شروع می‌شود

از یک جمله شروع می‌شود. (می‌توان از یک جمله شروع کرد.) جمله‌ای که شنیده‌ایم. وقتی بتواند حتی توصیفی از مخاطب به دست بدهد، چرا نتواند فضای اطرافش را هم برای ما بسازد؟ اتاق خواب. پارک. ماشین. کنار ساحل. همه چیز ممکن است. کافی است آن را یک بار دیگر بشنویم. شما شنیده‌اید. می‌توانید بشنوید. می‌شنوید؟ گوش کنید! مدتی ممکن است به لاطائلات بگذرد. این را پیشاپیش می‌توان اعلام کرد. اما هر قدر هم که طولانی باشد، به درجۀ آن لاطائلات دیگر، که چیزی اضافه نمی‌کنند و همه تکرار یکدیگرند و در واقع رونوشت هم‌اند و از روی دست هم‌اند، هیچ پیشرفتی در کارشان نیست و غیره و غیره نمی‌رسند. بیایید فضا را گسترش دهیم. با کمک گرفتن از کمک‌کننده‌ها. آن ارباب یکی از آن‌هاست. عدد ندارد. دقیقاً همان است. بدون این‌که بخواهم قضیه را پیچیده‌تر کنم. اما مسئله همان است که بتوانی خواستۀ کسی را بفهمی. همه چیز در همین خلاصه می‌شود. تو بدانی که چاره‌ای جز اطاعت و نماز بردن نداری. صدایش را بشنوی. به صدایش بیاویزی. اما هیچ کاری از تو پیش نرود. هرچند کار تو پیش بردن کارها باشد. تلاش بی‌حاصل کنی. در عین حال دقیق و مو به مو. دقیقاً همین است. این‌که بتوان فهمید حاصل کار چندان مهم نیست. خزعبلات. کجا بودیم؟ دیگر باید فهمیده باشیم که این سؤال بی‌معناست اما می‌توان پرسید. اگر بی‌معناست چرا تکرار می‌شود. بی‌معنا بودن به این معنا نیست که به زبان آوردنش بی‌حاصل است. به زبان آوردن یک عبارت یا یک سؤالِ بی‌معنا، بی‌معنا نیست. بی‌معنا هم اگر باشد، کاربردی دارد. پس بی‌معنا نیست. دقیقاً می‌توان پرسید کجا بودیم. بدون این‌که بخواهیم اهمیتی به آن بدهیم که واقعاً مشخص کنیم که جایی که قبلاً در آن بوده‌ایم کجاست. چون احتمالاً قبلاً هیج جایی نبوده‌ایم و همین‌جا بوده‌ایم که حالا هستیم. بدون هیچ تفاوتی، اما در عین حال، تفاوت وجود دارد و ما این تناقض را با تکرار آن عبارت بی‌معنا با هم داریم. کل ماجرا همین است. می‌توانیم به بارانی برگردیم که نرم‌نرم روی شیروانی می‌بارد. وقتی از خانه بیرون آمده و سیگارش را دود می‌کند و مثل بارانی که نرم پایین می‌آید، دود سیگارش نرم بالا می‌رود. و بعد از آن محلۀ حومۀ شهر می‌گذرد. به خارج از شهر می‌رود. یا به جنوب برویم. به اردوگاه. یا به فضایی دیگر. کاملاً متفاوت و در عین حال یکسان. این را آهسته و در گوشتان می‌گویم. در عین حال یکسان. به آن فضا برویم. کدام؟ ماجرای آن دیوانۀ یغلاوی به‌دست یا مرد ریش پرفسوری. که هنوز تمام نشده است و نمی‌شود. این را می‌توان فهمید. هرچند ممکن است سرانجامی داشته باشد. در عین حال نمی‌توان رهایشان کرد. ویژگی‌شان است. بی‌خط و دنباله و بی‌کشش. مهم نیست که خیلی‌ها حالشان به هم بخورد. مهم این است که در دنیا چیزی وجود دارد که این ویژگی لایتناهی بودن را ثابت می‌کند. بعداً از آن حرف خواهیم زد. هست. بوده. این هم یکی. به سبکی کاملاً متفاوت. اگر نه کاملاً، لااقل تا حدودی. در هر حال باید چیزی برای عرضه باشد. به حتم هست. این را با اطمینان خاطر می‌گویم. چیزهایی هست. از بالا می‌آید. برمی‌گردد. فرو می‌رود. افت و خیز دارد. فراز و فرود دارد. می‌چرخد. و هیچ اسمی هم نمی‌شود رویش گذاشت. این را به ضرس قاطع می‌گویم. اما الان از جزئیات طفره می‌روم. بازی چشم‌هایتان را ببندید. دوباره ببندید. می‌شنوید؟ گوش کنید!

پوه! پایان بیست و هفت

با این حال، درهای قطار مترو دستگیره ندارند، به آن معنا. معمولاً ولی به هر حال می‌شود بگیری‌شان و آن‌وقت در دیگر بسته نمی‌شود. پوه… نفس راحت. انگار وقتی استراحتی گرفته باشی که بعد از دقایق طولانی بازی نفس‌گیر در حالی که حس مبهمی به تو می‌گوید خوب بازی کرده‌ای و نه خیلی، اما یکی دو امتیاز جلو هستی و در عین حال، آن‌قدر خسته‌ای که ممکن است ادامه دادن آن بازی با همان میزان هیجان و فرسایش باعث شود در موقعیت دشواری قرار بگیری، زل می‌زنی به چشم‌های هم‌سخنت. پیروزمندانه. منتظر. آن‌جا دیگر تیر خلاص شلیک می‌شود. راحت. لااقل تمام شده. مثل وقتی که یکی از آن جمع که جواب درست تست هوش را می‌دانسته، برق شادی از شکست تو در چشمانش می‌درخشد و  جواب درست را با تظاهر این‌که او خودش باهوش و فهم خودش به آن رسیده برملا می‌کند و تو هرچند در نگاه دیگران آدمی کم‌هوش جلوه کرده‌ای از این‌که از آن کشمکش عذاب‌آور رها شده‌ای ـ کشمکش. شادمانی. چون آن مرد توضیح داده است که باید پایت را بیاوری جلو در، زانویش را کمی راست می‌کند. پایش را واقعاً انگار بخواهد به یکی از رهگذران زیرلنگی بیندازد، بالا می‌آورد و نشانت می‌دهد چه‌طور باید آن کار را بکنی. در واقع لای در، چون سنسورهای در پایین هستند، بله، سنسورها و همین که پایت را جلو ببری در دیگر بسته نمی‌شود و بلکه باز می‌شود و تو می‌توانی راحت، داخل قطار شوی. تمام شد. کل ماجرای ۲۷ به اتمام رسید. سنسورها آن پایین هستند. این مسئلۀ اساسی است که بدانی سنسورها کجا هستند. نامربوط‌ترین چیز همین بود و حالا باید از گوشۀ دیگری شروع کرد.

