روز آخر تعطیلات

روز آخر تعطیلات بود. از بیمارستان به من زنگ زدند و گفتند زن و بچه‌ات تصادف کرده‌اند. شلانه شلانه (پایم توی گچ بود) از خانه بیرون زدم. رفتم بالا، خانۀ همسایۀ طبقۀ دوم ببینم می‌تواند ماشینش را به من قرض دهد یا حتا همراهی‌ام کند که خودم را تا بیمارستان برسانم و ببینم چه شده یا نه. کسی خانه نبود. ماشینشان را دم در دیده بودم و از توی خانه‌شان هم صدای تلویزیون بلند بود، اما هرچه در زدم، کسی جوابی نداد. لابد با کسی رفته بودند بیرون و تلویزیون را روشن گذاشته بودند که کسی ـ دزدی احتمالی یا حتا یک همسایۀ کنجکاو و فضول ـ متوجه غیبتشان نشود. شروع کردم به این و آن زنگ زدن. از برادرم گرفته تا پسرعمه و دوست و آشنا. نمی‌خواستم بگویم چه شده، تا اگر کاری از دستشان برنمی‌آید، یا مسافرت رفته‌اند، نگرانشان نکنم یا مایۀ دلشوره‌شان نشوم. فکر همۀ این چیزها را کرده بودم اما از همۀ ده نفری که باهاشان تماس گرفتم، فقط بهروز جواب داد و پسرخاله‌ام که هنوز نرسیده بود و توی جادۀ هراز بود و من فقط بهش گفتم مواظب باش درست رانندگی کنی و قطع کردم. اما جریان را به بهروز گفتم. خیلی هم کامل و با جزئیات. اول عصبانی شد و گفت هزار بار گفتم با زن و بچه‌ات این‌طور تا نکن و تنهایی نفرستشان این طرف و آن طرف و بعد، همین که آمدم توضیح بدهم که من اصلاً خبر… گفت باشد تو سعی کن یک تاکسی گیر بیاوری هرجور شده و من زودتر راه می‌افتم بروم ببینم چه شده. راستی کدام بیمارستان‌اند، پرسیدی؟ گفتم بعله و اسم بیمارستان را گفتم و دیگر دهانم نچرخید که بگویم خب بیا این‌جا من را هم ببر و حالا من چه جوری توی این جهنم دره و این تعطیلات تاکسی گیر بیاورم با این وضع پایم، که تلفن را قطع کرد. بلند نشده بودم هنوز (روی پله‌های توی ساختمان نشسته بودم) که تلفنم زنگ خورد. ناشناس بود. «بفرمایید.» فامیلم را گفت. «بفرمایید.» خودش را معرفی کرد که همسایۀ طبقۀ سوم است. تازه آمده بودند توی ساختمان و من هنوز اسمش را هم نمی‌دانستم و فقط یک بار زن و بچه‌اش را توی راه‌پله دیده بودم و من فضولی‌ام گل کرده بود و پرسیده بودم که مهمان هستید؟ و زنش با خوشرویی ـ دختر کوچولوی شش ساله‌اش هم در تمام مدت مکالمۀ ما لبخند می‌زد ـ گفت نه‌خیر ما چند روزی است که همسایۀ شما شده‌ایم. «آها، پس طبقۀ سوم شما هستید.» و راهم را کشیده بودم و رفته بودم. چند روز بعدش مرد خانه را هم دیدم و چون حدس زدم که همان همسایۀ جدید طبقۀ بالایی است سلامی کردم و او هم به علیکی بسنده کرد و تا امروز دیگر ندیده بودمش و حالا پشت خط بود. با این‌که سعی کردم بفهمانم یا فکر می‌کردم خودش باید بفهمد که در اوضاع خاصی هستم و همین چند لحظه قبل، خبر تصادف زن و بچه‌ام را شنیده‌ام و عجله دارم و مستأصلم و این‌ها، خیلی با آرامش توضیح داد که متأسف است که تا الان نتوانسته خدمت من برسد و عرض ادب و ارادت کند. من گفتم خواهش می‌کنم، امر بفرمایید… راستش من خیلی وقت… پرید توی حرفم که: «خیلی شرمنده‌ام واقعاً نمی‌دانم چه‌طور بگویم و اگر کس دیگری را می‌شناختم (انگار من را می‌شناخت و من حتا نمی‌دانستم شمارۀ تلفنم را از کجا دارد) گفت مزاحم شما نمی‌شدم و در حقیقت چون مشکل خاصی برایمان پیش آمده گفتم به شما اطلاع بدهم.» و شروع کرد به توضیح دادن. خیلی آرام و شمرده و سر فرصت. که الان توی آمبولانس است (صدای آژیر را چند ثانیه قبل شنیدم که بوق کوتاهی کشید و کنجکاو شده بودم که کجاست ـ و توی اتوبان وقتی داشته با زنش از شهرک صنعتی برمی‌گشته تصادف کرده و خودش حالش خوب است اما حال زنش چندان تعریفی ندارد و الان تازه سوار آمبولانس شده‌اند و باید برود بیمارستان و آن‌قدر عجز و لابه و تمنا توی صدایش بود که درد خودم فراموشم شد. چند لحظه‌ای سکوت کرد که احساس کردم دارد گریه می‌کند و بعد ادامه داد: البته برای این به شما زنگ زدم که بیست دقیقۀ دیگر مهد کودک دخترمان تعطیل می‌شود و ما نتوانستیم به آن‌جا برسیم و می‌خواستم بدانم شما می‌توانید دنبال او بروید و تا آمدن من نگهش دارید… فقط لطف کنید و چیزی از حال مادرش به او نگویید… نمی‌دانستم چه بگویم. ساکت ماندم. دوباره پرسید که برایم زحمتی نمی‌شود؟ توقع داشت چه بگویم؟ بگویم نه‌خیر، چه زحمتی! وظیفه است و همسایه به هر حال به درد همین روزها می‌خورد و برای خودش و همسرش و اتفاقی که برایشان افتاده ابراز تأسفم کنم؟ چیزی نگفتم. حتا نپرسیدم کدام بیمارستان می‌روند تا از او بخواهم اگر اتفاقاً به همان بیمارستانی می‌روند که از آن‌جا با من تماس گرفته‌اند، خبری هم از حال زن و بچه من بگیرد. خودم را ناچار می‌دیدم که سریع‌تر ماشینی پیدا کنم و بعد ازز برداشتن دختر شش سالۀ خندان از مهد کودک، خودم را به بیمارستان برسانم.

