در جست‌وجوی ریتا

دیگر نمی‌توانم مثل قبل ادامه بدهم. پس بازمی‌گردم به ریتا که در ششمین روز پیاپی که پیرمرد به خانه آمده بود، دیدمش. با زغال و خطی دبستانی، روی آجری نوشته بود «سلام» و من در پی‌اش افتاده بودم از این اتاق به آن اتاق و از این راهرو به آن راهرو. بعد از دیدنش، در شب بعد از آن شبی که دیدمش، چون جای نشستنم را کمی عوض کرده بودم، آجر دیگری را دیدم که شب قبل، چون دقیقاً پشت سرم بوده است، ندیده بودمش. با همان خط و باز هم با زغال نوشته بود: «خداحافظ.» این بار هم بلند شدم. بی‌درنگ. ماه هنوز پایین نرفته بود. بی‌درنگ بلند شدم و در پی او گشتم. اما پیدایش نکردم. جست‌وجویی که آن سلام در پی داشت، مرا به او رساند و جست‌وجویی که خداحافظ به دنبال داشت، ناکام ماند. و این طبیعی بود. برگشتم و دوباره به هر دو آجر نگاه کردم. سلام ـ خداحافظ. آجرهای دیگر را ورانداز کردم. و پشت سرم را، تا اول پله‌ها. و از آن طرف، تا انتهای دیوار. چیز دیگری نبود. اسفنج خیس‌شده را آوردم و شروع به پاک کردن خط‌های زغالی کردم. آن‌وقت بود که صدای گریۀ کودکی را شنیدم. از من کودکی درون تو شکل گرفته بود، ریتا؟ لیزاوتا؟ تی‌تیا؟ پسر من! تو هرگز…