مسئله این نیست

آن وقت هنوز نمرده بودم. می‌توانستم خودم را روی زمین بکشم. با پنجۀ دست چپ، آرنج دست راست و زانوها. چون اگرچه مچ پای چپم سالم است، نمی‌توانم با مچ یک پا و زانوی پای دیگرم، خودم را حرکت بدهم. لااقل کار راحتی نیست. چون مچ پای راستم هم دیگر تقریباً از کار افتاده است. … ادامه خواندن مسئله این نیست

تن را به آب بسپار

گاه شده مراجعه‌کننده‌ای وقتی در را به رویش باز کرده‌ام، همان‌طور روی پله‌های بیرون خانه ایستاده، بی‌آن‌که یک کلمه حرف بزند. و زل زده است توی چشم‌هایم. بعد اشاره به بیرون، به جایی که باید کوچه‌ای چیزی باشد کرده و منتظر مانده. من چیزی نگفته‌ام و او هم خاموش مانده است و در آخر، سری … ادامه خواندن تن را به آب بسپار

هفتمین روز

روز دومی که پیرمرد را دیدم، چیزهای دیگری دستگیرم شد. پیرمرد، با همان نگاه لابه‌گون و ملتمسانه‌اش، آن‌جا روی پله‌ها ایستاده بود. می‌خواست که بیاید داخل. نماندمش که بیاید تو. گفتم همین‌جا بمانید. پیرمرد جلو آمد و دستی روی سرم کشید. آرام گرفتم. گفت مواظب خودت باش پسرم و رفت. من تک‌تک چیزهای این خانه … ادامه خواندن هفتمین روز

باید درها را قفل نگه می‌داشتم

باید درها را قفل نگه می‌داشتم. نه همه‌شان را. آن یکی را که آن بالا بود و راهروِ کوچک را به راهروِ بزرگ وصل می‌کرد و همین‌طور آن دیگری را که اتاق متصل به راهروِ کوچک را به حیاط. (و شاید یکی دوتای دیگر را.) درهای دیگر مهم نبود قفل باشند یا نباشند، اما غالباً … ادامه خواندن باید درها را قفل نگه می‌داشتم

مادرتان برایتان نامه‌ای نوشته است

مادرتان نامه‌ای فرستاده است. می‌دانید؟ دوست دارم همان‌جا دست بیندازم دور گردنش و خفه‌اش کنم. من مادر ندارم. بعد از آن‌ همه معطلی همین را می‌خواست بگوید؟ می‌خواسته بگوید مادرم نامه فرستاده است؟ چرا آن‌قدر لفتش داد؟ چرا خودش را سرگرم آن کاغذها نشان می‌داد؟ دیگر کلافه شده بودم. چرا این‌قدر مرا با این مسئله … ادامه خواندن مادرتان برایتان نامه‌ای نوشته است

بوسه بر پیشانی

مهم نبود. چون به نظرم رسیده بود که باید به همان اصول کلاسیک برگردم. بفهمم کجا هستم. و این مهم‌ترین مسئله باشد. بنابراین، دریافتم. دریافتم که لختِ مادرزاد. درازکشیده. روی یک تخت. چشم‌هایم را بسته‌ام. کسی پیشانی‌مان را می‌بوسد. سعی می‌کند چیزی را از توی دستمان بیرون بکشد. نمی‌دانیم چه. انگشت‌هایم با فشار دور چیزی قفل … ادامه خواندن بوسه بر پیشانی

خودتان را به فراموشی بزنید

زن روی مبل لم داده. انگار همیشه آن‌جا بوده است. گل‌های لباسش با گل‌های روکش مبل هم‌رنگ و هم‌طرح‌اند. گویی جزئی از آن مبل‌های کهنه و خاک‌گرفته است. هیچ کس به او نگفته است از آن‌جا بلند شود. ماتش برده به خاکسترهای قلیان کنار میز. ماجرای این زن ادامه خواهد داشت. فعلاً همین قدر بس … ادامه خواندن خودتان را به فراموشی بزنید

یک تمثیل: وضعی که دچارش هستیم

در بسترتان هستید. خوابیده‌اید. چشم‌هایتان را بسته‌اید و خوابیده‌اید. یا نخوابیده‌اید. بعد، صدای دو دوستی را می‌شنوید که ساعتی قبل مهمانشان بوده‌اید. خانه‌شان را ترک کرده‌اید. خواب می‌بینید که در خانۀ آن‌ها هستید. آن‌ها بی‌توجه به شما دنبال چیزی هستند. چیزی را گم کرده‌اند. شما را نمی‌بینند. مثلاً دنبال کتابی هستند که از اتفاق دست … ادامه خواندن یک تمثیل: وضعی که دچارش هستیم

شروع می‌شود

از یک جمله شروع می‌شود. (می‌توان از یک جمله شروع کرد.) جمله‌ای که شنیده‌ایم. وقتی بتواند حتی توصیفی از مخاطب به دست بدهد، چرا نتواند فضای اطرافش را هم برای ما بسازد؟ اتاق خواب. پارک. ماشین. کنار ساحل. همه چیز ممکن است. کافی است آن را یک بار دیگر بشنویم. شما شنیده‌اید. می‌توانید بشنوید. می‌شنوید؟ … ادامه خواندن شروع می‌شود

باید برمی‌گشتم

دیگر بس بود. باید برمی‌گشتم به خانه. قصد برگشتن کرده بودم. کار ساده‌ای نبود. باید همه چیز را می‌گذاشتم و برمی‌گشتم. همۀ آن راه دراز را. وضع جسمانی‌ام. این مهم‌ترین مسئله بود. پای چپم که تقریباً دیگر از کار افتاده بود. دست راستم. دیگر در کار نبود. البته برای رفتن، نیاز چندانی به دست نیست. می‌توانم … ادامه خواندن باید برمی‌گشتم