وقت آن است که بشوی شاگردی مطیع و سربهزیر که در برابر استادت، نگاههایت رنگ و بوی تواضع میگیرد و حتا سؤال میکنی. هرچند خارج از موضوع باشد و ابلهانه، تا استاد بهانهای داشته باشد که بیشتر و بیشتر حرف بزند و نکتههای ظریف و باریک دیگری را به تو بیاموزد و توضیح دهد که هرچند با اندکی فشار آوردن با دست به درها و گرفتن دو طرف در، آنطور که اغلب مسافران مترو میکنند، هم میتوان مانع بسته شدن در شد، اما سادهتر و راحتتر و منطقیتر این است که پایت را در معرض سنسورها قرار دهی تا خیلی راحت و مثل آب خوردن در بسته نشود و بلکه باز شود. تو آرام نگاهش میکنی و میخندی. شاید حالا وقت آن باشد که در آن آرامش بعد از توفان، ضربهای کاری وارد کنی و مرد را از اوج به حضیض بکشانی در خیال خودت لااقل و از حقوق انسانهای دیگر، همۀ آنهایی که در قطارند و منتظر رسیدن به مقصد هستند و آن تأخیر هرچند چندثانیهای و کوتاه که در حرکت قطار به وجود آوردهای، چون قطار تا همۀ درهایش بسته نشود، راه نمیافتد و اینطور نیست که تو بتوانی از درِ باز قطاری وارد شوی که درهای دیگرش بسته شده باشند و راه افتاده باشند و فقط این درِ تو، دری که تو با سنسور بازش کردهای دوباره باز مانده باشد و بتوانی بپری سوار قطار، هرچند خیلی کوتاه است، اما ضایع کردن حق همۀ آن چند صد نفری است، لااقل، که توی قطارند و کسی چه میداند، بلکه حتی نتایج فاجعهباری به بار بیاورد شاید که از تصور انسان خارج است و مثلاً شاید کسی اگر دو ثانیه زودتر برسد به جایی، به دری، به خانهای، اتفاقی هولناک نیفتد. شاید نامهای اگر دو ثانیه زودتر به جایی که باید میرسیده برسد، کسی از مرگ نجات پیدا کند و قسعلیهذا. و شاید هم برعکس و قسعلیهذا. بگذریم. اینها را بگویی و آنوقت بعد از این ضربههای مهلک و کشنده، به نعش بهخاکافتادۀ ریشپرفسوری نگاه کنی و با تحقیر و غرور، آخرین نگاه را به پیکر در خون غلتیدهاش بیندازی و برای همیشه ترکش کنی، اما برای همۀ این حرفها و کارها خیلی خستهای و درثانی، قطار بعدی، با فاصلهای نه آنقدر دیر که او میگفت، دارد وارد سکو میشود و آدمهایی که روی صندلیهای ایستگاه نشستهاند، یکییکی و در میان آنها استاد پیر و فرزانۀ تو هم بلند میشوند و به دنبال نزدیکترین نقطۀ خالی به جایی که تا چند ثانیۀ دیگر محتمل است درِ قطار در آنجا قرار بگیرد، جاگیر میشوند و تو همچنان نشستهای و به استاد نگاه میکنی و حرفهایت را در ذهنت مرور میکنی و به استاد نگاه، که با آن قامت خسته و لباسهای سادهای که واقعاً درخور یک استاد است، هرچند کمی نامرتبتر و کثیفتر از آنچه واقعاً درخور است، دیگر جاگیر شده است و در آخرین لحظه، وقتی قطار دیگر دارد میایستد کاملاً، برمیگردد و از روی شانه نگاهی به تو میاندازد و نمیاندازد. گویی در دلش بگوید: نهخیر، یاسین به گوش خر خواندم. این بابا هنوز نشسته است سر جایش. خیال میکند نشستهای آنجا. نمیداند تو روی صندلیهای توی مترو هستی و خود او، خود او که آنهمه زور زد و جا گرفت، آنطرفتر، سرِ پا ایستاده است. و تو حتی آنجا هم ننشستهای.