آن نام‌ناپذیر

از کجا می‌آیند؟ این سؤال بی‌معنایی است. مبدأ و مقصودی در کار نیست. با این حال، می‌توان به این موضوع فکر کرد که اگر موجودند، از کجا می‌آیند. وقتی می‌آیند، همه با هم می‌آیند و این، کار دسته‌بندی‌شان را دشوار می‌کند. با این‌که طبیعتاً باید کار را آسان کند. در گروه‌هایی دوتایی یا سه‌تایی پیدایشان می‌شود. البته حرف زدن از عدد درست نیست. نمی‌تواند توصیف درستی به دست بدهد. همین‌طور، حرف زدن از دسته. اما به هر حال دسته‌بندی گریزناپذیر است. این کار، شده است. پس در این‌که دسته‌دسته‌اند، شکی نیست. می‌توان ویژگی‌هایی برای هر کدامشان در نظر گرفت. با توصیف ظاهرشان، جایی که در آن هستند، کارهایی که می‌کنند. جز نامیدن. اسم ندارند. به جز آن دو تا. می‌تی و تی‌تی. اسم آن دو تا را هم فراموش می‌کنیم. بیشتر، هر دسته از آن‌ها ویژگی‌هایی دارند. هر کدامشان با تکثیری که می‌شوند، چون غالباً در حال تولید مثل‌اند. نه عمل تولید مثل. بلکه خودِ تولید مثل. به عبارت بهتر، تکثیر شدن و گسترش یافتن. به استثنای آن یکی که تقریباً می‌توان گفت تمایز آشکاری با بقیه دارد و تا به حال حرفی ازش نزده‌ایم. اقتضای طبیعتش همین است که حرفی ازش زده نشود. صرف‌نظر از دسته یا دسته‌ها. اگر بتوان گفت که او دسته‌ای دارد. اغلب یکه است. بله، یکه. تعبیر مناسبی است. طوری که انگار بقیۀ آن‌ها حول او می‌چرخند. نمی‌توانم اسمی رویش بگذارم. و همین‌طور عددی. شباهت زیادی به آن چیزی دارد که همه چیز به آن وابسته است. اسم آن را هم نمی‌دانم. منشأ است. اما نه آن‌طور که تصور می‌شود هر منشئی باید باشد. بیشتر یکه است. مرکزیت دارد. این را هم سعی می‌کنم از خلال این ماجراها بیرون بکشم. کار دیگری نمی‌توان کرد. هر تلاش دیگری ناممکن است. حتا همین تلاش. ممکن است همه چیز را به تباهی بکشاند. برگردیم. مدیریت هم می‌توان گفت. بله، انگار آن موجود یکه است که بقیه را مدیریت می‌کند. دیگر هیچ. توصیفش نمی‌توان کرد. مشخصۀ ظاهری ندارد. فاقد آن است. پس نمی‌توان توصیفش کرد. مگر آن‌که بتوان با بعضی مفاهیم همان کاری را کرد که با ویژگی‌های ظاهری می‌کنند. مثل رنگ، حجم، شکل، طرز حرکت کردن و حرف زدن و از این قبیل چیزها. به‌کلی بی‌فایده است. بیشتر باید از کلمه‌هایی مثل خشم، تحکم، اداره کردن، و به‌خصوص اداره کردن، اصرار و سماجت استفاده کرد. مثلاً آیا می‌توان برای توصیف کردنش گفت سماجت کوچکی است که با اصرار و تحکم، مقداری خشم در خود جای داده و با ترسی که از فروپاشی دارد، چیزی را با کندی و سرعت توأمان در خودش منتشر می‌کند؟ ترس از فروپاشی. این را قبلاً فراموش کرده بودم که در این جمله خودش را بروز داد. فراموشش کرده بودم. با این‌که کلیدی‌تر از مابقی است. و از آن مهم‌تر کندی و سرعت هم‌زمان. کدام مهم‌تر شد؟ باید بیشتر دقت به خرج داد. هرچند فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتوانم توصیفی از او به دست بدهم. اولین بار بعد از دوران کودکی، در پشت آن کلیسا با او مواجه شدم. موتورسیکلت را کنار دیوار پارک کرده بودم و سیگار می‌کشیدم. به در آهنی کلیسا که درواقع، درِ پشتی آن بود، خیره شده بودم و آن دو صلیب که هر کدام روی یکی از لت‌های آن در عریضِ ماشین‌روِ طوسی جا خوش کرده بودند یا آن مناره و ناقوس معطل‌اش، یادم نیست. ناگهان هجوم آورد و من گیج شده بودم. او را با خودم تا مدرسه بردم. تا درس عمومی مدرسه و بعد، نمی‌دانم کجا بود که رهایم کرد. گیجی برخورد با او را دوست داشتم و این بود که سعی می‌کردم کمتر حرف بزنم. جواب سلام‌ها را زیر لب می‌دادم و زود می‌گذشتم.  باغ ملی را دور زدم و او همراهم بود. بعد چهارطبقه‌ای که هیچ کدام از طبقه‌هایش پیدا نبود. مسجد بناها. کوچۀ شوکت‌الدوله و بعد، مدرسه. مهم نیست. به هر حال، همۀ آن‌ها دسته‌دسته از راه می‌رسند. با چنان شتابی که نمی‌فهمم چه‌طور من هم در میانشان هستم. البته از آغاز هم جدای از هم نبوده‌اند. یعنی جدای از من نبوده‌اند. چون فقط از وقتی می‌آیند، موجودیت دارند. یا بهتر بگویم، وجودشان همان گسیل شدنشان است. چیز جدایی نیست. در نتیجه، از همان آغاز با آن‌ها هستم. بدم نمی‌آید. لحظه‌ای هست که احساس می‌کنم دارند از راه می‌رسند. شاید این مال وقتی باشد که پرده‌ها کنار رفته‌اند. یعنی مال وقتی که بهتر از وجودشان آگاه شده‌ام. از وجدشان. نوعی شگفت‌زدگی. وجد. اغلب پیش می‌آید. بعد از آن روز در کوچۀ پشت باغ ملی بارها به سراغم آمد. در فواصل زمانی نامرتب. نمی‌دانم. نمی‌توانم بگویم از پیش، آمدنشان را حس می‌کنم یا نه. به هر حال هرجا باشم، ثابت و ساکن می‌مانم. نه به صورت ظاهری، چون ممکن است در حال قدم زدن باشم یا روی موتورسیکلت. فرقی نمی‌کند. در هر حالتی باشم، ثابت و ساکن می‌مانم. مسرور از این‌که دارند می‌آیند. هرچند جایی نبوده‌اند که بخواهند بیایند. از آغاز همان‌جا بوده‌اند. اما لحظه‌ای بعد، من هم ذره‌ای در آن حرکت چرخش‌طورِ آن‌ها به دور یکدیگر خواهم بود. چرخش نیست. پراکندگی. بیشتر، پراکندگی است. بهتر است بگویم من هم در پراکندگی آن‌ها خواهم بود. دیگر حرف زدن از «من» بی‌معناست. همه در آن فروپاشی و در عین حال تمرکز بر نظم و ترتیب دادن به امور با انرژیِ ترس از پراکندگی، آن عامل اصلی، سهیم خواهند بود. سرگیجه‌آور است. همه چیز در سکوت می‌گذرد، این درست. اما آشکارا با هم حرف می‌زنند. چیزهایی از هم می‌خواهند و عذر و بهانه می‌آورند. عذرشان پذیرفته می‌شود یا نمی‌شود و در هر حال، همۀ آن همهمه به‌نوعی روی به جانب آن یکه دارد. ملاحظۀ او را می‌کنند و او هم هوای همه چیز را دارد. همهمه است در واقع. در عین حال، می‌شود فهمید که چه چیز در جریان است. و آن اتفاق شوم چه‌قدر نزدیک است. چیزی که همه نگران آن هستند و مفری از آن نیست. به تله افتادن. به تله افتادن است.