آن سه نفر

در دهشت شامِ تاریکی گم شده بودم. انتهای جاده در میان درختان گم می‌شد. در میان انبوه درختان جنگل و تاریکی. با این‌همه، آن سه مرد، باز به راه افتادند. ساعتی تا غروب مانده بود. من نگاهشان کردم که مصمم پا به جادۀ تاریک گذاشتند. در حالی که تکه‌فلزهای کوچکی در کوله‌پشتی‌هایشان، در آخرین پرتو آفتاب شامگاهی، برق می‌زد. من در اتاقکم در کلبه‌ام ماندم. باز هم تنها شده بودم. هرچند همین‌جا بوده‌ام همیشه و در پی همین تنهایی. اما تنهاییِ بعد از آن سه مرد، مثل تنهاییِ پیش از آن‌ها نبود. ده روز پیش، هنگام طلوع آفتاب که هنوز نور خورشید بر شاخه‌های درخت‌های نوکِ کوه نیفتاده بود، از خواب بیدار شده بودم و بیرون کلبه، دست و صورتم را در آب می‌شستم، که از دور، پرهیب آن سه نفر را دیدم. ایستادم به نگاه کردنشان. حتی شبحشان که از دوردست، از منتهاالیهِ در دیدرسِ جاده، به سوی من و کلبه‌ام کش و قوس می‌آمد، منظری مهربان و آشنا داشت. همچنان ایستاده و جم از جا نخورده، تماشایشان کردم تا به چند قدمی من رسیدند. اول مردی که وسط بود و عینکی آفتابی و کوله‌ای زردرنگ داشت، ایستاد و بعد، آن دوتای دیگر، که با چند متر فاصله، پشت سر او می‌آمدند. اما حالا که ایستاده بودند، هر سه در یک ردیف بودند یا شاید آن مرد وسطی نیم‌قدمی جلوتر از آن دو دیگر بود. چهل روز بود که با کسی حرف نزده بودم. چهل یا چهل و یک روزِ تمام. مردی که کولۀ زرد و عینک آفتابی داشت، دوالی به پایش بسته بود که از زیر کفش‌های قهوه‌ای‌اش تا زیر زانوهایش مثل ماری پیچیده و بالا آمده بود. و آن دو نفر که پشت سر او بودند، گویی همه‌چیزِ پیشوایشان را، جز در رنگ‌ها، تقلید کرده بودند. یکی کوله‌ای آبی داشت و دیگری قرمز. با کفش‌هایی هم‌رنگ با کوله‌ها، اما لباس‌هایی با رنگ‌هایی دیگر. بی‌‌گفت‌وگو، ظاهرشان جز به کوه‌نوردها و گشت‌زن‌های حرفه‌ای و این‌کاره نمی‌خورد. من چیزی نگفتم و هم‌چنان نگاهشان می‌کردم. تا نشستند روی تخته‌سنگی که عصرها آن‌جا برای خواندن می‌نشستم. بی‌جیک زدنی، آهسته برگشتم توی کلبه و مشغول سمباده زدن تکه‌چوبی شدم که برای روی میز غذاخوری‌ام آماده‌اش می‌کردم.

دست نازنین

مهم این است که نامه‌ای بوده و تو به دنبال آن خواهی بود. نه به دنبالِ خودِ آن نامه. یعنی خودِ آن کاغذ. بلکه به دنبال نامه، یعنی در حقیقت، آمدنش. فرستاده شدنش. با آن انگشت‌ها. آن انگشت‌های بی‌خاصیت که مثل چند تکه چوبِ خشک‌اند و دیگر به هیچ کار نمی‌آیند. که دیگر کنده شده. یعنی حس کرده کنده شدند. وقتی مچ دستم را گرفت و کشید به طرف خودش. حس کردم بعد، بعد که آن تیزی داس‌مانندش را گذاشت روی گلویم و کمی تکانش داد، حس کردم که دیگر مچی در کار نبود تا ولش کرده باشد. نمی‌دانم. بعد از آن دیگر اطلاعی از سرنوشتش نداشتم. بعد آمدم توی خانه. نمی‌دانم خودم آمدم یا آن‌ها نعشم را هل دادند تو. نعش بود هنوز. اما دیگر نزدیک بود. و مادرم آن‌جا بود. با آن یکی دستم گلویم را گرفتم که خون نریزد بیرون و آن‌ها وحشت نکنند. اما بی‌فایده بود. از لای انگشت‌هایم می‌جست بیرون. فکر نمی‌کردم آن همه خون جهنده داشته باشم. مدت‌ها بود فراموش کرده بودم توی بدنم خون دارم، آن هم خون جهنده. پس قلبم در آن آخرین لحظات هم کارش را می‌کرده. مایۀ اطمینان خاطر بود. هرچند خیلی دیر بود. سعی کردم لبخند بزنم که بفهمند چیز خاصی نیست و تقصیر خودم بوده است. اما مادرم دیگر روی پای خودش بند نبود. چشم‌هایش سیاهی رفت و دیگر تقریباً افتاده بود روی زمین. خواستم بروم سمتش ولی در وضعیتی نبودم که بتوانم کمکش کنم. پدرم آن‌طرف‌تر مشغول جمع کردن آخرین بازمانده‌های توانش بود تا به آن‌هایی که فکر می‌کرد هنوز پشت درند، حمله کند. هرچه باشد پدرم بود. اما نتوانست. می‌شد حدس زد که نمی‌تواند. او هم آخر آن‌جا نتوانست کارش را تمام کند. جمع نشد. او هم فرو افتاد. من خواستم دستم را به نرده‌های پله‌ها بگیرم. همان نرده‌هایی که توی عکس بچگی‌هایم با چکمه‌های قرمز و لباس و شلوار بافتنی کرمی، دستم را بهشان گرفته‌ام و دارم به دوربین می‌خندم. دستم را تا عرض شانه‌ام بالا آورده‌ام. لپ‌هایم گل انداخته. همان‌جا هستم. همین‌جا. حالا کمی از زانوهایم بالاترند. اگر راست ایستاده بودم. اما خم شده‌ام و دیگر دستی برای گرفتنشان ندارم. با دست چپم. دست چپم! ای دست چپ نازنین من! حالا وقت آن است که به کارم بیایی. خم می‌شوم. می‌چرخم. پشت به پله‌ها. تا تو بتوانی برای آخرین بار نجاتم دهی. آن نرده‌ها را بگیری و نگذاری سقوط کنم. این بار نه. این‌ بار نگذاری از پله‌ها سقوط کنم. حالا وقت آن است که نشان دهی دست چپ علاوه بر طهارت گرفتن و استبرا به درد کارهای دیگر هم می‌خورد.

جنگ جنگ جنگ

فقط ۲۴ سال داشت. به ما می‌گفت که همان روزها بچه‌اش به دنیا خواهد آمد. باید برمی‌گشت. هرچند دوست داشت برود و برنگردد. نه این‌که خودش این را گفته باشد. اما اگر دوست نداشت، پس چرا رفت؟ آن انگشتر هم برایش شده بود قوز بالا قوز. به تو داده بودش تا برش گردانی به میهن. به جایی که باید آن‌جا باشد. به دست مادرش. اصلاً به این فکر نکرده بودی. وگرنه فرار نمی‌کردی و نمی‌زدی به خط به‌هم‌ریختۀ آن‌ها. گفتی فقط جان مادرت مواظب باش و قنداق تفنگ خورده بود توی سرت و همان‌جا افتاده بودی. انگشتر همان‌جا مانده بود. چیزی به یاد نمی‌آوردی. نمی‌دانستی تا کی آن‌جا می‌ماند. تا وقتی که آن‌ها همه رفته بودند. همه تحویل نیروی مقدم شدند و بعد، او را پیدا کردند که آن‌جا کنار آن کانال مانده بود. بنابراین، از کجا می‌توانستم آن نامه را پیدا کنم. از چه کسی باید می‌گرفتمش؟ از کسی که حالا معلوم نبود کجاست. معلوم نبود زنده است یا مرده. این طرف است یا آن طرف؟ معلوم نیست کجا افتاده است. جنگیده یا فرار کرده. این از همه‌اش بدتر است. این‌که ندانی با کی طرف هستی. با یک خائن بزدل یا یک فرمانده شجاع. اما برای تو چه فرقی می‌کند. تو حالا حاضری حتا از دست آن پلیس هم که شده، آن نامه را بگیری. هرچند دیگر توان آن را نداشته باشی که با کسی، هر کسی، چه رسد به او، گلاویز شوی. اصلاً چرا گلاویز شوی؟ بهتر است مثل همان موقع، همان وقت که آمد و روبه‌روی تو ایستاد و گفت که مادرت برایت نامه‌ای فرستاده است، بی‌توجه باشی. به چه دردت خواهد خورد؟ حتا حالا که تصمیم گرفته‌ای برگردی. حداکثر یک آدرس. آن هم مسلم نیست. شاید آدرسی در آن نباشد و اگر هم باشد چه‌طور آدرسی می‌تواند باشد؟ مسلماً یک نقشۀ کامل را آن‌جا نچسبانده‌اند. در خوش‌بینانه‌ترین حالت، فقط اسمی از مقصد. یعنی مبدأ. یعنی جایی که نامه از آن‌جا آمده است و تو باید به آن‌جا بروی. یعنی به آن‌جا برگردی. این به چه دردت خواهد خورد؟ همین حالا هم آن را می‌دانی. هرچند فراموشش کرده باشی و برای به یاد آوردنش کمی مشکل داشته باشی. اما مشکلات حل خواهند شد. این را می‌دانی. مهم این است که نامه‌ای بوده و تو به دنبال آن خواهی بود. نه به دنبالِ خودِ آن نامه. یعنی خودِ آن کاغذ. بلکه به دنبال نامه، یعنی در حقیقت، آمدنش. فرستاده شدنش. با آن انگشت‌ها. آن انگشت‌های بی‌خاصیت که مثل چند تکه چوبِ خشک‌اند و دیگر به هیچ کار نمی‌آیند. که دیگر کنده شده. یعنی حس کرده کنده شدند. وقتی مچ دستم را گرفت و کشید به طرف خودش. حس کردم بعد، بعد که آن تیزی داس‌مانندش را گذاشت روی گلویم و کمی تکانش داد، حس کردم که دیگر مچی در کار نبود تا ولش کرده باشد. نمی‌دانم.

