اولین باری که دیدمش. همین که نگاهم به چشماش افتاد، یه چیزی ریخت به تنم، از روی شونههام مثل آب ریخت پایین و دیگه انگار هیچ چی تحت اختیار خودم نبود. سر میدون جمهوری قرار گذاشته بودیم. اونطرف جلو سینما وایساده بود و داشت اطرافو نگاه میکرد. وقتی رسیدم بهش دیدم داره میخنده و نگاهم میکنه. من نگاهمو دزدیده بودم ازش، تا بهش نرسیدم. با اینکه از همون طرف میدون فهمیده بودم کدومه. توی اون شلوغی. یه کم خوش و بش کردیم و قرار شد بریم یه کافه بشینیم. نفهمیدم چطور آخر شب شد و ما از این کافه به اون کافه و از این خیابون و به اون خیابون داشتیم میچرخیدیم تو اون شهر نجس. فرداش که دوباره همو دیدیم… چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ فرداش که دوباره همو دیدیم تصمیم گرفتیم که بریم از اون شهر سیاه… بذار برات بگم آخه تا اینا رو جایی نگم، آروم نمیشم. اینها رو میگم که خالی بشم بعدش بتونم دو کلام با خودت حرف بزنم. رفتیم سوار اتوبوس شدیم رفتیم اصفهان. عصر رسیدیم اونجا. نمیدونم دیوانگی بود نبود چی بود اما هرچی بود تا نیمههای شب هی چرخیدیم و هی چرخیدیم. نمیدونم این اصفهان چی داره که من هر وقت رفتم توش آواره بودم و آس و پاس. روز تاسوعا بود و شبش شب عاشورا. از دیشب که تهران با هم میچرخیدم از توی هیئتها یه شعری رو یاد گرفته بود و هی میخوند. این توش بود: «حالا نمیشد این همه زیبا نمیشدی…» همینش یادم مونده. ولی هی یه جوری میخوند که بگه اینو دارم برای تو میخونم ولی جوری هم بود که اگه به روش بیارم، بتونه انکار کنه و بگه نه خودِ شعر براش جذاب بوده. اینطور آدمی بود. همیشه تو طول اون چهار سال همینطور آدمی بود. حواست به من هست؟ یا دارم با خودم حرف میزنم. آها یادم اومد قبلش یه چیزی شبیه این بود: «این تیر با نگاه نظر میزند تو را…» یعنی میگه چون اینقدر خوشگل شدی، تیر عاشقت شده یا نظر زده بهت یا هر چی و اومده خورده به تو. قشنگ هم بود خب. منم خوشم اومده بود از شعر. ولی اینکه هی و هی این رو میخوند داشت میرفت رو اعصابم. بیشتر به خاطر اونکه یه جوری نمیگفت که داره برای من میخونه و خوشگلی من رو ستایش میکنه. اما تیر چی بود؟ شاید ملاحظهاش این بود. گرچه واقعاً هم همین بود. همین هم شد. اگه خودش بود همون تیر بود. میدونی چی میگم. از اولین جملههایی که به من گفته بود این بود که در اومد یه هو بیمقدمه گفت: «من آدم بدیام.» اون اوایلی بود که تلفنی حرف میزدیم. داشت آماده میشد که بره آموزشی سربازی. بهش گفتم تو هنوز با این سن نرفتی سربازی؟ گفت نه، درس میخوندم. نمیدونستم چهطوری میشه آدم تا سی سالگی درس بخونه و سربازی نره. بعداً فهمیدم. سربازیاش هم که سربازی نبود. همه چیش فرق داشت انگار. اگه نمیدونستم هیچ وقت دیگه نمیتونستم بدونم که همچین اتفاقهایی هم میافته. انگار از توی یه غار اومده بود با یه عالمه رازهای عجیب و غریب. اینکه آموزشیاش بر خلاف همه بعد از سربازیش بود به کنار، دورۀ آموزشیاش هم خیلی کشکی بود. فقط دو هفته رفت پادگان. دو هفته هم نشد به نظرم، ده روز به گمونم. بعد هم فقط روزها میرفت صبح تا شب و شبها برمیگشت خونه تا دو ماه. این که نشد سربازی. داداشای من اینجوری نرفته بودند. هی که از رازهاش سر در میآوردم به خودم میگفتم بیخود نمیگن مردم که اینها تافتۀ جدابافتهان. به هر حال… تو جات خوبه؟ راحتی؟ میخوای یه کم بیای اینطرفتر؟
نویسنده: mousavi
جوجهروشنفکرهای فقیر