دستگیره را بالا بده

دستگیرۀ در را آهسته بالا بده. تا بی‌صدا، زبانۀ قفل جا بیفتد. انگشت‌هایت را آرام رها کن تا وقتی آن دستگیرۀ لق از آن‌ها جدا می‌شود، تق صدا نکند. اگر بتوانی هیچ وقت اگر بتوانی انگشت‌هایت را از آن جدا کنی. حالا وارد فضای گرم شده‌ای و از همین حالا می‌توانی بویش را حس کنی. هنوز سر نچرخانده‌ای و نمی‌دانی که آن پشت، پشت سرت چه خبر است، هرچند از آن‌جا از لای کرکره‌ها دیده بودی و تصمیم گرفته بودی بروی. با در نظر گرفتن همۀ خطرهایش. اما ناامیدی و فکر مرگ، همیشه سر بزنگاه‌ها می‌تواند دست بکشد روی همۀ آن‌چه ممکن است در آینده پیش بیاید و با محو کردن همۀ ان ذرات و غبارهای ترسناک چنان جلایی به تصمیم که گرفته‌ای یا خواهی گرفت، بدهد که جسورانه‌ترین و پرخطرترین کارها را با در کنار خود داشتن آن فکر، این فکر که می‌توانی همین‌جا و همان لحظه کاری کنی که آینده، آینده‌ای که تنها ظرف و وجه توجیه‌کنندۀ احتمال خطر است، چنان ناچیز یا یکسره هیچ و پوچ شود که فکر کردن به آن یا منوط کردن تصمیم و انتخابت به آن، مسخره و مضحک به نظر برسد و بتوانی تو بتوانی جسورانه‌ترین و احمقانه‌ترین کارها را بکنی که حالا دیگر از خطر و جسارت و حماقتی تهی شده است با از دست رفتن معنای خطر جسارت با خالی کردن آن‌ها از ظرفی که باید در آن اتفاق بیفتند چون می‌توانی به‌راحتی تصمیم به جلایی بگیری که همیشه در تو بوده است چه جلای همه چیز و چه جلای چیزهایی که تا به حال داشته‌ای و در کنارشان بوده‌ای. این بود که خودت را از کنار پنجره دور کردی و به سمت پله‌ها رفتی. آن‌جا چه چیزی را انتظارت را می‌کشید؟ چه چیزی در انتظار تو بود؟ چه چیزی.

