مهم این است که نامهای بوده و تو به دنبال آن خواهی بود. نه به دنبالِ خودِ آن نامه. یعنی خودِ آن کاغذ. بلکه به دنبال نامه، یعنی در حقیقت، آمدنش. فرستاده شدنش. با آن انگشتها. آن انگشتهای بیخاصیت که مثل چند تکه چوبِ خشکاند و دیگر به هیچ کار نمیآیند. که دیگر کنده شده. یعنی حس کرده کنده شدند. وقتی مچ دستم را گرفت و کشید به طرف خودش. حس کردم بعد، بعد که آن تیزی داسمانندش را گذاشت روی گلویم و کمی تکانش داد، حس کردم که دیگر مچی در کار نبود تا ولش کرده باشد. نمیدانم. بعد از آن دیگر اطلاعی از سرنوشتش نداشتم. بعد آمدم توی خانه. نمیدانم خودم آمدم یا آنها نعشم را هل دادند تو. نعش بود هنوز. اما دیگر نزدیک بود. و مادرم آنجا بود. با آن یکی دستم گلویم را گرفتم که خون نریزد بیرون و آنها وحشت نکنند. اما بیفایده بود. از لای انگشتهایم میجست بیرون. فکر نمیکردم آن همه خون جهنده داشته باشم. مدتها بود فراموش کرده بودم توی بدنم خون دارم، آن هم خون جهنده. پس قلبم در آن آخرین لحظات هم کارش را میکرده. مایۀ اطمینان خاطر بود. هرچند خیلی دیر بود. سعی کردم لبخند بزنم که بفهمند چیز خاصی نیست و تقصیر خودم بوده است. اما مادرم دیگر روی پای خودش بند نبود. چشمهایش سیاهی رفت و دیگر تقریباً افتاده بود روی زمین. خواستم بروم سمتش ولی در وضعیتی نبودم که بتوانم کمکش کنم. پدرم آنطرفتر مشغول جمع کردن آخرین بازماندههای توانش بود تا به آنهایی که فکر میکرد هنوز پشت درند، حمله کند. هرچه باشد پدرم بود. اما نتوانست. میشد حدس زد که نمیتواند. او هم آخر آنجا نتوانست کارش را تمام کند. جمع نشد. او هم فرو افتاد. من خواستم دستم را به نردههای پلهها بگیرم. همان نردههایی که توی عکس بچگیهایم با چکمههای قرمز و لباس و شلوار بافتنی کرمی، دستم را بهشان گرفتهام و دارم به دوربین میخندم. دستم را تا عرض شانهام بالا آوردهام. لپهایم گل انداخته. همانجا هستم. همینجا. حالا کمی از زانوهایم بالاترند. اگر راست ایستاده بودم. اما خم شدهام و دیگر دستی برای گرفتنشان ندارم. با دست چپم. دست چپم! ای دست چپ نازنین من! حالا وقت آن است که به کارم بیایی. خم میشوم. میچرخم. پشت به پلهها. تا تو بتوانی برای آخرین بار نجاتم دهی. آن نردهها را بگیری و نگذاری سقوط کنم. این بار نه. این بار نگذاری از پلهها سقوط کنم. حالا وقت آن است که نشان دهی دست چپ علاوه بر طهارت گرفتن و استبرا به درد کارهای دیگر هم میخورد.