نویسنده: mousavi
پس از واقعه
چارۀ دیگری نیست. نباید میرفتم آنجا. باید طور دیگری ترتیب کارها را میدادم. بدون آنکه لازم باشد بروم آنجا. چون آنها میتوانستند بهراحتی تا آنجا تعقیبم کنند و همیشه هم دم دستشان چاقو، تیزی، تیغ و از اینجور چیزها دارند. من میدانم که دارند. اشتباه از من بود. میپذیرم. آنها در واقع هجوم آوردند. حالا که میتوانم بگویم. هجوم آوردند و قبل از اینکه من بتوانم کاری کنم، گلویم را پاره کردند. بیخ تا بیخ. جلو چشم مادرم و پیش پای پدرم. این را که میدانم. فقط یکی دوتایشان را دیدم که آنها هم شکل عوض میکردند. باقی توی تاریکی بودند. مثل همیشه. همان یکی دو تا هم توی تاریکی بودند. خودم هم توی تاریکی بودم. از جلوِ در تا توی کوچه پنج پله بود. از پلهها پایین نرفته بودم. نتوانسته بود بکشاندم توی کوچه، نه کاملاً. چون دست را به در قفل کرده بودم. اما تنم رفته بود و گردنم. همانجا روی بالاترین پله آن کار را کردند. بدون اینکه مرا بکشانند توی کوچه. البته نه تنم. پاهایم یا یک پایم روی همان پله بود. فقط یکیشان آمده بود بالا روی پله. همان یکی را دیدم و شاید آن را که برید. گوش راستش کنده شده بود و توی دست راستش آن تیزی بود. نمیدانم چه بود. به داس بیشباهت نبود. طرفِ توییاش را گذاشت روی گلویم و یک تکان کوچک داد. و همین کافی بود. انگشتهایش روی دستۀ داس طوری قفل شده بود که انگار بخشی از آن است. خوب میشناختمش. هم او را هم آنهایی را که توی کوچه آن پایین ولو شده بودند و میخندیدند. کیفشان کوک بود و روی زمین میلولیدند و تماشا میکردند و لذت میبردند. از کشتن من. بعد، من خواستم با آن وضع در حالی که حتا نمیتوانستم درست لبخند بزنم، همۀ آن ماجراها را و این را که آنها کی هستند، برای پدر و مادرم تعریف کنم؟ چهطور ممکن بود؟ در واقع، آنها هم چنین توقعی داشتند. و گیرم که تعریف میکردم و همه چیز را توضیح میدادم، آنها چه سر در میآوردند. پس درواقع باید این را توضیح میدادم که نمیتوانم درست توضیح بدهم برایشان. اما من سعی کرده بودم اصل ماجرا را برایشان توضیح بدهم. تلاش بیهودهای بود. هرچند باور ندارم که واقعاً میتوانستم توضیح بدهم. هرچه را. در عین حال، همان لبخند به نظر کافی میآمد، اگر درک میکردند. که یعنی تقصیر خودم بود. تقصیر خودم بوده است. پلیس لازم نیست. نمیخواهد بروید ببینید کیستند. باید میتوانستم. به هر حال من فرزند آنها بودم. خم و چم حرف زدن باهاشان را بلد بودم. باید بلد میبودم. آنها بودند که بزرگم کرده بودند. هرچند خیلی چیزها را بدون آنها دیده بودم. به دور از آنها. اما به هر حال. نمیدانم. من گناه قتل را گردن گرفته بودم. میتوانست آخرین گناه زندگیام باشد. بدون شک. اگر آدم گناه کشته شدن خودش را به گردن بگیرد، قطعاً آخرین گناهی است که به گردن گرفته است. در این هیچ تردیدی نیست. اما این چه چیزی را ثابت میکند؟ اینکه دیگرگناهها چندان مهم نبوده است؟ اینکه دیگر سیر گناه کردن خاتمه یافته است؟ نمیتوان قبول کرد. کلی اما و اگر دارد. فقط همان که آخرین گناه بوده است، کافی است. قتل خودم. آن هم نه به شکل خودکشی. کشته شدن خودم. اینکه عدهای مرا به قتل رساندهاند. اما، با پذیرفتن مسئولیتش. آنجا پشت در، همۀ اتفاقها همانجا افتاد. یعنی میشود یک بار دیگر ماجرا تکرار شود و من قدم از قدم برندارم و نروم پشت در؟ بیرون نروم. سرک نکشم ببینم که بود. آنطور خودم را به تاریکی نزنم؟ بدون شک، در را هم برای آن کوبیده بودند به صورت پدرم که مرا بیرون بکشند. با او کاری نداشتهاند. یا فکر میکردهاند که من هستم. چرا من نرفتم در را باز کنم؟ همانجا ایستاده بودم و پدرم را که میرفت در را باز کند، نگاه میکردم. آن موقع این چیزها را نفهمیده بودم. باید حدس میزدم. این هم گناهی دیگر. یکی مانده به آخر. کوتاهی در پیشبینی اتفاقی که میخواست بیفتد. البته آن قتل، یعنی کشتن من، از این جهت گناه نبوده است. از این جهت که قتل من بوده. حق میدادم به آنها. نوعی مجازات بوده. اما از جهات دیگر. جهات دیگری که به من ارتباط پیدا میکند. علقههای خونی و غیرخونی. اینها را میگویم. اینها وحشتناک است. در عین حال، فرصتی برای مرور به دست میدهد. مرور گذشته. معمولاً همینطور است. آن هم نه یک بار. فرصتهای بسیاری پیش میآورد برای مرور کردن چیزهایی که اتفاق افتاده است. چون به هر حال دیگر تمام میشود و دیگران باید شروع کنند. گرچه دیگرانی وجود ندارد. این بار هم خودم هستم که شروع میکنم. اما به شکلی دیگر. طوری که وانمود کنم این دیگران هستند که دارند شروع میکنند. قضیه به هم پیچیده است. اما اگر بدانم که دوباره میخواهم شروع کنم، گیرم به نوعی دیگر، به شکلی دیگر، آیا باز هم دست به گناهانی دیگر نزدهام؟ نخواهم زد. مزۀ آخرین گناه بودنِ به گردن گرفتن قتل خودم را از بین نبردهام؟ نمیدانم. هیچ وقت فکرش را نکرده بودم. در نتیجه، جوابی ندارم. چون در واقع نمیتوانم به چنین چیزی فکر کنم. فقط وقتی صدایی باشد، میتوان فکر کرد. حالا هیچ صدایی نیست. ناگهانی بود. تمام شدن قضیه را میگویم. آن اتفاق پشت در. بنابراین، به خودم حق میدهم که نتوانم برای بعد از آن فکری بکنم. فکری که بتوان بیانش کرد. مگر تا به حال کردهام؟ هرگز. اما سکوت هم نکردهام. این مسلم است. در عین حال، کاری هم نکردهام. در نتیجه شاید بتوانم همان را ادامه بدهم. شاید بتوانم همان کاری را که میکردم، ادامه بدهم. بدون آنکه بخواهم به مسائل تازهای فکر کنم. و موقعیت جدیدی را برای خودم تصور کنم. کافی است ادامه بدهم. بگذارم چیزها همانطور که بودند، باشند. همان کاری را بکنم که قبلاً میکردم. پیش از آنکه آنجا پشت در باشم و گلویم بیخ تا بیخ بریده شود. یا اصلاً به خانه برنگردم. پس تکلیف آن نامهها چه میشود؟ کدام نامهها؟
سیگار ممنوع است!