آتش بامدادی

داخل خانه شده بودم اما نمی‌‌دانستم از کجا. نمی‌دانستم چرا باید آن‌جا باشم. من از کجا آمده بودم؟ روی یکی از آجرهای دیواری که کنارش نشسته بودم، نوشته بود: سلام. با زغال. باید کار ریتا بوده باشد. نشستم روبه‌روی آجر و خوب براندازش کردم. وقت زیادی گرفت. قسمت‌های زیادی داشت… و همان‌جا ماندم تا صدای سوت را شنیدم و خوابم برد. روشنی هوا می‌خواباندم. بهتر بگویم، نور آفتاب. هوا که گرگ‌ومیش می‌شود، می‌روم و خرت و پرت‌ها را توی بشکه می‌ریزم. خاکستر خرت و پرت‌های روز قبل، اگر بارانی چیزی نباریده باشد، معمولاً گرم‌اند. با برگ‌ها و این‌جور چیزها شروع می‌کنم و تا می‌روم چیزهای گنده‌تر را بیاورم، معمولاً آن‌ها شروع می‌کنند به دود کردن. از دهانۀ بشکه دود می‌زند بیرون و در هوای هنوز تاریک رو‌به‌روشنی چیز قشنگی می‌شود و قشنگ‌تر از آن، وقتی است که چیزها را می‌ریزم توی بشکه و روی علف‌ها و این‌جور چیزها و همیشه با مقداری چوب خشک که همیشه مقداری از آن‌ها گوشه‌ای از حیاط هست و بعد، آتش صبحگاهی من شعله می‌کشد و من می‌نشینم روی صندلی‌ام و حسابی کیفور می‌شوم از تماشایش. کم‌کم هوا روشن می‌شود. تا هنوز آفتاب نیامده وقت عیش و نوش من است. آواز می‌خوانم، خودم را می‌شویم و هزار و یک کار دیگر. بعد، بساطم را جمع می‌کنم. همین که آفتاب می‌آید، همۀ قوایم تحلیل می‌رود، باید بروم سراغ درها، بازشان می‌کنم، می‌بندمشان، یکی و بعد، یکی دیگر… تا به جایی برسم که بتوانم به خواب بروم. همین که در بستر می‌افتم، چشم‌هایم گرم می‌شود و به خواب می‌روم. خسته از همۀ اتفاق‌هایی که شب‌هنگام افتاده است و امانم را بریده و سرخوش از بازیگوشی کوتاه بامدادی‌ام، چشم‌هایم را می‌بندم.

تن را به آب بسپار

گاه شده مراجعه‌کننده‌ای وقتی در را به رویش باز کرده‌ام، همان‌طور روی پله‌های بیرون خانه ایستاده، بی‌آن‌که یک کلمه حرف بزند. و زل زده است توی چشم‌هایم. بعد اشاره به بیرون، به جایی که باید کوچه‌ای چیزی باشد کرده و منتظر مانده. من چیزی نگفته‌ام و او هم خاموش مانده است و در آخر، سری به تأسف تکان داده و من در را پشت سرش بسته‌ام. برایم هیچ اهمیتی ندارد. می‌دانم اگر کمی غفلت کنم و بخواهم به حرف هر غریبه‌ای که فقط یک بار، احتمالاً فقط یک بار در زندگی‌ام او را می‌بینم، گوش بدهم، ممکن است نتوانم وظیفه‌ام را خوب انجام بدهم (مسئلۀ وظیفه آن‌قدرها هم که وانمود می‌کنم مهم نیست) و همۀ تلاش‌هایم به هوا برود. کافی بود یکی از درها باز بماند و من شده برای لحظه‌ای نتوانم بفهمم کسی از آن رد شده یا نه و آن‌وقت همۀ معادلات من به هم می‌ریخت. حساب کار از دستم در می‌رفت. قانون نقض شده. این مسئله هرچند پیامدی نمی‌داشت، ذهنم را می‌آشفت. بله یک راه‌حل هست که حالا به آن رسیده‌ام و آن را توضیح خواهم داد. این‌که لخت شوم و یا با لباس‌هایم، بروم کنار حوض. اول پاهایم را بگذارم توی آب و بعد یک‌باره فرو بروم در آن. چون خوانده‌ام که برخی برای پاکی از نجاست لحظه‌ای که شهوت در آنان به‌کلی از میان رفته است، چنین می‌کنند. و لحظۀ از میان رفتن شهوت چه‌قدر شبیه است به لحظه‌ای که در آن آشفتگی تو را به چپ و راست می‌زند و از می‌خواهد از ریل خارج کند و تو دیگر اصلاً جهتی در زندگی‌ات نمی‌یابی. آب می‌تواند جهت‌بخشی کند، اگر تمامی تن را به آن سپرده باشی.

