به دنبال فراموشی تا تپههای حومۀ شهر رفته است. سر از محلهای درمیآورد که پر از دریوزگان است. با کاسههایی که جلویشان گذاشتهاند. اغلب خالی. چهارتایشان زیر طاقی ایوان یک خانۀ قدیمی نشستهاند. دیوارهایش سفید است. پنجرههایش بیشیشه است. کاسههایشان خالی است. از زیر نگاه مردم و کاسبها میگذرد. یکی جلو میآید و بهش سلام میکند، طوری که انگار سالهاست میشناسدش. شاید فراموش کرده؟ آستر جیبش را درمیآورد میگوید: من پول ندارم. و میخندد. و افسوس میخورد. دست میبرد توی جیبش، اما تردید دارد. نمیداند کمکی بکند یا نکند. چند نفری که آن اطراف بودهاند، خیره شدهاند به آنها. حرف نگاهها را نمیتواند بخواند. نمیفهمد نگاهشان از سر دشمنی است یا دوستی. احترام یا تهدید. ممکن است فکر کنند به حال آنها ترحم کرده و دشمنش شوند. ممکن است فکر کنند بیاعتنایی کرده و دشمنش شوند. در نتیجه، ممکن است دشمنش شوند و ممکن است دشمنش شوند. دو احتمال. اینطور جاها آدم باید انتخاب کند. کمک کردن به گداها و دشمنی. کمک نکردن به گداها و دشمنی. نتیجۀ هر دو ممکن است دشمنی باشد. اما گذشتن و کمک نکردن اینطور نیست. پس چیست؟ چرا کمک کند؟ چرا نکند و بیاعتنا رد شود. فقط میخواسته از آن محله بگذرد تا به حاشیۀ شهر، خارج شهر، آن تپههایی برسد که دوست داشته آنجا باشد. از دوردست آنها را دیده است. این هم ناممکن. در همان سیر متوقف میشود. همانجا دست در جیب. میان آن آدمهای حیرتزده از دیدن او. چرا اینها اینطورند؟ کاش بتوان آنها را از میان برداشت. هیچ کاری نمیتوانند بکنند؟ فقط نگاه میکنند. ممکن است از سکون و بیهیجان بودن زندگیشان دلخور هم باشند. زهی خیال باطل! اگر بدانند چه هیجانی اینجا برایشان هست. به آنها هم میرسیم. و بعد، همسایهها. همینها که توی راهپله گاهی یکدیگر را میبینند. سلامی میکنند یا نمیکنند. و بیشتر، صدای همدیگر را میشنوند. حساب آنها جداگانه است. به آنها هم میرسیم. خصوصاً آن پیرمرد روبهرویی. آن یکی، نگهبان کاناپهها در مرحلۀ بعد و دست آخر، نوبت به شما و من میرسد. وعدههای زیاده از حد برای تحقق چیزی که معلوم نیست. این خصلت کار است. برای شروع کمی دیر شده است. باید پیش از این شروع میکردیم. این هم خصلت کار است. و همینطور تا بینهایت. تا وقتی که آنها میآیند، خصلت کار همین است. همین…