باز هم بیست و هفت

تصور کنید ۲۷ را. دیگر کاری نمی‌توان کرد. به چپ و راست نگاه کردن. نگاه کردن نیست. درگیر است. ذهن درگیر شده با آن سؤال. کاری نمی‌توان کرد. همهمه در کل جاری شده. نه به این خلوص و روشنی. اما می‌توان آن را بیرون کشید. تنها راه خلاص شدن هم همان است. مثلاً همان شیرجه زدن مثل دروازه‌بان‌ها. با این تفاوت که دروازه‌بان، فقط دو انتخاب، حداکثر با در نظر گرفتن فرضِ ضربه به وسطِ دروازه و جدا کردن کنج بالا و پایین، پنج یا در نهایت، هفت و شاید هشت احتمال پیش رو دارد. اگر نگوییم که با پرت کردن خودش به یکی از دو طرف راست یا چپ، در فاصلۀ شلیک توپ تا رسیدنش به دروازه، هرچند سرعت سرسام‌آوری هم داشته باشد، می‌تواند تصمیم بگیرد که باید به سمت کنج بالا یا پایین یا شاید وسط برود و بنابراین، تعداد احتمال‌ها به همان سه تا کاهش پیدا می‌کند. ولی شما در آن وضعیت، بی‌نهایت احتمال و جواب پیشِ رو دارید که مسلماً فقط چندتایی از آن‌ها را می‌توان در آن فرصت اندک، در ذهن بپرورانید. فرصت اندک است. چون مسلماً نه خیلی دیر، قطار از راه می‌رسد و خطر به پایان رسیدن گفت‌وگو پیش می‌آید و ۲۷ هرگز اجازه نخواهد داد بدون گرفتن نتیجۀ مطلوب و گفتن چیزی که از پیش آماده کرده، از شما دور شود. در عین حال، فکر می‌کنید آن‌قدر هوش به خرج داده‌اید که با در نظر گرفتن پس‌زمینۀ آن خندۀ قبل از برخورد نگاه‌ها، آن خندۀ زیرکانۀ موقعیت شکار و شکارچی (همچنان با لبخند) همۀ فرض‌های ممکن را در نظر آورید: آدمی است که می‌خواهد توصیۀ اخلاقی بکند که نباید در این جور مواقع آدم جلوِ بسته شدن در را بگیرد. یا می‌خواهد واقعاً روشی را برای این‌که چه‌طور نگذاریم در بسته شود آموزش بدهد. و مطمئن است که تو از آن بی‌اطلاعی. اما به هر حال، شما ابلهانه‌ترین ضربه را می‌زنید. مثلاً می‌گویید که خب، با قطار بعدی می‌روید. در عین حال چندان بلاهت هم نکرده‌اید. شاید همین باشد. و او طوری نگاهتان می‌کند که انگار اصلاً توی باغ نیستید و منظور او را نفهمیده‌اید. دوباره توضیح می‌دهد که نه، رسیده‌ای ولی درِ قطار دارد بسته می‌شود. چه کار می‌کنی که نگذاری در قطار بسته شود. تبدیل شده‌ای به احمقی که اصلاً آداب و قواعد زندگی شهری را نمی‌داند و با این حال سعی می‌کنید کم‌کم سر از کار و فکر حریف قدر کارکشتۀ موسفیدکرده‌اتان در بیاورید و طوری که گویی قرار است صدایتان از بلندگوهای ایستگاه مترو پخش شود، می‌گویید: نباید مانع بسته شدن درها بشویم. و کافی بود که نگاهِ متعجبِ چرا بچه‌ها  و جوان‌های این دوره‌زمانه ان‌قدر خنگ‌اندگوی آن مرد جاافتاده را ببینید که تصحیح کنید: ولی خب، اگر طوری باشد که لازم باشد یعنی چاره‌ای نباشد دیگر که بخواهیم حتماً با آن قطار برویم، سعی می‌کنید اندکی لحن جاهل‌مآبانه و لاابالی‌گرانه به صدایتان بدهید که اگر بعد، اگر رودست خوردید و بعد، متوجه شدید می‌خواهد شما را به چشم یک انسانِ بی‌فرهنگِ حقوق دیگران ضایع‌کن نگاه کند، جایی برای دفاع از خودتان داشته باشید، اگر واقعاً این کار لازم باشد. اگر واقعاً این کار لازم باشد. اگر واقعاً چه کاری لازم باشد؟ هیچ کاری لازم نیست. فکر کنم  با دست بتوانم در را بگیرم. آدم همیشه می‌تواند با دست در را بگیرد. اگر دستگیره‌ای در کار باشد که خیلی راحت‌تر است.

لنگیدن

خسته بودم. از همۀ آن‌ها. دلم آرامش و سکوت را می‌خواست. و این بود که برگشتم. هرچند دیگر پای برگشت نداشتم. اما چاره‌ای نبود. این بود که دست به کارهایی زدم. دیگر جایی برای ماندن نبود. و اگر جایی برای ماندن نباشد، حتی اگر پایی برای برگشتن هم نباشد، باید برگشت. اگر نمی‌توانی با پرواز کردن، پس با لنگیدن، با خزیدن، بی‌پا، بی‌سر، بی‌دست، بی‌تن. باید برگشت.

