و باران تازه شروع به باریدن کرده بود

و انگار نه انگار که من آمده‌ام آن‌جا روبه‌رویش ایستاده‌ام. نشسته‌ام. و به دستور او آمده‌ام. یعنی به من گفته‌اند که او مرا خواسته است و من پیه گوش‌مالی مفصلی را به تنم مالیده بودم و آمده بودم آن‌جا نشسته بودم و اصلاً فکر نمی‌کردم یعنی به ذهنم آن‌وقت اصلاً خطور هم نمی‌کرد که همین بی‌توجهی شاید خودش نوعی گوش‌مالی و تنبیه بوده یا هر چیز دیگری و بیشتر فکر می‌کردم که بررسی آن‌ کاغذها حتماً کاری مهم است و باید تمام شود بلکه حتا بیشتر فکر می‌کردم که ممکن است او اصلاً کاری با من نداشته و احضاری در کار نبوده و همین که بی‌جهت آن‌جا بنشینم انگار فکر کرده‌اند نوعی تنبیه است برایم. برای عذاب دادنم کافی است. چرا خواسته‌اند عذابم بدهند؟ چه کسی خواسته؟ مهم نیست. مهم این است که همیشه می‌خواهند. همیشه کسانی هستند که بخواهند عذاب بکشم. هر قدر هم که از دستشان فرار کنم باز هم هستند. شاید نه کسی مثل او. بلکه مقام پایین‌تری، مثلاً فرمانده خودمان. و داشتم خود را آماده می‌کردم که چیزی بگویم اگر می‌توانستم و حرفی بزنم که لااقل بفهمد من آن‌جا هستم، چون حتا جواب سلامم را هم نفهمیده بودم که داده است یا نه. یعنی خودم هم چندان صدایم بلند نبود، اما بله، سلام کردم و این را یادم هست. اما طوری نبود که به‌راحتی کسی بتواند بشنود و از ترس بود یا خجالت یا هر چیز دیگری، آن‌قدر آهسته سلام کردم که حتا خودم هم به‌زور صدای خودم را شنیدم. مثل همیشه. فرقی نمی‌کند. هر آیه و روایتی هم به گوشم خوانده بودند، تأثیری نداشت. اجهروا بالسلام. خودت را کنار نکش. بلند. اما به هر حال، همان‌جا نشسته بودم و روی زمین، بی آن‌که بدانم او فهمیده است من آمده‌ام یا نه و اگر فهمیده اصلاً کاری با من داشته است یا نه و به هر حال، نزدیک بود چیزی بگویم یعنی نزدیک بود به خودم جرئت بدهم چیزی بگویم یا تصمیم بگیرم که به خودم جرئت لب باز کردن بدهم که سرش را کمی بالا آورد و به من نگاه کرد… و باران تازه شروع به باریدن کرده بود، به این معنا که صدای تِک‌تِک قطره‌هایی را بر نایلونی که روی سقف چادر کشیده بودند، شنیدم، یعنی وقتی دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول کاغذها شد، توانستم صدای چند قطرۀ باران را بشنوم که گویی از چند لحظه قبل، از وقتی که او هنوز نگاهم نکرده بود، از آسمان باریده بود یعنی شروع به پایین افتادن کرده بود و به هر حال، چکیده بود روی این نایلونی که کشیده بوند تا آب توی چادر نریزد ولی خیلی زود صدا قطع شده بود و دیگر صدایی نشنیدم و با این حال مطمئن بودم که باران بوده چون هوا چند روزی بود که ابری بود و مدام باران می‌بارید و علاوه بر این، وقتی بیرون بودم، رعد و برق زده بود و انتظار یک باران درست و حسابی دیگر را می‌کشیدم و حتا در آن لحظه تعجب کردم که چرا صدای ریزش باران قطع شده و بعد دیگر به باران فکر نمی‌کردم و منتظر بودم تا چیزی بگوید چون حالا دیگر می‌دانستم متوجه آمدن من شده است ولی باز هم تصور می‌کردم که به هر علتی برایش مهم نیست که چرا من آن گوشه پشت به ورودی چادر نشسته‌ام و نه فقط این‌که آن‌جا نشسته باشم، بلکه دقیقاً به این علت آن‌جا هستم که او مرا خواسته است و به فرماندهمان گفته است من باید بروم آن‌جا تا چیزی به من بگوید یا به هر حال هر کار دیگری که ممکن بود با من داشته باشد و تقریباً مطمئن بودم چون من داوطلبانه آمده بودم و هیچ اجباری در کارم نبوده و همین، زجری را که آن‌جا می‌کشیدم بیشتر می‌کرد چون می‌دانستم همۀ این روزهایی را که من این‌جا بوده‌ام می‌توانستم کاری دیگر جز انتظار کشیدن برای هیچ یا حتا مأموریتی یا کاری پیش‌پاافتاده و خودم را برای تنبیه یا جریمه هم آماده کرده بودم اما دیگر آن سکوت داشت دیوانه‌ام می‌کرد. حدود ده دقیقه بود که من همان‌جا روی گل سردی که تقریباً یخ زده بود نشسته بودم گیرم که پلاسی که کف چادر بود روی آن بود چون چکمه‌هایم را از پایم در نیاورده بودم و نمی‌دانستم که اصلاً نیازی به چنین کاری هست یا نه، شاید چون نخواسته بودم یا جرئت نکرده بودم در حضور او خم شوم و بندهایشان را باز کنم همان‌جا برای این‌که چکمه‌هایم پتو را کثیف نکند، نصفه نیمه نشسته بودم و سلام آهسته‌ای کرده بودم که شاید فقط صدای «سین» آن را شنیدم خودم و من فقط حس کردم تصور کردم که جوابی داده است یعنی من نشنیده بودم و بعد در انتظار مانده بودم و باز هم انتظار کشیده بودم و با خودم فکر می‌کردم چرا آمده بودم توی چادر و می‌توانستم اصلاً نیایم به هر حال بهانه‌ای می‌آوردم و نمی‌آمدم و مدتی که گذشت حس کردم همۀ لباس‌هایم خیس عرق شده‌اند و نمی‌دانم چه‌طور در آن سرما یعنی با این‌که هوای توی چادر خیلی گرم نبود و حتا پشتم از سرمایی که از بیرون می‌آمد، می‌سوخت، نمی‌دانم چرا آن‌قدر عرق می‌ریختم شاید برای این بود که نمی‌دانستم وقتی لب باز کند چه خواهد گفت و در آن آخرین لحظات فقط به همین فکر می‌کردم تا این‌که کاغذها همۀ کاغذها را دیدم که در جعبه چیده شده است و دیگر کارش تمام شده بود و چیزی دستش نبود تا جابه‌جایش کند و بعد دیدم که با آرامش در جعبه را بست و بعد دوباره سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد