من لعنتی

من زده بودم به سرم. یکی از همان شب‌های نزدیک ماه بدر بود و باز ماه آن بالا ایستاده بود و کج‌کج نگاهم می‌کرد. می‌تابید روی من. می‌دانم همه چیز تقصیر من است. اسمش را گذاشته‌ام من. و او هی می‌زند به سرم. اولین بار نمی‌دانم کی به سرم زده است ولی جایی که روی سرم، روی قسمت فوقانی جمجمه‌ام در محاذات ابروی راست مانده است، لابد مربوط به همان بار اول است. یک گودی به اندازۀ ته استکان و البته نه به شکل دایره. اسمش را گذاشته بودم «مهتاب‌زدگی من» و بعد «مهتاب‌زدگی» را حذف کردم. اسمش شد «من». زیر نور مهتاب که هستم، مطمئن هستم ماه درست می‌تابد روی من و انگار می‌خواهد آن تورفتگی را با نورش پر کند. دستم را که روی این گودی، روی من، فشار می‌دهم، درد می‌کند. و من می‌دانم که همه چیز تقصیر همین من است. تقصیر یا هر چیز دیگری. هرچه باشد. فقط مطمئن هستم که این من تأثیر بزرگی در زندگی‌ام داشته و به‌نوعی زندگی‌ام را رهبری کرده یا در راه زندگی‌ام موانعی اساسی ایجاد کرده است. وضعیتم معلول من است یا من معلول وضعیت من است. او پدر من است یا پسر من است. هرکدام باشد، من است که پسر من است. پسر من، تو نمی‌توانی چیزی بگویی یا حدس بزنی، زیرا تو تنها کومه‌ای از تصویر‌های شکسته را می‌شناسی، کومه‌ای از من‌های شکسته، از جمجمه‌های شکسته را. و من نمی‌توانم سخنی بگویم. جز همین کومه دیگر هیچ چیز در خاطره‌ام نمانده بود. دیگر نمی‌توانستم چیزی بگویم یا حدس بزنم. نمی‌دانستم پیش از ورودم به خانه چه اتفاقی افتاده بود. همه چیز در سکوت و خاموشی مانده بود. بنابراین، تصور این‌که من بر اثر تابش نور مهتاب بر سرم به وجود آمده باشد، این‌که من بر اثر تابش نور مهتاب به وجود آمده باشم، بی‌اعتبار می‌شد. اگر بوده، مربوط به زمانی بوده که هنوز ماهی، لااقل این ماه وجود نداشته. چون من تنها همین ماه را به یاد می‌آوردم. من چیزی به یاد نمی‌آورد.