اولین باری که دیدمش. همین که نگاهم به چشماش افتاد، یه چیزی ریخت به تنم، از روی شونههام مثل آب ریخت پایین و دیگه انگار هیچ چی تحت اختیار خودم نبود. سر میدون جمهوری قرار گذاشته بودیم. اونطرف جلو سینما وایساده بود و داشت اطرافو نگاه میکرد. وقتی رسیدم بهش دیدم داره میخنده و نگاهم میکنه. من نگاهمو دزدیده بودم ازش، تا بهش نرسیدم. با اینکه از همون طرف میدون فهمیده بودم کدومه. توی اون شلوغی. یه کم خوش و بش کردیم و قرار شد بریم یه کافه بشینیم. نفهمیدم چطور آخر شب شد و ما از این کافه به اون کافه و از این خیابون و به اون خیابون داشتیم میچرخیدیم تو اون شهر نجس. فرداش که دوباره همو دیدیم… چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ فرداش که دوباره همو دیدیم تصمیم گرفتیم که بریم از اون شهر سیاه… بذار برات بگم آخه تا اینا رو جایی نگم، آروم نمیشم. اینها رو میگم که خالی بشم بعدش بتونم دو کلام با خودت حرف بزنم. رفتیم سوار اتوبوس شدیم رفتیم اصفهان. عصر رسیدیم اونجا. نمیدونم دیوانگی بود نبود چی بود اما هرچی بود تا نیمههای شب هی چرخیدیم و هی چرخیدیم. نمیدونم این اصفهان چی داره که من هر وقت رفتم توش آواره بودم و آس و پاس. روز تاسوعا بود و شبش شب عاشورا. از دیشب که تهران با هم میچرخیدم از توی هیئتها یه شعری رو یاد گرفته بود و هی میخوند. این توش بود: «حالا نمیشد این همه زیبا نمیشدی…» همینش یادم مونده. ولی هی یه جوری میخوند که بگه اینو دارم برای تو میخونم ولی جوری هم بود که اگه به روش بیارم، بتونه انکار کنه و بگه نه خودِ شعر براش جذاب بوده. اینطور آدمی بود. همیشه تو طول اون چهار سال همینطور آدمی بود. حواست به من هست؟ یا دارم با خودم حرف میزنم. آها یادم اومد قبلش یه چیزی شبیه این بود: «این تیر با نگاه نظر میزند تو را…» یعنی میگه چون اینقدر خوشگل شدی، تیر عاشقت شده یا نظر زده بهت یا هر چی و اومده خورده به تو. قشنگ هم بود خب. منم خوشم اومده بود از شعر. ولی اینکه هی و هی این رو میخوند داشت میرفت رو اعصابم. بیشتر به خاطر اونکه یه جوری نمیگفت که داره برای من میخونه و خوشگلی من رو ستایش میکنه. اما تیر چی بود؟ شاید ملاحظهاش این بود. گرچه واقعاً هم همین بود. همین هم شد. اگه خودش بود همون تیر بود. میدونی چی میگم. از اولین جملههایی که به من گفته بود این بود که در اومد یه هو بیمقدمه گفت: «من آدم بدیام.» اون اوایلی بود که تلفنی حرف میزدیم. داشت آماده میشد که بره آموزشی سربازی. بهش گفتم تو هنوز با این سن نرفتی سربازی؟ گفت نه، درس میخوندم. نمیدونستم چهطوری میشه آدم تا سی سالگی درس بخونه و سربازی نره. بعداً فهمیدم. سربازیاش هم که سربازی نبود. همه چیش فرق داشت انگار. اگه نمیدونستم هیچ وقت دیگه نمیتونستم بدونم که همچین اتفاقهایی هم میافته. انگار از توی یه غار اومده بود با یه عالمه رازهای عجیب و غریب. اینکه آموزشیاش بر خلاف همه بعد از سربازیش بود به کنار، دورۀ آموزشیاش هم خیلی کشکی بود. فقط دو هفته رفت پادگان. دو هفته هم نشد به نظرم، ده روز به گمونم. بعد هم فقط روزها میرفت صبح تا شب و شبها برمیگشت خونه تا دو ماه. این که نشد سربازی. داداشای من اینجوری نرفته بودند. هی که از رازهاش سر در میآوردم به خودم میگفتم بیخود نمیگن مردم که اینها تافتۀ جدابافتهان. به هر حال… تو جات خوبه؟ راحتی؟ میخوای یه کم بیای اینطرفتر؟