چشمهایتان را ببندید و بیایید از اول شروع کنیم. هرچه دیدی، همان است. بازی. برای آدمها هیچ چیز خوشتر از بازی کردن نیست. بازی چشمبستنا. همان قایم باشک. چشمبستنا هم میتوان گفت. اولین مسئلۀ خاص. میدانید که منظورم از خاص چیست؟ مهم نیست. بیاختیار به همان سمت کشیده میشویم. خب. یک دو سه، چشم بستنا. ببندید. هیچ؟ باید دید مکانیزم ذهن چهطور است. چه طور کار میکند. چه چیزهایی اول به ذهن میآیند. ترتیب دارد؟ آخرین چیزها. یا هیچ چیز. ممکن است هیچ چیز در ذهن نیاید. شده برای لحظاتی. لحظات پیش از خواب، اگر با خواب دیدن توأم نباشد. برای من که بوده. خواب را با خواب دیدن میتوانم تشخیص دهم. بدون آن معنایی ندارد. بخوابید. نه، چشمهایتان را ببندید. بیایید تمامش کنیم. یک بند کمربند روی شلوار و در پسزمینهاش سپر و چراغهای جلو یک ماشین. و صدای یک زن: «خوابم مییاد.» ۶۲۶ است. و بعد، تا تپههای حاشیۀ شهر رفته است. تا آن سرای دریوزگان. «خوابم مییاد.» و بعد، صدایی که مفهوم و مسموع نیست. بعد، همان صدا، واضح و آشکار: باور کن الان خوابم مییاد. همان است. بله، من بازی درمیآوردم. همانطور که قبلاً اشاره کردم. مشخصاً دیوانهبازی درمیآوردم. بد نیست. سرانجامی در کار نیست و سرآغازی هم نبوده است. بنابراین، خوب است همچنان ادامه دهم. این میتواند خودش معنابخش باشد. ما میتوانیم بگوییم. میتواند چیزی باشد. اگر چیزی بودن مهم باشد. چون به هر حال چیزی بودن مهمتر است از معنابخش بودن. آن را خیلیها کنار گذاشتهاند. از جمله خودِ من.