بلکه کشف کردم که آن روزها که ایران اولین پیش‌روی‌هایش را در خاک عراق می‌کرده، من سن و سال حالای او را داشته‌ام و بعد، سراغ گذشته‌ام را گرفتم و تربیتم را و چیزهایی را که با آن بزرگ شده‌ام. دکتر می‌گوید: چیزی، صدایی نمی‌شنوی؟ صدایی که فقط تو بشنوی؟ کسی باهات حرف بزنه و اینا؟ می‌گوید نه، فقط یه چیزایی بوده، بیشتر بچگیا. الانم گاهی. صدا نمی‌شه گفت. نمی‌تونم توصیفش کنم. برام سخته. قبلاً سعی کرده‌م بنویسمش . اما نتونستم.