گاه شده مراجعهکنندهای وقتی در را به رویش باز کردهام، همانطور روی پلههای بیرون خانه ایستاده، بیآنکه یک کلمه حرف بزند. و زل زده است توی چشمهایم. بعد اشاره به بیرون، به جایی که باید کوچهای چیزی باشد کرده و منتظر مانده. من چیزی نگفتهام و او هم خاموش مانده است و در آخر، سری به تأسف تکان داده و من در را پشت سرش بستهام. برایم هیچ اهمیتی ندارد. میدانم اگر کمی غفلت کنم و بخواهم به حرف هر غریبهای که فقط یک بار، احتمالاً فقط یک بار در زندگیام او را میبینم، گوش بدهم، ممکن است نتوانم وظیفهام را خوب انجام بدهم (مسئلۀ وظیفه آنقدرها هم که وانمود میکنم مهم نیست) و همۀ تلاشهایم به هوا برود. کافی بود یکی از درها باز بماند و من شده برای لحظهای نتوانم بفهمم کسی از آن رد شده یا نه و آنوقت همۀ معادلات من به هم میریخت. حساب کار از دستم در میرفت. قانون نقض شده. این مسئله هرچند پیامدی نمیداشت، ذهنم را میآشفت. بله یک راهحل هست که حالا به آن رسیدهام و آن را توضیح خواهم داد. اینکه لخت شوم و یا با لباسهایم، بروم کنار حوض. اول پاهایم را بگذارم توی آب و بعد یکباره فرو بروم در آن. چون خواندهام که برخی برای پاکی از نجاست لحظهای که شهوت در آنان بهکلی از میان رفته است، چنین میکنند. و لحظۀ از میان رفتن شهوت چهقدر شبیه است به لحظهای که در آن آشفتگی تو را به چپ و راست میزند و از میخواهد از ریل خارج کند و تو دیگر اصلاً جهتی در زندگیات نمییابی. آب میتواند جهتبخشی کند، اگر تمامی تن را به آن سپرده باشی.