دیگر بس بود. باید برمیگشتم به خانه. قصد برگشتن کرده بودم. کار سادهای نبود. باید همه چیز را میگذاشتم و برمیگشتم. همۀ آن راه دراز را. وضع جسمانیام. این مهمترین مسئله بود. پای چپم که تقریباً دیگر از کار افتاده بود. دست راستم. دیگر در کار نبود. البته برای رفتن، نیاز چندانی به دست نیست. میتوانم از این عیب صرفنظر کنم و به حساب دشواریهای سفر نگذارمش. اما به هر حال، بیهیچ بار و بنهای هم نمیشود جایی رفت. و بار و بنه را هم با پا نمیتوان برداشت. دستها برای آن به کار میآیند. دو تا باشد، چه بهتر. نباشد، لااقل یک دانهاش لازم است. پس به هر حال نداشتن یک دست هم میتواند سفر را دشوار کند. یا از کار افتاده بودنش. اول باید مسیر را مشخص میکردم. مسیر بازگشتنم را. بعد، برنامهریزی برای چهطور رفتن. پیاده امکان نداشت. باید خودم را روی زمین میکشیدم. در نتیجه، خیلی زود، به بنبست رسیدم. چون هیچ وسیلۀ نقلیهای هم در کار نبود. از گاری، دوچرخه، صندلی چرخدار، موتورسیکلت، یا هر وسیلۀ دیگری، حتی اگر مشکلی برای به دست آوردنش هم نداشتم، نمیتوانستم استفاده کنم. پس چطور میخواستم برگردم؟ به نظرم مهم نمیآمد. به لحاظ منطقی چرا. ولی در نظر من نه. در نظر من اینکه تصمیم به برگشتن گرفته بودم، مهمتر بود. گویی بیشتر برای اینکه دشمنانم را خلع سلاح میکردم. کدام دشمنها؟ درست نمیدانم. کس خاصی به ذهنم نمیآید که بخواهد دشمنم باشد. شاید منظورم آنهاست که مدام به من غر میزدند تو اینجا چه میکنی. مگر خانه و کاشانه نداری. واقعاً اینطور آدمهایی بودهاند؟ یادم نیست. اما حتماً بودهاند. چون اگر نبودهاند، این احساس از کجا در من به وجود آمده؟ این احساس که من آنجا چه کار میکنم؟ این احساس که چرا برنمیگردم. کجا چه میکنم؟ جای ثابتی که نداشتهام. به هر حال، تصمیم گرفته بودهام که آنجا باشم. یعنی آنجا نباشم. آنجا که باید میبودم. آنجا که باید میبودم نباشم و در عوض، جای دیگری باشم. همۀ آن جاهایی که بودهام. آنجا در شمال، یا آنجا در جنوب، یا آنجا در حومۀ شهر. آنجا در آن پارک جنگلی. روزگاری آنجا در کنار دریا. در جنگ و… اگر چنان کسانی بودهاند، منظورم کسانی است که مدام به من تشر میزدهاند که چرا برنمیگردم، طبیعی بوده که از آنها فاصله بگیرم تا مجبور نباشم همیشه به سرزنشهایشان گوش بدهم. همیشه سرزنشهایشان را بشنوم. همین باعث تنهاییام بوده؟ منطقی است. اما هیچ وقت احساس تنهایی نکردهام. هرچند همیشه دوست داشتهام تنها باشم. گویی همیشه در حال فرار بودهام. فرار از چه؟ نمیدانم. از آدمها. نظر خوشی دربارهشان نداشتهام. هیچ وقت. آدمها موجودات خبیثیاند. حتی اگر هم خبیث نباشند، همیشه طوری هستند که بشود تصور کرد خبیثاند. طوری که از اینکه تصور کنی خبیثاند، پشیمان نشوی و فکر نکنی اشتباه میکردهای.