گفتم: میخوای عکسامو نشونت بدم؟ گفت نیا وسط حرفم و شروع کرد باز از همون چرتوپرتای همیشگی گفتن. به خودشم گفتم که دیگه بسه چرت و پرت. گفتم تو رو خدا، دیگه خوابم مییاد. پاشد رفت یه سیگار کشید و وقتی برگشت، آرومتر شده بود. وقتی اومد، عکسامو بهش نشون دادم، برگشت گفت ـ همون عکسهایی که تو ازم گرفته بودی. همهش رو نشون ندادم. دوتاشو. همون دوتایی که گفتی اشکالی نداره به بقیه نشون بدم ـ برگشت گفت: لخت بودی؟ خب فکر کنم هر کسی میتونه بفهمه لخت بودم. گرچه از توی عکس پیدا نیست ولی از حالت صورت و گردنم پیداست. اما نباید اینو میگفت. نباید من رو میبرد به خاطراتم با تو اگه دوستم داشت. اینطور نیست؟ گرچه من هم بدم نیومد. ولی خب خودش این وسط ضرر میکرد. ضرر که نمیشه گفت. یعنی خودش اذیت میشد. تازه خونهاش رو عوض کرده بود توی همون محله، چند تا خیابون اونطرفتر، خونه گرفته بود. همون محله که تو میگفتی محلۀ جوجهروشنفکرهای فقیره. هنوز وسایلش رو کامل نچیده بود. راست هم میگفتی. یه مشت رفیق گرمابه و گلستان داشت که هر هفته یکی دو بار حتماً همدیگه رو میدیدن و همهشون هم همون محله زندگی میکردند. چهارتا خیابون بالاتر یا پایینتر، اینور تر یا اونورتر. فوق لیسانسهای علوم انسانی. شاعرهای یکی دو کتابه. نویسندههای آس و پاسی که فقط خودشون میفهمیدند چی مینویسند و با هم کلی حرف میزدند دربارهش و به حرفاشونم که دقیق میشدی شک میکردی که خودشون هم بفهمند. محلۀ بدی نبود. یعنی من ازش بدم نمیاومد. یه اصالت مثلاً هفتاد هشتاد سالهای داشت. معلوم بود از بعضی خونهها. گرچه بیشتر خونهها فوقش ده دوازه ساله بود و چند طبقه. مثل همین آپارتمان فسقلی که اون موقع توش بودیم. یعنی توش بود و منم هر وقت میخواستم پیشش باشم میرفتم اونجا. که بعداً از اونجا حسابی متنفر شدم. چون بدترین روزهای زندگیام توش رقم خورد. بدترین دعواهای زندگیمو باهاش اونجا کردم. یا توی خیابونهای اطرافش ولی باز به همون خونه ختم میشد. بعدش شنیدم پدرش مرده و از اون شهر مزخرف رفته. حالا چرا دارم اینقدر از اون میگم برای تو. درد من اون نیست. خودتم میدونی. آهان. میخواستم ازت عذرخواهی کنم. اینکه نباید چیزهایی رو که قول داده بودم به کسی نگم، میگفتم. اینکه رابطۀ ما چهطوری بوده. اینکه ممکنه یه روزی این اتفاقها بیفته. یعنی اینکه به کسی بعضیچیزها رو بگم و بعد اون کاری کنه که نباید بشه. یه چیزایی هم هست که من به تو نگفتم. یعنی به هیچ کسی نگفتم تا حالا. میدونی همونهاست که دلم رو خون میکنه. که همۀ وجودم رو آتیش میزنه. کاش به تو میگفتم. کاش به یکی میگفتم. کاش به اون… نه، اون آدمی نبود که بشه بهش این چیزا رو گفت. همین چیزهای سطحی که از تو بهش گفتم تا چهار سال تو ذهنش به بدترین شکل ممکن مونده بود و هی همونها رو پیش میکشید به بهانههای مختلف. حالا اگر میاومدم و از اون مسائل مهمتر باهاش حرف میزدم چی میشد. آسایش برام نمیذاشت. همین که بهش گفته بودم تو مردی. خب من واقعاً هم فکر میکردم تو مردی. اگرم نمرده بودی برای من مرده بودی. من تو رو پاک کرده بودم از همه جای وجودم و داشتم پاک و سفید خودم رو برای داشتن اون آماده میکردم میخواستم منو همونطوری که میخوام بپذیره. اما اون نمیخواست. بهت نگفته بودم. اولین باری که دیدمش، همین که نگاهم به چشماش افتاد، یه چیزی ریخت به تنم، از روی شونههام مثل آب ریخت پایین و دیگه انگار هیچ چی تحت اختیار خودم نبود. نفهمیدم چطور آخر شب شد و ما از این کافه به اون کافه و از این خیابون و به اون خیابون داشتیم میچرخیدیم تو اون شهر نجس. فرداش که دوباره همو دیدیم… چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ فرداش که دوباره همو دیدیم تصمیم گرفتیم که بریم از اون شهر سیاه… بذار برات بگم آخه تا اینا رو جایی نگم، آروم نمیشم. اینها رو میگم که خالی بشم بعدش بتونم دو کلام با خودت حرف بزنم.