آبشارهای پیاپی

این صحنه را تصور کنید. وارد سکو می‌شوید، پله‌ها را که پایین آمده‌اید، در طول پایین آمدن، به این فکر می‌کرده‌اید که وضعیتتان نسبت به قطارها، آخرین قطاری که رفته است یا اولین قطاری که می‌آید، چیست. به هر حال، نزدیک‌ترین قطار به شما. لازم است کمی شتاب کنید یا نه. چند ثانیه بیشتر. چند ثانیه کمتر. در نهایت چه؟ این‌که یک قطار جلو بیفتید. به هر حال، دقیقاً وقتی به سکو می‌رسید، صدای بوق بسته شدن درها را می‌شنوید و یک ثانیه بعد، در قطار را می‌بینید که بسته می‌شود. دری که درست جلو ورودی سکوست. می‌گوید پس باید یه ربع منتظر بمونیم. لااقل. بله، دیدم که در قطار داشت بسته می‌شد ولی نرسیدم. توپ اوت می‌شود. اگر دو ثانیه زودتر رسیده بودم به قطار می‌رسیدم. و حالا این‌جا کنار شما ننشسته بودم. مرد سری تکان می‌دهد و تأسف می‌خورد. بعد می‌گیرد و شروع می‌کند به زدن آبشارهای پی‌درپی. تو فکر می‌کنی که کارکشته‌تر از آنی که زیر فشار آن توپ‌های سنگین کم بیاوری که حالا به من بگو پسر جان، اگر رسیدی و در داشت بسته می‌شد، چه کار می‌کنی؟ توپ را هر طور هست جمع می‌کنی، گیرم با خنده‌ای عاقل اندر سفیه و او ضربه‌ای دیگر: چه کار می‌کنی که بتوانی سوار قطار شوی مثلاً وقتی رسیده‌ای و فقط اندازۀ چهار انگشت لای در باز است و نمی‌توانی از در رد شوی. درست لحظۀ رسیدن. باز هم چهار انگشت. مانند بعد از سقوط. ماجرای آن دو تا که فقط یکی حرف می‌زند و دیگری نگاهش می‌کند. آن یکی که حرف می‌زند می‌خواهد قصه‌ای را تعریف کند. نمی‌تواند. آدمیزاد کارهایی را می‌کند که فقط فکر می‌کند کرده است. آن چیز دیگری است. بازی در نیاورید.

