روز آخر تعطیلات بود. از بیمارستان به من زنگ زدند و گفتند زن و بچهات تصادف کردهاند. شلانه شلانه (پایم توی گچ بود) از خانه بیرون زدم. رفتم بالا، خانۀ همسایۀ طبقۀ دوم ببینم میتواند ماشینش را به من قرض دهد یا حتا همراهیام کند که خودم را تا بیمارستان برسانم و ببینم چه شده یا نه. کسی خانه نبود. ماشینشان را دم در دیده بودم و از توی خانهشان هم صدای تلویزیون بلند بود، اما هرچه در زدم، کسی جوابی نداد. لابد با کسی رفته بودند بیرون و تلویزیون را روشن گذاشته بودند که کسی ـ دزدی احتمالی یا حتا یک همسایۀ کنجکاو و فضول ـ متوجه غیبتشان نشود. شروع کردم به این و آن زنگ زدن. از برادرم گرفته تا پسرعمه و دوست و آشنا. نمیخواستم بگویم چه شده، تا اگر کاری از دستشان برنمیآید، یا مسافرت رفتهاند، نگرانشان نکنم یا مایۀ دلشورهشان نشوم. فکر همۀ این چیزها را کرده بودم اما از همۀ ده نفری که باهاشان تماس گرفتم، فقط بهروز جواب داد و پسرخالهام که هنوز نرسیده بود و توی جادۀ هراز بود و من فقط بهش گفتم مواظب باش درست رانندگی کنی و قطع کردم. اما جریان را به بهروز گفتم. خیلی هم کامل و با جزئیات. اول عصبانی شد و گفت هزار بار گفتم با زن و بچهات اینطور تا نکن و تنهایی نفرستشان این طرف و آن طرف و بعد، همین که آمدم توضیح بدهم که من اصلاً خبر… گفت باشد تو سعی کن یک تاکسی گیر بیاوری هرجور شده و من زودتر راه میافتم بروم ببینم چه شده. راستی کدام بیمارستاناند، پرسیدی؟ گفتم بعله و اسم بیمارستان را گفتم و دیگر دهانم نچرخید که بگویم خب بیا اینجا من را هم ببر و حالا من چه جوری توی این جهنم دره و این تعطیلات تاکسی گیر بیاورم با این وضع پایم، که تلفن را قطع کرد. بلند نشده بودم هنوز (روی پلههای توی ساختمان نشسته بودم) که تلفنم زنگ خورد. ناشناس بود. «بفرمایید.» فامیلم را گفت. «بفرمایید.» خودش را معرفی کرد که همسایۀ طبقۀ سوم است. تازه آمده بودند توی ساختمان و من هنوز اسمش را هم نمیدانستم و فقط یک بار زن و بچهاش را توی راهپله دیده بودم و من فضولیام گل کرده بود و پرسیده بودم که مهمان هستید؟ و زنش با خوشرویی ـ دختر کوچولوی شش سالهاش هم در تمام مدت مکالمۀ ما لبخند میزد ـ گفت نهخیر ما چند روزی است که همسایۀ شما شدهایم. «آها، پس طبقۀ سوم شما هستید.» و راهم را کشیده بودم و رفته بودم. چند روز بعدش مرد خانه را هم دیدم و چون حدس زدم که همان همسایۀ جدید طبقۀ بالایی است سلامی کردم و او هم به علیکی بسنده کرد و تا امروز دیگر ندیده بودمش و حالا پشت خط بود. با اینکه سعی کردم بفهمانم یا فکر میکردم خودش باید بفهمد که در اوضاع خاصی هستم و همین چند لحظه قبل، خبر تصادف زن و بچهام را شنیدهام و عجله دارم و مستأصلم و اینها، خیلی با آرامش توضیح داد که متأسف است که تا الان نتوانسته خدمت من برسد و عرض ادب و ارادت کند. من گفتم خواهش میکنم، امر بفرمایید… راستش من خیلی وقت… پرید توی حرفم که: «خیلی شرمندهام واقعاً نمیدانم چهطور بگویم و اگر کس دیگری را میشناختم (انگار من را میشناخت و من حتا نمیدانستم شمارۀ تلفنم را از کجا دارد) گفت مزاحم شما نمیشدم و در حقیقت چون مشکل خاصی برایمان پیش آمده گفتم به شما اطلاع بدهم.» و شروع کرد به توضیح دادن. خیلی آرام و شمرده و سر فرصت. که الان توی آمبولانس است (صدای آژیر را چند ثانیه قبل شنیدم که بوق کوتاهی کشید و کنجکاو شده بودم که کجاست ـ و توی اتوبان وقتی داشته با زنش از شهرک صنعتی برمیگشته تصادف کرده و خودش حالش خوب است اما حال زنش چندان تعریفی ندارد و الان تازه سوار آمبولانس شدهاند و باید برود بیمارستان و آنقدر عجز و لابه و تمنا توی صدایش بود که درد خودم فراموشم شد. چند لحظهای سکوت کرد که احساس کردم دارد گریه میکند و بعد ادامه داد: البته برای این به شما زنگ زدم که بیست دقیقۀ دیگر مهد کودک دخترمان تعطیل میشود و ما نتوانستیم به آنجا برسیم و میخواستم بدانم شما میتوانید دنبال او بروید و تا آمدن من نگهش دارید… فقط لطف کنید و چیزی از حال مادرش به او نگویید… نمیدانستم چه بگویم. ساکت ماندم. دوباره پرسید که برایم زحمتی نمیشود؟ توقع داشت چه بگویم؟ بگویم نهخیر، چه زحمتی! وظیفه است و همسایه به هر حال به درد همین روزها میخورد و برای خودش و همسرش و اتفاقی که برایشان افتاده ابراز تأسفم کنم؟ چیزی نگفتم. حتا نپرسیدم کدام بیمارستان میروند تا از او بخواهم اگر اتفاقاً به همان بیمارستانی میروند که از آنجا با من تماس گرفتهاند، خبری هم از حال زن و بچه من بگیرد. خودم را ناچار میدیدم که سریعتر ماشینی پیدا کنم و بعد ازز برداشتن دختر شش سالۀ خندان از مهد کودک، خودم را به بیمارستان برسانم.