و باران تازه شروع به باریدن کرده بود
و انگار نه انگار که من آمدهام آنجا روبهرویش ایستادهام. نشستهام. و به دستور او آمدهام. یعنی به من گفتهاند که او مرا خواسته است و من پیه گوشمالی مفصلی را به تنم مالیده بودم و آمده بودم آنجا نشسته بودم و اصلاً فکر نمیکردم یعنی به ذهنم آنوقت اصلاً خطور هم نمیکرد که همین بیتوجهی شاید خودش نوعی گوشمالی و تنبیه بوده یا هر چیز دیگری و بیشتر فکر میکردم که بررسی آن کاغذها حتماً کاری مهم است و باید تمام شود بلکه حتا بیشتر فکر میکردم که ممکن است او اصلاً کاری با من نداشته و احضاری در کار نبوده و همین که بیجهت آنجا بنشینم انگار فکر کردهاند نوعی تنبیه است برایم. برای عذاب دادنم کافی است. چرا خواستهاند عذابم بدهند؟ چه کسی خواسته؟ مهم نیست. مهم این است که همیشه میخواهند. همیشه کسانی هستند که بخواهند عذاب بکشم. هر قدر هم که از دستشان فرار کنم باز هم هستند. شاید نه کسی مثل او. بلکه مقام پایینتری، مثلاً فرمانده خودمان. و داشتم خود را آماده میکردم که چیزی بگویم اگر میتوانستم و حرفی بزنم که لااقل بفهمد من آنجا هستم، چون حتا جواب سلامم را هم نفهمیده بودم که داده است یا نه. یعنی خودم هم چندان صدایم بلند نبود، اما بله، سلام کردم و این را یادم هست. اما طوری نبود که بهراحتی کسی بتواند بشنود و از ترس بود یا خجالت یا هر چیز دیگری، آنقدر آهسته سلام کردم که حتا خودم هم بهزور صدای خودم را شنیدم. مثل همیشه. فرقی نمیکند. هر آیه و روایتی هم به گوشم خوانده بودند، تأثیری نداشت. اجهروا بالسلام. خودت را کنار نکش. بلند. اما به هر حال، همانجا نشسته بودم و روی زمین، بی آنکه بدانم او فهمیده است من آمدهام یا نه و اگر فهمیده اصلاً کاری با من داشته است یا نه و به هر حال، نزدیک بود چیزی بگویم یعنی نزدیک بود به خودم جرئت بدهم چیزی بگویم یا تصمیم بگیرم که به خودم جرئت لب باز کردن بدهم که سرش را کمی بالا آورد و به من نگاه کرد… و باران تازه شروع به باریدن کرده بود، به این معنا که صدای تِکتِک قطرههایی را بر نایلونی که روی سقف چادر کشیده بودند، شنیدم، یعنی وقتی دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول کاغذها شد، توانستم صدای چند قطرۀ باران را بشنوم که گویی از چند لحظه قبل، از وقتی که او هنوز نگاهم نکرده بود، از آسمان باریده بود یعنی شروع به پایین افتادن کرده بود و به هر حال، چکیده بود روی این نایلونی که کشیده بوند تا آب توی چادر نریزد ولی خیلی زود صدا قطع شده بود و دیگر صدایی نشنیدم و با این حال مطمئن بودم که باران بوده چون هوا چند روزی بود که ابری بود و مدام باران میبارید و علاوه بر این، وقتی بیرون بودم، رعد و برق زده بود و انتظار یک باران درست و حسابی دیگر را میکشیدم و حتا در آن لحظه تعجب کردم که چرا صدای ریزش باران قطع شده و بعد دیگر به باران فکر نمیکردم و منتظر بودم تا چیزی بگوید چون حالا دیگر میدانستم متوجه آمدن من شده است ولی باز هم تصور میکردم که به هر علتی برایش مهم نیست که چرا من آن گوشه پشت به ورودی چادر نشستهام و نه فقط اینکه آنجا نشسته باشم، بلکه دقیقاً به این علت آنجا هستم که او مرا خواسته است و به فرماندهمان گفته است من باید بروم آنجا تا چیزی به من بگوید یا به هر حال هر کار دیگری که ممکن بود با من داشته باشد و تقریباً مطمئن بودم چون من داوطلبانه آمده بودم و هیچ اجباری در کارم نبوده و همین، زجری را که آنجا میکشیدم بیشتر میکرد چون میدانستم همۀ این روزهایی را که من اینجا بودهام میتوانستم کاری دیگر جز انتظار کشیدن برای هیچ یا حتا مأموریتی یا کاری پیشپاافتاده و خودم را برای تنبیه یا جریمه هم آماده کرده بودم اما دیگر آن سکوت داشت دیوانهام میکرد. حدود ده دقیقه بود که من همانجا روی گل سردی که تقریباً یخ زده بود نشسته بودم گیرم که پلاسی که کف چادر بود روی آن بود چون چکمههایم را از