بیست و هفت

صدایش را می‌شنوم. صدایش را می‌شنوم که آهِ اعتراض‌آمیزی کشید و گفت: «چه قدر دیر کرد!» تصور کنید این آغاز ماجرا باشد. صدایی شنیده است و مثل همیشه که این‌طور صداها را می‌شنود، که هم خطاب به او هست و هم نیست و در واقع حکم تله‌ای را دارد برای به حرف کشاندنش و اگر کمی توجه و دقت داشته باشی، بدون آن‌که نگاه کنی، منظورم به کسی است که درست کنار دستت نشسته است، بدون آن‌که نگاه کنی می‌توانی بفهمی که بدون آن‌که چیز دیگری بگوید، در طول مدت سکوت و بی‌توجهی تو هر از گاهی به صورتت نگاه می‌کند و مثل این‌که تأثیر تک‌تیری را که لحظه‌ای قبل شلیک کرده است، در صورت تو بجوید، در تردید برای تکرار حرفش به بیانی دیگر، یا زدن حرف دیگری که شاید بتواند واکنش تو را برانگیزد، انگشت اشاره‌اش را روی ماشه، مردد نگه می‌دارد تا اگر آن گلولۀ اول که همان هم در نظرش به اندازۀ کافی ماهرانه و حساب‌شده شلیک شده است، با این حال، اگر اثر نکرده باشد، برای به دست آوردن اعتماد به نفس در حال ویرانی‌اش، دقت بیشتری برای گلولۀ دوم به خرج دهد و سعی کند کلمات بهتری، لحن واکنش‌برانگیزتری یا زمان مناسب‌تری، با در نظر گرفتن موقعیت تو، وضعیتی که در آن قرار گرفته‌ای، انتخاب کند. وقتی صورتت را کمی به طرف او چرخانده‌ای، یا نه، وقتی درست نیم‌رخ او هستی (نگاهت به کجا باشد؟) وقتی رو برگردانده‌ای، یا نه، به پایین نگاه می‌کنی، به هر حال، با در نظر گرفتن همۀ این‌ها انتخاب کند و شاید وقتی لبخند محو تو را دید، که البته می‌توانست کاملاً علت دیگری داشته باشد، هرچند به حرف او و رفتار او توجه کاملی داشته باشی، اما او که نمی‌داند، به هیچ وجه، هر قدر هم که شکارچی و تیرانداز ماهری باشد، نمی‌تواند مطمئن باشد که آن لبخند مربوط به جمله‌ای است که او گفته. گرچه می‌تواند چنین احتمالی بدهد و تو در واقع، مانند شکاری که می‌داند در منطقۀ خطر است، در عین حال که نباید مستقیم به او نگاه کنی، شش‌دانگ حواست به اوست. و به هر حال چون انتظار طولانی می‌شود و آن سکوت و سکون، به اشارۀ انگشت ماشه را می‌چکاند: «خیلی طول کشید… عجیب است…» چه چیز طول کشیده است؟ چه چیز عجیب است؟ تکلیف این را تو وقتی واداده، برمی‌گردی و نگاهش می‌کنی، روشن می‌کنی: خب، آخر وقت معمولاً فاصلۀ قطارها بیشتر می‌شود. صحبت دربارۀ قطارهاست. قطارها. کدام قطارها؟ قطارهای مربوط به او. به آن‌ها (او یا آن‌ها؟) مربوط است. نامربوط است. (گرفتاری) به چیزهای دیگر؟ بله، نامربوط. نه به کل ماجرا. فضایی که در آن هستیم. باران. صدای کلیدها. قدم‌زدن‌ها. در زیرزمین، در مترو، در سکوها، در جایی که او هست، مسلماً خبری از باران نیست. پس بگذارید بگویم بی‌ربط. باشد. برمی‌گردیم. باشد. برمی‌گردیم تا مجبور نباشیم شروع کنیم. با این حال، حالا حساب همه چیز عوض شده است. ادامه می‌دهیم. در سکوی انتظار مترو. کار دیگر تمام شده است. تمثیل شکار و شکارچی به جنگی رودررو، یا نه، در آن موقعیت بهتر است بگوییم آتش‌بازی، یا نه، بازی دونفره، یا بلکه بهتر، بازی با توپ، بله، مثلاً والیبال، یک پاسکاری، تبدیل شده است و گفت‌وگوهایی از این دست پیش می‌آید که وقتی شما آمدید قطار توی ایستگاه بود یا نه. وَ: بله، درهای قطار در حال بسته شدن بود که من وارد سکو شدم وَ: پس باید یک ربع منتظر بمانیم لااقل، یه ربع!

ناقص‌الخلقه‌ها

ما چشم‌هایمان را می‌بندیم و به خواب می‌رویم. بدون این‌که نیازی به شنیدن صدایی داشته باشیم. اما وقتی صدایی را می‌شنویم می‌توانیم خواب ببینیم. آن‌ها که از آن‌جا آمده‌اند.  قصه‌گو. ریش‌پرفسوری: ۲۷. آن موجود ناقص‌الخلقه: ۸۱. این یکی شاید اسم هم داشته باشد: می‌تی. اسمش دهن‌پرکن نیست و شاید هم کمی بدآوا باشد. اما خوب است، چون زود فراموش می‌شود. کامل و درست نیست. چون ناقص‌الخلقه است؟ شاید. نقص اندر نقص. به هر حال اسمش همین است: می‌تی. و آن یکی، تی‌تی. ماجراهایی که با او دارد. او هم همین‌طور. عمداً مثله‌شان کردم. بروند به درک. چیز خاصی نبود. جز این‌که ماجرای آن‌ها آغازی واقعی هم نداشت. فقط اسمش را می‌توان آغاز گذاشت. باران، خیابان، کوه و بعضی چیزهای دیگر. مثل بوته‌های گون و آن یغلاوی که همیشه در دست راستِ می‌تی بود. اما تی‌تی. یک راه سبز است. یک مسیر سرسبز جنگلی. ناقص‌الخلقه‌ها! ناقص‌الخلقه‌ها! همین‌طوری هستند. از یک جایی سر برمی‌آورند و همین‌طور می‌مانند. همان‌طور که سر برآورده‌اند. کاری‌شان نمی‌توان کرد. باید پذیرفتشان. یک تصویر. فقط یک تصویر در ابعاد خیلی کوچک. سه در سه یا چهار در چهار. سه چی و چهار چی؟ بی‌هیچ تضمینی. فرقی نمی‌کند. ویژگی‌های یک زن را دارد. شاید در آن وسط‌ها در آن وسط‌های آن راه، پرهیب زنی سفیدپوش است که ایستاده است. بگذریم. با یک تصویر چه می‌توان کرد، به اضافۀ یک موجود عجیب‌الخلقۀ یغلاوی به دست. گفتم عجیب‌الخلقه. منظورم همان ناقص‌الخلقه بود. فرقی نمی‌کند. ناقص‌ها همه‌شان عجیب هم هستند. شاید به خاطر آن یغلاوی باشد که انگار امتداد استخوان‌های انگشت‌های دست راستش است و طوری انگشت‌هایش دور دستۀ آن قفل شده که انگار هیچ وقت نمی‌تواند آن را جدا کند. با آن وضع و قیافه‌اش. آن هم در یک مرکز خرید در وسط شهر. وقتی با فاصلۀ کمی از تی‌تی، روی پله‌های برقی بالا می‌آید. یا پایین می‌رود. دست خودمان است. تی‌تی از زنگ صدایش می‌ترسد: زنگهای کلیسای سن مارتین میگن که تو سه شاهی به من بدهکاری… برمی‌گردد نگاهش می‌کند که دستش را، همان کاسۀ گدایی را، دراز کرده طرف او… می‌دانیم که نصف شب‌ها توی کوچه‌خیابان‌ها راه می‌رفته و هی بلند بلند تکرار می‌کرده: «پسرخاله! پسرخاله! چرا گیر این ماجرا افتادم؟» و همین‌طور ماجراهای دیگر. مهم نیست. آدم گاهی گیر چیزی می‌افتد. در تله افتادن. صدایی را شنیدن. صدای تقّ یا شلپّ یا هرچه. چه می‌شود کرد. خودت را ول کن تا ببینی چه می‌شود.