روی نیمکت پارک نشسته بود و سیگار میکشید. هیچ کار دیگری هم نمیکرد. فقط سیگار میکشید. او هم البته چیز دیگری نگفت. خب، تا اینجای کار که بهظاهر ایرادی نداشته باشد. فقط او با دست اشاره میکند به در خروجی پارک. بروید بیرون، اینجا ممنوع است. آن جوانک. آدم دلش برایش میسوزد. ابروهایش را بالا میدهد و به مرد لباسآبی نگاه میکند. بیچاره اینها نیاز به نصیحت کردن دارند که اینطور سربهزیر و مطیع نباشند. بدون اینکه چیزی بگوید بلند میشود و به طرف درِ پارک میرود. پای راستش کمی میشلد. آن را تقریباً بفهمی نفهمی روی زمین میکشد. نه نه، نه آقا، همین الان خاموشش کنید. قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارید. شنیدید که چه گفتم. توی پارک سیگار کشیدن ممنوع است. اینجا پارک بدون دخانیات است هاع. اینجا سیگار کشیدن ممنوع است هاع. جوان میگوید ـ برمیگردد مرد را برای دومین بار نگاه میکند و میگوید ـ نمیکشم. میروم بیرون، آنجا میکشم. بعد، این نگهبان راه میافتد سمت جوان. همینطور که جلو میآید دستش روی دستۀ باتومی میکشد که کنار پایش آویزان است و گویی که دست معشوقهای، آن را نوازش میکند. بعد که جلو رسید، با همان باتوم که در چند قدم آخر رسیدنش به جوانک از کمرش باز کرده است، محکم پشت دستی میزند که سیگار را نگه داشته بود و سیگار از دست جوان میافتد. دستش را که خشک و کبود شده، جلو دهانش میگیرد و آنقدر شوکه شده که زبانش بند آمده. او که چشمهایش هم پر از اشک شده، همچنان هیچ چیز نمیگوید. نمیتواند بگوید. فقط خیره به نگهبان نگاه میکند که رگ گردنش بالا زده و نفسنفس میزند. مثل دیو تنوره میکشد و بعد، میبیند ـ جوان میبیند ـ که او ـ که نگهبان ـ با چه نفرتی سیگار نیمسوختۀ رهاشده از دست جوان را که هنوز دود میکند از روی زمین برمیدارد و در حالی که تنوره کشیدنش تبدیل شده به قهقههای بلند، بلندتر از سروصدای کلاغها، شروع میکند به پک زدن به سیگار. برای ما که ممنوع نیست هاع.
لکۀ متعفن
خستهکننده است. فکر کردن به لُکّۀ متعفن دیگر حال به هم زن شده است. این هم مثل همانهای دیگر. حق بیشتری ندارد. گرچه خودش فکر میکند دارد. خودش فکر نمیکند. ما هم فکر نمیکنیم. در واقع، هیچ کس کاری نمیکند و ما هم هیچ کاری نمیکنیم. نشستهایم. نه، ننشستهایم. در هیچ حالتی نیستیم. در هیچ حالتی هستیم و فقط به صداها گوش میکنیم. همان موضوع تکراری. ماجرای صدا هم دیگر خستهکننده است. صدایی هم در کار نیست. چرا گول بزنم؟ هیچ چیزی نیست. در خودمان میلولیم. مثل کرمها. همهاش همین است. سر و پایش یکی. بالا و پایینش یکی. چپ و راستش، اول و آخرش، ظاهر و باطنش. این چیزی است که هست. فقط همین. یک تکه گوش که میشنود. یک شیء سفید که میبیند. حتا نامش را هم نمیتوان چشم گذاشت. گوش هم همینطور. و باقی چیزها. مثلاً چشمها فقط برای بستناند. برایآنکه ببندیشان و وقتی میبندی آن دهان را ببینی. آن دهانها که بعد تبدیل به چشمها و گوشها و صورتها و چیزهای دیگر میشوند. بعد آدمها و تصویرها. و دهانها. این دهان و آن دهان. تا به مادر برسد. و پدر. تا به آنها برسد. پسرعمو حسین با کادیلاک کرمی خوشگلش که تازه خریده، اومده دنبالمون. از ایناس که شیشههاش برقیه و با یه دکمه بالا و پایین میره. اومده که بریم باغ عموخلیل. راه میافتیم سمت باغ. توی ماشین خیلی بزرگه و بوی نویی میده. بابا جلو نشسته و ما هم چهارتایی عقب. اصلاً مجبور نشدیم مثل وقتایی که سوار پیکان میشیم، جلوعقب بشینیم. یا یکیمون بره جلو، بغل بابا. گرچه بازم حکیمه پاشو فشار میده به من که جای بیشتری بگیره.