پایم در نیاورده بودم و نمیدانستم که اصلاً نیازی به چنین کاری هست یا نه، شاید چون نخواسته بودم یا جرئت نکرده بودم در حضور او خم شوم و بندهایشان را باز کنم همانجا برای اینکه چکمههایم پتو را کثیف نکند، نصفه نیمه نشسته بودم و سلام آهستهای کرده بودم که شاید فقط صدای «سین» آن را شنیدم خودم و من فقط حس کردم تصور کردم که جوابی داده است یعنی من نشنیده بودم و بعد در انتظار مانده بودم و باز هم انتظار کشیده بودم و با خودم فکر میکردم چرا آمده بودم توی چادر و میتوانستم اصلاً نیایم به هر حال بهانهای میآوردم و نمیآمدم و مدتی که گذشت حس کردم همۀ لباسهایم خیس عرق شدهاند و نمیدانم چهطور در آن سرما یعنی با اینکه هوای توی چادر خیلی گرم نبود و حتا پشتم از سرمایی که از بیرون میآمد، میسوخت، نمیدانم چرا آنقدر عرق میریختم شاید برای این بود که نمیدانستم وقتی لب باز کند چه خواهد گفت و در آن آخرین لحظات فقط به همین فکر میکردم تا اینکه کاغذها همۀ کاغذها را دیدم که در جعبه چیده شده است و دیگر کارش تمام شده بود و چیزی دستش نبود تا جابهجایش کند و بعد دیدم که با آرامش در جعبه را بست و بعد دوباره سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد …
ریشههای ما کجاست؟
من در تب میسوختم و حالا کشف کردهام که تربیت من بیشباهت است به او و هرچه میروم بیرون و در سایۀ کوهها راه میروم و هوای این بهار را قاطی دودهای نمیدانم چه میکنم و فرو میدهم باز هم سرم گیج میرود و دوست دارم وقتی میبینمش داد بزنم: اینها سنت نیست، فرهنگ نیست، هیچ چیز هم نیست. همه چیزمان هم نیست و گیرم هم که باشد، تکههای لجنی است که به اسم آنها داریم به خورد او میدهیم و این صداهایی که میدانم همه برایش رؤیا خواهد شد و بلکه کابوس خواهد شد و بلکه کابوس است، همه چیز او میشود و حتی اگر آدمش بودم، بزنم لیوانی استکانی بشقابی بشکنم و بگویم در این هرزآباد، هیچ تکهنانی پیدا نمیشود که شکم این مبهوتِ پدرمرده را سیر کنیم. اینها هیچ چیز نیست، تهماندۀ لجنی است که اجدادمان توی ابریقهایشان مستراح به مستراح حفظ کردهاند و حالا میخواهند به خوردِ… و اصلاً باشد، من هیچ چیز نمیدانم، تو بگو ریشههای ما کجاست تا من پاهای ظریف و بوسیدنی او را به آن پیوند بزنم. تو بگو و من دیگر هیچ چیز نمیگویم.
رقیب
ناگهان احساس میکنی روی شانهات نشسته است. رقیبی یا عتیدی. انگشتهایش را فرو کرده توی جمجمهات. احساس میکنی کسی بالای سرت نشسته است در فضا ـ معلق ـ کاسۀ سرت را باز کرده است و انگشتهایش را فرو کرده توی مغزت و رشتهرشته آن را بیرون میکشد. هر از گاهی پکی به سیگاری که در دست دارد میزند و دود سمج سیگارش همۀ سطح انگشتانش را و کاسۀ سر تو را زبر و گس کرده است. دستهایی زردشده و دودخورده از سیگار اصیل ایرانی و هیچ وقت سیگار از دست و دهانش نمیافتد. کاسۀ سرت گس است و صدای قیژاقیژ کشیده شدن تودۀ مغزت روی انگشتانش اذیتت میکند. گاهی آرزو میکنی زودتر همهاش را بکشد بیرون، اما او انگار که از این کار لذت ببرد و هیچ وقت نخواهد تمامش کند، هی این تفریح سادزدهاش را طول میدهد. گاهی تار عصبی را میکشد که انگار به چشمهایت وصل است. بنِ چشمهایت تیر میکشد و پلکهایت بسته میشوند و انگار چشمت میخواهد که در حدقه فرو برود. گاهی چیزی را میکشد که گویی به مخاط بینیات وصل است و حالتی را داری که انسان زکام وقتی سررشتۀ مخاط بینیاش در حلقش گیر کرده باشد، از آن آزار میبیند و هی دوست دارد با صدای خرخری که از تهِ گلویش درمیآورد، آن رشته را پایین بکشد، اما انگار هیچ وقت آن رشته تمام نمیشود. بیشتر از همه چیز تأثیری است که این حسِ تماسِ مغز با آن انگشتهای زردِ گس بر افکارم میگذارد. نه اینکه نتوانم به چیزی فکر کنم، بلکه همۀ افکارم احساس میکنم که با آن حس لامسۀ گند عجین شده است. بلند میشوم. دور اتاق راه میروم و سعی میکنم شعری را به یاد بیاورم که زمانی