روی نیمکت پارک نشسته بود و سیگار میکشید. هیچ کار دیگری هم نمیکرد. فقط سیگار میکشید. او هم البته چیز دیگری نگفت. خب، تا اینجای کار که بهظاهر ایرادی نداشته باشد. فقط او با دست اشاره میکند به در خروجی پارک. بروید بیرون، اینجا ممنوع است. آن جوانک. آدم دلش برایش میسوزد. ابروهایش را بالا میدهد و به مرد لباسآبی نگاه میکند. بیچاره اینها نیاز به نصیحت کردن دارند که اینطور سربهزیر و مطیع نباشند. بدون اینکه چیزی بگوید بلند میشود و به طرف درِ پارک میرود. پای راستش کمی میشلد. آن را تقریباً بفهمی نفهمی روی زمین میکشد. نه نه، نه آقا، همین الان خاموشش کنید. قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارید. شنیدید که چه گفتم. توی پارک سیگار کشیدن ممنوع است. اینجا پارک بدون دخانیات است هاع. اینجا سیگار کشیدن ممنوع است هاع. جوان میگوید ـ برمیگردد مرد را برای دومین بار نگاه میکند و میگوید ـ نمیکشم. میروم بیرون، آنجا میکشم. بعد، این نگهبان راه میافتد سمت جوان. همینطور که جلو میآید دستش روی دستۀ باتومی میکشد که کنار پایش آویزان است و گویی که دست معشوقهای، آن را نوازش میکند. بعد که جلو رسید، با همان باتوم که در چند قدم آخر رسیدنش به جوانک از کمرش باز کرده است، محکم پشت دستی میزند که سیگار را نگه داشته بود و سیگار از دست جوان میافتد. دستش را که خشک و کبود شده، جلو دهانش میگیرد و آنقدر شوکه شده که زبانش بند آمده. او که چشمهایش هم پر از اشک شده، همچنان هیچ چیز نمیگوید. نمیتواند بگوید. فقط خیره به نگهبان نگاه میکند که رگ گردنش بالا زده و نفسنفس میزند. مثل دیو تنوره میکشد و بعد، میبیند ـ جوان میبیند ـ که او ـ که نگهبان ـ با چه نفرتی سیگار نیمسوختۀ رهاشده از دست جوان را که هنوز دود میکند از روی زمین برمیدارد و در حالی که تنوره کشیدنش تبدیل شده به قهقههای بلند، بلندتر از سروصدای کلاغها، شروع میکند به پک زدن به سیگار. برای ما که ممنوع نیست هاع.