رفت و برگشت

چرا همان‌جا نمانده بود. می‌توانست همان‌جا بماند. بدون این‌که تکانی به خودش بدهد. تصمیم می‌گیرد همان‌جا مانده باشد و تکانی به خودش ندهد. اما بدش نمی‌آید مدتی هم در پارک سر کند. آن‌جا آفتاب هست و باد هم ممکن است بوزد. خبری از باران نیست البته. اما آدم‌ها. آدم‌ها هم مزاحم هستند. این هست. ممکن است سروکله‌شان پیدا شود و اسباب زحمت شوند. مهم نیست. باز هم می‌ارزد. برای امتحان هم که شده، بدک نیست. با سروصدای آزاردهنده هم می‌شود طوری کنار آمد. خیلی از آن‌ها ربطی به او ندارد. کم پیش می‌آید که کسی یا چیزی یا جانوری به خاطر او به سروصدا بیفتد. هرچند بعید نیست. مثل کلاغ‌ها. یک‌باره معلوم نمی‌شد چرا دور هم جمع می‌شوند. آدم نمی‌فهمد از کجا آن همه کلاغ سرو کله‌شان پیدا شده و همدیگر را خبر کرده‌اند. کم هم سر و صدا ندارند. البته جرئت ندارند خیلی نزدیک شوند، اما با همان صدای تهدیدآمیزشان مدام قارقار می‌کنند. دور می‌شوند و نزدیک می‌شوند. از بالای درخت، یا همان‌جا روی زمین، جهان بر روی پاهایشان. یا مثلاً اگر سگی پیدایش شود که سرش به کار خودش نباشد. از این سگ‌های فضول همه جا پیدا می‌شوند. آدم‌ها، کمتر. هرچه باشد از جنس خودش هستند. اما به هر حال آن‌ها هم سر و صدای خودشان را دارند. گیرم کوتاه و عصبی باشد. مثل همین مردی که لباس آبی پوشیده است. آقا لطف کنید و این‌جا سیگار نکشید.