در مستطیل
در آن اتاق مستطیلشکل بودم. دیوارهای مستطیلشکل. پنجرهای روی دیوارِ مستطیلشکلِ روبهرو، اما در جهت مخالف. ضلعهای بزرگ پنجره موازی با ضلعهای کوچک دیوار است و بالعکس. پنجرهای بدون پرده. تختِ مستطیلشکل همجهت با کفِ اتاق به لحاظِ شکل مستطیلی اما برخلاف پنجره نه در وسط، بلکه گوشۀ اتاق، چسبیده به دیوار کناری. و من روی تخت دراز کشیدهام. تقریباً همیشه جز وقتهایی که خم میشوم تا با چوبدستیام چیزی را جابهجا کنم یا جلو بکشم یا عقب برانم. وقتی به این اتاق آمدم که دیگر حالم به معنای حقیقی کلمه از همه چیز به هم میخورد. آخرین خاطرهای که از جهان خارج از اتاق دارم عصر جمعهای است که رفته بودم برای پرسه زدن. راستۀ کتابفروشها و بعد هم میدان تئاتر که چون جمعه بود، شلوغ بود. حدود چهل و پنج دقیقه توی صف توالت ایستادم. بعد با اتوبوس برگشتم و یک ایستگاه مانده به ایستگاهی که باید در آن پیاده میشدم، از رادیوی اتوبوس صدای عجیبی شنیدم؛ مانند آوازی مذهبی بود که تا به حال نشنیده باشم. تمام توجهم را به خودش جلب کرده بود. برای لحظهای، لحظاتی، نمیدانم. اما کوتاه باید بوده باشد. چون فقط یک ایستگاه مانده بود و من در نهایت پیاده شده بودم. از لحظۀ شنیدن آن صدا، دوست داشتم سریعتر خودم را از اتوبوس بیرون بیندازم و خلوتترین راه را تا خانه بگیرم و به اتاقم بیایم. تا ایستگاه مقصد صبر کردم و آنوقت، انداختم. بعد، باران. ساعت پنج صبح. از چهار بیدار. سیگار و باز هم یکی دیگر. باران هنوز میآید. میبارد. صدای قطرهها روی کولر. صدای قطرههایی که روی کولر میخورد. شنیدن صدا. احساس گرفتگی عضلات پشت کتف.
پدرم را بوسیدم
پدرم را بوسیدم. داشت سعی میکرد عربی حرف بزند و نمیتوانست. و من بوسیدم. و من نمیتوانستم.
سرگردانی محض
این است که میگویم آدم نمیداند. همینطور هم که ادامه پیدا کند، تا هر کجا باز هم همان است. نامش را شاید نشود گذاشت. چه نشود گذاشت. نام نمیتوان برایش گذاشت. سرگردانی محض است. حتی خود سرگردانی هم نیست. این است که میگویم. نه میتوان ادامه داد و نه میتوان به مسیر آمده بازگشت. اینطور هم نیست که دایرهوار دور خودت بچرخی. دایرهوار چرخیدن هم هدفی دارد. رفتن و برگشتنی ناممکن است. مثل اینکه دنبالت کرده باشند. هرچند گاهی شکلی به خود بگیرد. فریب است. هرچند آدم گاهی خیال کند دارد جلو میرود و به جایی میرسد. علاوه بر این، اگر به سمت شکل گرفتن برود، نیرویی خود به خود مسیر را عوض میکند. اغلب پیش میآید.