در جست‌وجوی ریتا

دیگر نمی‌توانم مثل قبل ادامه بدهم. پس بازمی‌گردم به ریتا که در ششمین روز پیاپی که پیرمرد به خانه آمده بود، دیدمش. با زغال و خطی دبستانی، روی آجری نوشته بود «سلام» و من در پی‌اش افتاده بودم از این اتاق به آن اتاق و از این راهرو به آن راهرو. بعد از دیدنش، در شب بعد از آن شبی که دیدمش، چون جای نشستنم را کمی عوض کرده بودم، آجر دیگری را دیدم که شب قبل، چون دقیقاً پشت سرم بوده است، ندیده بودمش. با همان خط و باز هم با زغال نوشته بود: «خداحافظ.» این بار هم بلند شدم. بی‌درنگ. ماه هنوز پایین نرفته بود. بی‌درنگ بلند شدم و در پی او گشتم. اما پیدایش نکردم. جست‌وجویی که آن سلام در پی داشت، مرا به او رساند و جست‌وجویی که خداحافظ به دنبال داشت، ناکام ماند. و این طبیعی بود. برگشتم و دوباره به هر دو آجر نگاه کردم. سلام ـ خداحافظ. آجرهای دیگر را ورانداز کردم. و پشت سرم را، تا اول پله‌ها. و از آن طرف، تا انتهای دیوار. چیز دیگری نبود. اسفنج خیس‌شده را آوردم و شروع به پاک کردن خط‌های زغالی کردم. آن‌وقت بود که صدای گریۀ کودکی را شنیدم. از من کودکی درون تو شکل گرفته بود، ریتا؟ لیزاوتا؟ تی‌تیا؟ پسر من! تو هرگز…

ریتای ابوالبشر

از معاشرت با مهمان‌ها منع نشده بودم، پس یکی از آن زن‌های چادربه‌سر را آوردم. روبه‌رویم ایستاد. با چشم‌های سیاه و درشتش زل می‌زند توی چشم‌هایم. از این وضعیت خوشم نمی‌آید و ساعت‌ها ادامه‌اش می‌دهم. تا وقتی که ماه پشت دیواری یا درختی گم می‌شود. بعد فرستادمش که برود پی کارش. هرجا که می‌خواهد برود. بعد از جایم بلند شدم و به جست‌وجویش رفتم. قلبم فشرده بود. اسمش ریتاست. چون خوانده بودم که ابوالبشر ماده‌اش را به این نام خوانده بود. از خواندنی‌ها بعدها خواهم گفت. از پله‌ها پایین می‌روم و با پهلوی چپ باسنم در را باز می‌کنم. پیشِ رویم راهرو تاریک و باریکی است که مدت‌هاست گردگیری‌اش نکرده‌ام. کمی که جلو می‌روم، صورتم وز می‌کند و دست‌ها و همه‌جایم. به تار عنکبوت برخورده‌ام. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم. صورتم را پاک می‌کنم. اما برنمی‌گردم. چون خوانده‌ام که آنان از تار عنکبوت نگذشتند و برای همین رسول را نیافتند. و آنان که به عقب برگشتند، به ستونی از سنگ تبدیل شدند. ریتا آن‌جا ایستاده است. تنهاست. تکیه داده به دیوار و گویی چشم‌هایش با نوری خفیف فضا را روشن کرده است و در پرتو همان است که می‌بینم ریز ریز می‌خندد. جلو می‌روم و بعدش را دیگر شرم می‌کنم که بگویم. مهم نیست. زیرا به همان‌گونه که او از کشالۀ ران من آفریده شده است (مرادم ریتای واقعی است) ریتای مکتوب نیز… بگذریم. خواستم بخشی از بازیگوشی‌هایم را شرح بدهم وقتی در حیاط می‌نشستم و به چیزها فکر می‌کردم.