در زندگیام از آن لذت بردهام و بخش بزرگی از زندگیام را در پرتو آن دیدهام و شناختهام، اما چیزی از آن یادم نمیآید. به جایش مثلاً جوکی را که تازه شنیدهام یا مزهپرانیای که برای چند نفر از دوستان کردهام، یادم میآید و بلندبلند میخندم مثل دیوانهها، بیواهمۀ اینکه کسی صدای خندهام را بشنود و فکر کند دیوانه شدهام. و در عین حال، نمیتوانم از آن انگشتهای سمج غافل شوم. مثل این است که با دستهایت بادمجان پوست کنده باشی و بعد، با نوک انگشتان زبرشدهات روی جایی از بدنت، از پوستت، که با پوست بادمجان تماسی نداشته، بکشی. که با همان انگشتانت، کاسۀ سرت را برداری و به مخاط مغزت دست بزنی و با آن بازی کنی، جابهجایش کنی و از این کار لذت ببری. بعد، به سه عکس بیست در بیست سیاه و سفید نگاه میکنی که دو سال پیش، از یک کتابفروشی خریدهای و سه روز پیش، چسباندهای به دیوار اتاق و قفسهها روبهروی میز؛ بیهیچ هدفی. سه آدم.
در پارک ماندن
خب همین که بتواند همان گوشه بماند و کسی کاری به کارش نداشته باشد، باید کلاهش را بیندازد هوا. ندارد. پس نمیتواند بیندازد. یک زمانی داشت. از این کلاهها که وقتی تویش را بیرون میکشی تبدیل میشود به یک کیسۀ دراز دربسته. در عوض، تکانی به خودش بدهد. کاری بکند که نشانۀ رضایت و شادیاش باشد. اما واقعاً باید شادی کند؟ برای چه؟ اگر آدم کلاهی داشته باشد، بد نیست هرازگاهی آن را بیندازد هوا. اما اگر نداشته باشد، دیگر لزومی ندارد. وقتی کلاه نباشد، هوا انداختن هم ندارد. در عوض میتواند باز هم آنجا بماند. هنوز بیرونش نکردهاند. این خودش خوب است. چشمهایش را ببندد و سعی کند بخوابد. بخوابد و باز هم بخوابد. هر قدر بخوابد، هیچ کس نمیتواند بگوید چرا اینقدر میخوابی. مگر اینکه بیایند و از آنجا بیرونش کنند. آنوقت برود و دنبال جای دیگری برای خوابیدن بگردد. کسی هم نیست که بگوید چرا. اصلاً چرا نخوابد؟ چرا اینقدر نخوابد؟ وقتی در خواب، دست دختر هفتسالهاش را گرفته است و با هم به اتاق مجللی در هتل میروند و قرار است در سفری باشند؟ هرچند هر بار راه اتاق را گم کند یا حتا وقتی یادش بیاید که اتاقشان در طبقۀ دوم بوده و نه طبقۀ اول، جای پلههایی را که به طبقۀ دوم میروند، پیدا نکند و توی راهروهای هتل، آدمهایی باشند با رفتارهایی عجیب و صداهای عجیبی که از خودشان درمیآورند. مانند نوعی نیایش. هتل، شباهت وهمناکی با بت گورون یا همان معبد هندوها در بندرعباس داشته باشد هرچند و راهپلههایی متعدد داشته باشد. بعضی بسته و بعضی باز. تشکیل شده باشد از یک محوطۀ مربعشکل در وسط و راهروهایی پیچ در پیچ در اطراف. فرششده با موکتهای تمیز و زرشکیرنگ و چراغهای زرد زیبایی فضای نیمهروشنی به راهروها داده باشد؛ هرچند. با اینهمه کیست که دوست داشته باشد بیدار شود. در آن حالت رخوتناک در آنوقت که کمکم بیدار میشود، در حالی که دستش را، همان دستی را که دست دخترکش در آن بوده است، که لای کتابی از گورکی که میخوانده است، مانده، میفشارد. جمع میکند انگشتهایش را و متوجه میشود که دست کوچک دخترش در آن نیست. روی تخت خوابیده است ولی مدتهاست که او آنجا نیست. آنوقت دیگر کاملاً بیدار شده است و به این فکر میکند که چه مزیتی دارد بیداری بر خواب و چه زشت است بیداری. اما به هر حال، خواب هم که نرود، همان ماندنش در پارک هم خوب است. همان هم مهم است. اینکه توجه داشته باشد چه میگذرد. مثلاً بدانی که توی رودخانه نیستی. یا لازم نشده، شلوار دیگری را بپوشی. همان خواب باشد. لباسهایت خیس نباشد، از ادرار یا از باران. خیلی فرق ندارد. هر دو خیسکنندهاند. آن یکی قطرهقطره از بالا، این یکی چکهچکه از پایین. اولین باری که توی شلوارش شاشید، آن بالا روی تپه بود. منظورم در بزرگسالی است. خداخدا میکرد که آن باران شروع شود و کسی نفهمد. گرچه کسی هم در کار نبود. اما هر لحظه ممکن بود او از راه برسد و دیگر، کسی در کار میبود.