کارها
بچهها باید جیغ و داد کنند. باید خانه را روی سرشان بگذارند. بزرگترها باید مدام سر آنها داد بکشند که ساکت باشید! معلمها باید هر روز غیر از جمعهها و روزهای تعطیل به مدرسه بروند. پیرمردها باید بروند توی پارک گُله به گُله بنشینند و دربارۀ چیزهای بیاهمیت حرف بزنند. کارگران شهرداری باید نیمهشبها خیابانها را جارو بزنند. کارمندها باید در تاریک و روشنای هوا بیدار شوند و از خانه بیرون بروند. ائمۀ جماعت باید روزی سه بار به مسجد بروند و نماز بگزارند. مؤذنها باید اذان بگویند. نقاشها باید باید بنشینند گوشۀ اتاقشان و دستهاشان را توی روغن و رنگ بمالند. نقاشهای ساختمانی هم باید قبل از شروع کردن به کار، لباسهایشان را عوض کنند و در حین بتونه کردن در و دیوار هی مدام کاردکشان را به پشت شلوارشان بکشند. باغبانها باید توی دستهاشان تف کنند و به هم بمالند و بعد بیل بزنند. رانندههای اتوبوس باید مدام صبح تا شب یک مسیر مشخص و ثابت را بروند و برگردند. نویسندهها مدام و مدام باید بنویسند. سیگاریها باید همیشه و هر روز بروند مغازه سیگار بخرند. حروفچینها باید انگشتهای ورزیدهای داشته باشند و هرچه سریعتر به کارشان بگیرند. واکسیها باید هر روز به کفشهایی که دیگران میپوشند ور بروند. خیاطها همیشه دستشان به قیچی و متر باید باشد و هی اندازه بگیرند و هی قیچی بزنند. طلبهها باید هر روز صبح زود از خانه بیرون بروند و در مدرسههای پرملال درس بخوانند. آهنگرها اندامشان ورزیده است و مثل آهن سفت و سیاه. سیاستمدارها باید به ظاهرشان رسیدگی کنند و حرفی نزنند که کسی آتو بگیرد ازشان. تعمیرکارها همیشه بوی روغن سوخته میدهند و باید هر شب دستهایشان را با خاکارّه و پودر لباسشویی و صابون و نفت، مثل نقاشهای ساختمانی بشویند. نجارها مدادشان را میگذارند پشت گوششان و برقکارها فازمترشان را و هر دوشان به کسانی که نمیتوانند چیزی پشت گوششان بگذارند، فخر میفروشند. (تعمیرکاری را تصور کنید که آچارش را گذاشته باشد پشت گوشش!) خانهدارها در خانه میمانند و خانهداری میکنند. خبرنگارها کیفشان را روی شانه میاندازند و به آدمها جوری نگاه میکنند که به عکسهای توی روزنامههاشان. و انگار از همه طلبکارند. مادرها باید سعی کنند بهشت را زیر پایشان نگه دارند و کاری نکنند که یواشکی در برود یا رویش لیز بخورند. پدرها باید مردانگی به خرج دهند و آبروداری کنند. رانندههای تاکسی بین شهری باید هزاران قصۀ واقعیتنما و خاطرۀ دروغین داشته باشند. معمارها خودشان را میخورند. ورزشکارها به رکوردهای تازه تبدیل میشوند. دانشجوها سعی میکنند یک دانشجوی به تماممعنا باشند. دورهگردها همیشه به دنبال جاهایی هستند که مردم بیشتری در آن رفتوآمد میکنند و دستفروشها هم بشرح ایضاً. بازاریها باید آیین چربزبانی را رعایت کنند. آدمها به هم سلام میکنند. بلند سلام میکنند. حال یکدیگر را میپرسند. از هم تشکر میکنند. اگر کسی از نزدیکانِ هم را بشناسند، حال او را هم میپرسند و میپرسند چه کار میکند. در کمال خونسردی جواب میدهند. مثلاً میپرسند: «راستی برادرت چهطور است؟ چه کار میکند؟» جواب میدهند: «تابستان میخواهد با خانوادهاش برود استرالیا.» باز میپرسند: «راستی؟ چه جالب! تا کی میخواهند بمانند؟» جواب میدهند: «برای درس خواندن میرود و خانوادهاش هم همراهیاش میکنند.» از آب و هوا حرف میزنند. که: «چهقدر هوا سرد شده!» یا: «چهقدر باران میبارد این روزها!» کلاً وقتی کنار هم میمانند، یا مجبورند کنار هم باشند، تا مدتی معین، از چیزهای مختلفی حرف میزنند. چیزهایی که برایشان جالب است. میگویند: «دیگر از دست این ماشین لکنتی خسته شدهام.» میگویند: «اشکالی ندارد. حالا دیگر سر کار میروی و میتوانی پولهایت را جمع کنی و ماشینت را عوض کنی.» بعد دربارۀ چیزهای دیگری حرف میزنند. دربارۀ اتفاقی که در آخرین قسمت فلان سریال افتاده است. یا از اوضاع بد اقتصادی مینالند. و همچنان حرف زدن را ادامه میدهند. و مدادها را از چوب میسازند. مداد را از چوب میسازند. همهاش چوب است. چوب خالص.