آدم‌ها

می‌خواهم از آخرین چیزها شروع کنم. از آدم‌ها. گاهی عده‌ای می‌آیند توی خانه. اغلب زن هستند. با چادرهای سیاه جلوبسته. من مجازم در را به روی هر کسی باز کنم، اما نمی‌دانم این‌که چه کسی را به داخل راه بدهم و چه کسی را نه، تابع چه قانونی بوده است. دست به انتخاب می‌زنم؛ البته در میان آن‌ها که مشخص است میل آمدن به داخل را دارند. بعضی راهشان را می‌گیرند و می‌روند، بی‌آن‌که بخواهند به خانه بیایند. آن‌ها که می‌آیند تو، در را می‌بندم. لحظه‌ای بین در و پرده جا می‌گیرم و بعد که در را می‌بندم و می‌آیم این طرف پرده، دیگر خبری از آن‌ها نیست. در واقع به وظیفۀ من ارتباطی ندارد. لازم نیست دنبالشان بروم یا اتاقی چیزی را نشانشان بدهم. گاهی این فکر به ذهنم می‌زند که مالک خانه منم. یا خانه را من ساخته‌ام. هرچند می‌دانم ابلهانه است. اما برخورد بعضی از مهمانان طوری است که انگار این‌طور است. از من آشکارا پروا دارند. مواظب‌اند ناراحتم نکنند یا مزاحمتی برایم به وجود نیاورند. هرچند لحظاتی که در کنار من‌اند، بسیار نادر باشد. گاهی می‌نشینم پشت آن پنجره در حیاط، روبه‌روی باغچه و حوضچه‌ای که بعد، از آن هم حرف خواهم زد. به قرص ماه نگاه می‌کنم و به همین چیزها فکر می‌کنم. تک‌تک آجرها، موزاییک‌ها و خشت‌خشت خانه، درها، پله‌ها، دیوارها، تک‌تک درخت‌ها و چیزها و چیزها و چیزها، همه‌شان را یک به یک و با صبر و حوصله در نظر می‌آورم، طوری که انگار قبل از آن اصلاً وجود نداشته‌اند. بعد، بازیگوشی می‌کنم. جای درها و راهروها و سرسراها و پله‌ها را عوض می‌کنم، اما مراقبم که قوانین کلی را به هم نریزم. برگردم به آدم‌ها.

هفتمین روز

روز دومی که پیرمرد را دیدم، چیزهای دیگری دستگیرم شد. پیرمرد، با همان نگاه لابه‌گون و ملتمسانه‌اش، آن‌جا روی پله‌ها ایستاده بود. می‌خواست که بیاید داخل. نماندمش که بیاید تو. گفتم همین‌جا بمانید. پیرمرد جلو آمد و دستی روی سرم کشید. آرام گرفتم. گفت مواظب خودت باش پسرم و رفت. من تک‌تک چیزهای این خانه را می‌شناسم اما آدم‌هایش را نه. اصلاً نمی‌توانم بفهمم کدامشان کدامشان‌اند. با هم اشتباهشان می‌گرفتم. مسئله رفت‌وآمد آن‌هاست. اگر می‌توانستم هر کدامشان را جایی حبس کنم، کار ساده‌تر می‌شد، اما بعید می‌دانم چنین اختیاری می‌داشته بودم. ماه که پایین می‌رفت، دیگر هیچ کدامشان پیدایشان نبود. و من سرگرم کارهایی می‌شدم که گفته‌ام. دیگر چیزی نمی‌توانم بگویم. دیگر نمی‌توانم همه چیز را تکرار کنم. تکرار مکررات است. مکررات. مکررات. نهایت این است که می‌خواهم کمکی کرده باشم. به کسانی که شاید در جایی شبیه من باشند. هرچند نمی‌دانم چگونه کمکی. در عین حال فکر می‌کنم که شرح دادن این‌ها بی‌فایده نیست. هرچند ندانم چگونه‌ فایده‌ای. پیرمرد که رفت، آرام شده بودم. برخلاف همیشه. و آن آخرین بار بود. هفتمین روز بود. دیگر آب‌تنی نکردم. دیدنش آشفته‌ام نکرده بود. مثل همیشه میلی در من نبود تا تن به آب بزنم. این بود که گوشه‌ای را پیدا کردم و آرام گرفتم. برگردم به روز اول، جایگاه اصلی من در روز اول. همان کوچک‌جای میان در و پرده بود. تصور دیگری از خانه نداشتم. اما چه کسی بود که همراهی‌ام می‌کرد و می‌خواست که قوانین را گوشزدم کند؟ حسی به من می‌گوید که همان پیرمرد بود. بی‌آن‌که دیده باشمش. حالا که آرام گرفته‌ام، به این فکر می‌کنم. هرچند اهمیتی نداشته باشد. روز چهارم بود که وقتی سر از آب درآوردم، به ماه پی بردم که آن‌جا به من زل زده است. آشفتگی حضور پیرمرد مرا به حوض کشانیده بود و حالا ماه را می‌دیدم که بر من می‌تابید. شب شده بود.