چرا هیچچی نمیگی؟
من از مرگ میترسم. یعنی میهراسم. همونطوری که خودت میگفتی. نمیتونم مثل تو بمیرم. نمیتونم اونجور که تو توش غنودی باشم. من مثل تو نمیتونم باشم. قضیۀ من فرق میکنه. من دیگه از خودم بعد از مرگم هم میترسم. میهراسم یعنی. چون تصویر تو رو دیدهم. یعنی دیدمت که بعد مرگت چطور بودی. از اون به بعد، دیگه همیشه ترسیدهم که بمیرم. یادته مرده بودی روی تخت جراحی و داشتی اعضا و جوارحتو بهم نشون میدادی؟ نگو که یادت نمییاد. رفته بودی بیخبر، یا لااقل من باید اینطور فکر میکردم. بعد دیدم که تو مُردی. اشکم در اومد. به اون هم که گفتم، بیچاره هی برام استدلال میکرد که خواب، خوابه. اما من گریه میکردم. زار میزدم و میگفتم که تو مُردی. اون باور نمیکرد. میگفت چیزها و اتفاقها توی خواب یک معنای دیگه دارند. نمیدونم کجا سیر میکرد. یعنی کجا سیر میکنه. اون موقع هنوز ندیده بودمش. فقط تلفنی با هم حرف میزدیم. اما بهش گفته بودم. از تو گفته بودم. حتا گفته بودم که به تو گفتم که باهاش حرف میزدم. گفتم که تو گفتی اشکالی نداره باهاش حرف بزنی. فکر کنم داشت تو رو تو ذهنش اندازۀ یه قدیس بالا میبرد. دیگه کاری به کار تو نداشت، تا اون موقعی که ـ کاش لال میشد زبونم ـ گفتم تو زندهای و ازت خبر دارم. یادمه کلی گریه کردم. دیگه بعد از اون حسابی کفری شد. خیلی گذشته بود، اما زد همه چیز رو خراب کرد. از همون موقع زد همه چیز رو خراب کرد. گیرم من بهش دروغ گفته بودم، نباید که به خاطر یه دروغ همه چیز رو خراب میکرد. آره، بهش گفتم آره خب من دروغ گفتم، گفت این دروغ مثل بقیه دروغها نیست. گفت یه سری دروغها هستند که نمیشه ازشون گذشت. من قسم میخوردم که هیچی حرفاشو نمیفهمم. گفتم یعنی چی که بعضی دروغها مثل بقیۀ دروغها نیستند؟ واقعاً هم نمیفهمیدم. بهش گفتم چرا اینجوری حرف میزنی؟ چرا اینقدر تو کلمهها ریز میشی؟ دروغ، دروغه دیگه. یعنی چی آخه؟ کاش اینقدر سرت همهش توی کتاب نبود. کاش میشد دو کلمه باهات حرف زد. تو هم کتاب میخوندی اما میشد باهات حرف زد. فکر کنم چیزایی که تو میخوندی اون نمیخونه. کتابهایی که میخونه حتا ریخت و قیافهشون هم ترسناکه. مثل حرف زدنش وقتی جدی میشه. من همهاش سعی میکنم شوخی ادامه داشته باشه. هیچ وقت جدی نشیم. اما خب نمیشه. بعضی چیزها جدی هستند برام. خودت میدونی از چیا حرف میزنم. لازم نیست بهت بگم. خودت از همه چیز خبر داری. حالا چرا خفقون گرفتی هیچی نمیگی؟ چرا هیچچی نمیگی؟ ها؟ چرا دیگه هیچی نمیگی؟
دونده
مرد، دستهایش را از جیب شلوارش بیرون میآورد و شروع به دویدن میکند. در مسیرش، به قلوهسنگی که به اندازۀ یک سیبزمینی کوچک است، تیپا میزند. قلوهسنگ را تا خوردنش به دیوار پیادهرو با چشم، دنبال میکند و دوباره سرخوشانه به دویدن ادامه میدهد. نیمهشب است. دیگر نزدیک صبح میتوان گفت. وارد اولین کوچه میشود. کوچهای است تقریباً باریک که به بالا میرود. سرِ کوچه انگار که آشنایی را دیده باشد، برای کسی دست تکان میدهد؛ هرچند کسی در آنجا نیست. اما بعد از دست تکان دادن مرد، یک جوان سفید پوش، گویی با حرکت دست او، همان لحظه آنجا پدید آمده باشد، روی پلۀ خانهای مینشیند. سرش را میان دو دستش میگیرد و به مرد که حالا با سرعت بیشتری میدود خیره میشود. کوچه پیچ و تابهای فراوان دارد و کم و زیاد شدن شیب آن، گاه از سرعت دویدن مرد کم میکند. مرد در