آن سه نفر

در دهشت شامِ تاریکی گم شده بودم. انتهای جاده در میان درختان گم می‌شد. در میان انبوه درختان جنگل و تاریکی. با این‌همه، آن سه مرد، باز به راه افتادند. ساعتی تا غروب مانده بود. من نگاهشان کردم که مصمم پا به جادۀ تاریک گذاشتند. در حالی که تکه‌فلزهای کوچکی در کوله‌پشتی‌هایشان، در آخرین پرتو آفتاب شامگاهی، برق می‌زد. من در اتاقکم در کلبه‌ام ماندم. باز هم تنها شده بودم. هرچند همین‌جا بوده‌ام همیشه و در پی همین تنهایی. اما تنهاییِ بعد از آن سه مرد، مثل تنهاییِ پیش از آن‌ها نبود. ده روز پیش، هنگام طلوع آفتاب که هنوز نور خورشید بر شاخه‌های درخت‌های نوکِ کوه نیفتاده بود، از خواب بیدار شده بودم و بیرون کلبه، دست و صورتم را در آب می‌شستم، که از دور، پرهیب آن سه نفر را دیدم. ایستادم به نگاه کردنشان. حتی شبحشان که از دوردست، از منتهاالیهِ در دیدرسِ جاده، به سوی من و کلبه‌ام کش و قوس می‌آمد، منظری مهربان و آشنا داشت. همچنان ایستاده و جم از جا نخورده، تماشایشان کردم تا به چند قدمی من رسیدند. اول مردی که وسط بود و عینکی آفتابی و کوله‌ای زردرنگ داشت، ایستاد و بعد، آن دوتای دیگر، که با چند متر فاصله، پشت سر او می‌آمدند. اما حالا که ایستاده بودند، هر سه در یک ردیف بودند یا شاید آن مرد وسطی نیم‌قدمی جلوتر از آن دو دیگر بود. چهل روز بود که با کسی حرف نزده بودم. چهل یا چهل و یک روزِ تمام. مردی که کولۀ زرد و عینک آفتابی داشت، دوالی به پایش بسته بود که از زیر کفش‌های قهوه‌ای‌اش تا زیر زانوهایش مثل ماری پیچیده و بالا آمده بود. و آن دو نفر که پشت سر او بودند، گویی همه‌چیزِ پیشوایشان را، جز در رنگ‌ها، تقلید کرده بودند. یکی کوله‌ای آبی داشت و دیگری قرمز. با کفش‌هایی هم‌رنگ با کوله‌ها، اما لباس‌هایی با رنگ‌هایی دیگر. بی‌‌گفت‌وگو، ظاهرشان جز به کوه‌نوردها و گشت‌زن‌های حرفه‌ای و این‌کاره نمی‌خورد. من چیزی نگفتم و هم‌چنان نگاهشان می‌کردم. تا نشستند روی تخته‌سنگی که عصرها آن‌جا برای خواندن می‌نشستم. بی‌جیک زدنی، آهسته برگشتم توی کلبه و مشغول سمباده زدن تکه‌چوبی شدم که برای روی میز غذاخوری‌ام آماده‌اش می‌کردم.