آتش بامدادی

داخل خانه شده بودم اما نمی‌‌دانستم از کجا. نمی‌دانستم چرا باید آن‌جا باشم. من از کجا آمده بودم؟ روی یکی از آجرهای دیواری که کنارش نشسته بودم، نوشته بود: سلام. با زغال. باید کار ریتا بوده باشد. نشستم روبه‌روی آجر و خوب براندازش کردم. وقت زیادی گرفت. قسمت‌های زیادی داشت… و همان‌جا ماندم تا صدای سوت را شنیدم و خوابم برد. روشنی هوا می‌خواباندم. بهتر بگویم، نور آفتاب. هوا که گرگ‌ومیش می‌شود، می‌روم و خرت و پرت‌ها را توی بشکه می‌ریزم. خاکستر خرت و پرت‌های روز قبل، اگر بارانی چیزی نباریده باشد، معمولاً گرم‌اند. با برگ‌ها و این‌جور چیزها شروع می‌کنم و تا می‌روم چیزهای گنده‌تر را بیاورم، معمولاً آن‌ها شروع می‌کنند به دود کردن. از دهانۀ بشکه دود می‌زند بیرون و در هوای هنوز تاریک رو‌به‌روشنی چیز قشنگی می‌شود و قشنگ‌تر از آن، وقتی است که چیزها را می‌ریزم توی بشکه و روی علف‌ها و این‌جور چیزها و همیشه با مقداری چوب خشک که همیشه مقداری از آن‌ها گوشه‌ای از حیاط هست و بعد، آتش صبحگاهی من شعله می‌کشد و من می‌نشینم روی صندلی‌ام و حسابی کیفور می‌شوم از تماشایش. کم‌کم هوا روشن می‌شود. تا هنوز آفتاب نیامده وقت عیش و نوش من است. آواز می‌خوانم، خودم را می‌شویم و هزار و یک کار دیگر. بعد، بساطم را جمع می‌کنم. همین که آفتاب می‌آید، همۀ قوایم تحلیل می‌رود، باید بروم سراغ درها، بازشان می‌کنم، می‌بندمشان، یکی و بعد، یکی دیگر… تا به جایی برسم که بتوانم به خواب بروم. همین که در بستر می‌افتم، چشم‌هایم گرم می‌شود و به خواب می‌روم. خسته از همۀ اتفاق‌هایی که شب‌هنگام افتاده است و امانم را بریده و سرخوش از بازیگوشی کوتاه بامدادی‌ام، چشم‌هایم را می‌بندم.