مسیر دویدنش، گاه و بیگاه، همچنان برای آدمهای خیالی دست تکان میهد. اما بعد از گذشتنش و به اشارۀ دست او، هر بار، کسی ظاهر میشود، با چشمانی حلقهبسته از اشک، که بعد از پاسخ دادن به سلام اشارهای مرد، در جایش مینشیند و سرش را میان دو دست میگیرد و مرد را در حالی که دور میشود، با نگاه دنبال میکند. تقریباً در سر هر خمِ کوچه، اشارۀ دست مرد، انسانی خلق میکند؛ انسانهایی در سنین مختلف؛ مرد و زن. مرد به انتهای کوچه میرسد. جایی که کوچه به نردههایی ختم میشود که حریم اتوبان را مشخص کرده است. هر از گاهی اتومبیلی باسرعت از مقابل کوچه میگذرد و مرد قبل از آنکه به انتهای کوچه برسد، چندتایی از آنها را دیده است. او، بعد از رسیدن به نرده، بیدرنگ از روی آن میجهد و طوری که انگار میخواهد گربهای را بگیرد، به دنبال اتومبیل سفیدرنگی که همان لحظه در خط یک اتوبان، آهسته پیش میرود، میدود. بعد از مدتی تعقیب بیحاصل، ناامید و خسته، با خندهای بر لب، خم میشود و همانطور که سرش را با تأسف به چپ و راست تکان میدهد و نفسنفس میزند، دستهایش را روی زانوانش میگذارد. خیلی از کوچهای که از آن بالا آمده بود، دور نشده است و همینجا در خط یک اتوبان، همانطور که دست بر زانو خمشده، صدای شیونی میشنود. برمیگردد و از روی شانهاش به عقب نگاه میکند. یک مرد سفیدپوش سر کوچه ایستاده است و به او زل زده. انگار بخواهد چیزی بگوید و مرد میتوانست از همان فاصله چشمهای براق گربهوارش را ببیند که به او خیره شده است. مرد، دوان دوان برمیگردد. صدای شیون از درون کوچه است. چراغ خانههای داخل کوچه، تک و توک روشن است و چندتایی هم همزمان با ورود مرد به کوچه روشن میشود. او آدمهایی را میبیند که در مسیر بالا آمدنش از کوچه به آنها سلام داده بود و حالا برخی لنگلنگان و برخی در حالت دو و همه زاریکنان، به طرف مرد میآیند. مرد به دویدن ادامه میدهد و با یک جهش اسبوار از روی نرده میپرد. هنوز پایش به زمین نرسیده، دست مرد سفیدپوش را که از توی اتوبان دیده بودش، میگیرد. مرد سفیدپوش در حالی که ضجه میزند به دنبال او میدود. مرد تمام طول کوچه را به سمت پایین میدود و به دنبالش، خیل آدمیان شیونزن؛ زن و مرد، پیر و جوان و همه سفیدپوش با صورتهای اشکآلود. به نقطۀ نخست که میرسد، همانجا که دستهایش را از جیبش درآورده بود و شروع به دویدن کرده بود، میایستد. جمعیت دور او حلقه میزنند. مرد، حیران، جمیعتِ زار را نگاه میکند. گلویی صاف میکند که چیزی بگوید. در ذهنش خطابهای را آماده کرده است که برای آن مردمانی که چشم به دهان او دوختهاند، بخواند. اینجا و آنجا کسی از پنجرۀ خانهاش سرک کشیده است. صدای شیون فروکش کرده است و فقط گاه و بیگاه صدای بالا کشیدن دماغی یا فرو خوردن گریهای در گلو از میان جمعیت انبوهی که دور مرد را گرفتهاند، بلند میشود. مرد لحظهای تأمل میکند تا آنها که سعی میکنند لنگ لنگان خودشان را به حلقۀ یاران برسانند، از راه برسند و بعد از آنکه رسیدند، چند قدم عقب میرود. جمعیتی که پشت سرش نشستهاند، نیمخیز نیمخیز برایش جا باز میکنند. کوچهای باز میکنند. و مرد همچنان عقبعقب میرود تا بهکلی از حلقۀ یاران غمدیده و سوگوارش خارج میشود. بعد از آنکه عرق صورتش را با دستمالی که از جیبش درآورده خشک میکند، رو از جمعیت برمیگرداند. دستهایش را توی جیبهایش میکند و سرخوش، از آنان دور میشود.