یادداشتها
یه عده برای دویست هزار تومان آدم میکشند. فکر نمیکنی من این کار رو بکنم؟
به نام خداوند.
نه خیر، من به درد تنهایی شما نمیخورم. به عبارتی، اصلاً رومانتیک نیستم.
آدمهایی هستیم که بیزن نمیتوانیم زندگی کنیم و در عین حال میدانیم که با هیچ زنی هم نمیتوانیم بسازیم. حالا چرا هیچچی نمیگی؟
زن نمیخوام.
تریاک میخوای؟ کسی میدونه از کجا میتونم بگیرم؟
من در کودکی. آن پسربچۀ بینام، در کودکی. چرا اینطور؟ آن پسربچه در کودکی چرا اینطور، چه فرقی با بقیه داشت؟ چه کرده بود که دیگران نکرده بودند.
دستهای ما اینچنین است. دستهای ناچیز و ناتوان.
گفت: آدم قوی و محکم همیشه دشمن داره. آدمِ ضعیفه که هیچ دشمنی نداره. آدمی که هیچ دشمنی نداره، آدم ضعیفیه. هیچ کس قرار نیست به فریادت برسه. فریاد نمیزنی تو اصلاً. هیچ کس به فریادم نمیرسه. تو فریادم میزنی مگه؟ آخه میدونی؟ هر کاری کردم خودمو تغییر بدم، نتونستم و بازم برگشتم به همین اخلاقای همیشگی.
فلباس فینیقی، دو هفته پس از مرگش، فریاد مرغان دریایی و امواج ژرف دریا و سود و زیان را از یاد برد. جریان آبی در زیر دریا استخوانهاش را بهنحوی بر گرفت. در آن حال که از نشیب و فراز میگذشت، مراحل سالخوردگی و جوانیاش را پیمود و به گرداب رسید. یهود و نایهود. ای آن که چرخ را میگردانی و به سوی باد مینگری، به فلباس بیندیش که روزی چون تو رشید و زیبا بود.
این کلمات بیان میشه هر وقت چراغ یکی روشن میشه.
ان الرّبّ قد منحنا قساً والشیطانُ منحنا بهلولاً.
آنچه میماند
هر قطرۀ اشکش نفرینی بر من است. نفرینِ من است. صدای نازک خرماییاش نگرانیِ من است. چه میماند؟ اگر سخیف و بیارزش باشد آنچه میماند با آن چه میکند؟ شاید توهمات باشد. شاید نه چیزی بماند و نه او بخواهد بداند چه مانده است. ترجیحمیدهم به دستان پرتوان و سینۀ فراخ خودش بنگرد و در جستوجوی گوهری باشد که در او جوانه خواهد زد و تا عرش تواند رفت، تا آنکه آنچه من، این ناتوانی که من بودهام، کردهام و نکردهام و نمودهام و بودهام.