مدتی بعد، مدتی قبل

چرا این‌قدر توی واژه‌ها ریز می‌شوی؟ زن این را گفته بود و راهش را گرفته بود و رفته بود. برای تفاهم است شاید. برای تفاهم، تا این کلۀ پوک بتواند چیزی را بفهمد. زن راهش را گرفته بود و پیچیده بود توی کوچه. بی‌آن‌که برگردد و پشت سرش را نگاه کند. از کنار درختچه‌های خرزهره. و بعد، برگشته بود همان‌جا، مدتی پس از آن، مدتی پیش از آن، بی‌آن‌که بخواهم بگویم قبل یا بعد از آن. فقط روز بوده است. وقتی برگشته روز بوده است. تنها تفاوت همین است. قبل یا بعد از آن، مدتی عقب‌تر، مدتی جلوتر، برگشته. از تاکسی که پیاده شده، هیچ کس به او نگفته کجا می‌رود. هیچ کس نپرسیده. حتی پسربچه‌هایی که همیشه جلو مسافرها را می‌گیرند و می‌گویند ویلا… منزل… هم به او چیزی نگفته‌اند. نه، هیچ کس به او چیزی نگفته بود. چمدانش را از صندوق ماشین برداشته و راه افتاده. دست می‌کشد به گل‌های خرزهره و راهش را می‌کشد، می‌رود. زانویش هنوز تیر می‌کشد. اما نمی‌خواهد بایستد. نمی‌خواهی بایستی، یا حتی نخواسته‌ای آن مسیر را تا تهِ کوچه پیاده نروی. با آن زانوی تیرکش. مثل وقتی که از ترمینال شمارۀ چهار تا میدان آمده بودی. با آن کوله‌پشتی سنگین و هیچ نگفته بودی. می‌توانستی به رانندۀ تاکسی بگویی برود توی کوچه، ولی این را نگفته‌ای. این را نگفته‌اید. نه برای این‌که کمتر حرف زده باشید. که البته این هم برای خودش مسئله‌ای است. بلکه فقط برای آن‌که بتوانید آن کوچۀ دراز را پیاده بروید. با زانویی که تیر می‌کشد هنوز از درد. روی سنگفرش‌ها. شب که می‌شود، صدای موج‌ها سکوت را می‌شکند. موج‌ها می‌آیند و همه چیز را با خود می‌برند. بارها و بارها شنیده‌ای. مدتی جلوتر است که افتاده است روی مبل. قرص خواب را بدون آب خورده. یا با آب کمی که تهِ لیوانِ روی میز مانده بوده است. نمی‌توانسته بلند شود برود آب بیاورد بنوشد، می‌توانسته برنخیزد بماند نرود آب بیاورد بنوشد ننوشد پایین برود نرود بماند همان‌جا. همان‌جا بماند. احساس کند قرص توی گلویش مانده و پایین نرفته. ولی حالا خواب است. خسته از راهپیمایی روز. خوابش برده و باران نرم‌نرم می‌بارد. جایی را گل نمی‌کند. جز خاک‌راه‌های آب به‌خودندیده را.