نگهبان کاناپهها
روبهروی آن کاناپۀ دونفره نشستهام. خالی. کنارش میز. کنار میز، کاناپۀ یکنفره. میز وسطِ دو کاناپه، یکی یکنفره، آن یکی دو نفره. روی هر دو خالی. من روی صندلی. چانه روی آرنج. لم داده. چای مینوشم. با تق تق در، سر برمیدارم. دو به شک. تق تق دوباره. بلند. دخترکی بدقیافه پشت در ایستاده است. در را باز میکنم. سلام میکند. سلام میکنم. چیزی نمیگوید. میخواهد بیاید تو. کمی کنار میکشم. بعد، پشیمان میشوم. میایستم سر جایم. برمیگردم در چارچوب. میگویم بفرمایید؟ میگوید، همچنان لبخند بر لب، میگوید: با دستش اشاره به داخل میکند و میگوید: برای کاناپهها آمدهام. همانرا، میپرسم. «کاناپهها؟» و روی «ها»ی جمع تأکید میکنم. میگوید: همان کاناپه. من، که یک جا را بیشتر نمیتوانم بگیرم. میپرسم چرا؟ و بعد، اضافه میکنم که اگر اینطور باشد پس آن دو تای دیگر چه؟ با نفس، خندهاش را بیرون میدهد. میگوید خدای بزرگ. ای خدای بزرگ. بله، خدا بزرگ است، جور میشود. بعد خیز برمیدارد که بیاید تو. من از جایم جم نخوردهام. مثل نگهبانها آنجا ایستادهام. اما او خیزش را بیاعتنا به من برداشته و بدنش با بدنم برخورد میکند. بعد کمی عقب میکشد، نه چندان زیاد. میگوید: تو را به خدا اذیت نکن. اینجا صورت خوشی نداره اینجوری وایستم. میگویم میفهمم و همانطور که خودش را دوباره به من میفشرد، خودم را عقب میکشم. کمی، تا بتواند بیاید تو. و تو آمدنش تقریباً جوری است که انگار میخواسته نیمچرخی توی بغل من بزند و خودش را بیشتر و از زوایای دیگری به من بچسباند. بعد که نیمچرخ تمام شد، از بدنم میکشد بیرون. خودش را از بغل من میکشد بیرون و یکراست میرود روی یک طرف آن کاناپۀ دونفره مینشیند. من روی کاناپۀ یکنفره مینشینم و بهش نگاه میکنم و میگویم حالا مانده صندلی من و جای خالی کنار تو. بلند میخندیم.
یادداشتها (۲)
از پشت سرم فقط صدای ماچ و بوسه و قربانصدقه رفتنش را میشنوم. عزیزم گفتنها و فداش بشم گفتنها. باید مادری باشد که بچهاش را در بغل دارد. صدا از بچه درنمیآید. قبلتر، مادربزرگ و دخترکی را دیده بودم. صورت چروکیدۀ زن و سؤالهای جاندار و تازۀ دخترک پنج شش ساله و همان غمی که از کهولت سن بر جان انسانها مینشیند. این است که کاپلستون میگوید (۱/ ۳۱۲): ارسطو در رسالۀ «ترغیب به فلسفه» بر بیارزشی متاع دنیوی نیز تأکید میکند و این زندگی را به عنوان مرگ یا گور نفس، که تنها به واسطۀ مرگ تن، وارد حیات حقیقی و برتر میشود، نمایش میدهد.» باز او نوشته (۱/ ۳۱۱): «ارسطو هستی پیشین و جوهریت نفس ـ و همچنین «صور» ـ را فرض میکند. درست همانطور که آدمیانی که بیمار میشوند خاطرات خود را از یاد میبرند، همانطور هم نفس، هنگام ورود به این زندگی، حالت هستی پیشین را فراموش میکند. لیکن همانگونه که کسانی که بعد از بیماری بهبود و صحت مییابند، درد و رنج خود را به یاد میآورند، به همین سان نفس هم بعد از مرگ این زندگی را به یاد میآورد. حیات جدا از بدن حالت عادی و طبیعی (متافیزین: اقتضای طبیعت) نفس است؛ سکونت و اقامت آن در تن، واقعاً یک بیماری جدی است. این نظر با نظری که ارسطو بعدها پس از اتخاذ موضع مستقل خود مطرح کرد، بسیار متفاوت است.»