نگهبان کاناپه‌ها

روبه‌روی آن کاناپۀ دونفره نشسته‌ام. خالی. کنارش میز. کنار میز، کاناپۀ یک‌نفره. میز وسطِ دو کاناپه، یکی یک‌نفره، آن یکی دو نفره. روی هر دو خالی. من روی صندلی. چانه روی آرنج. لم داده. چای می‌نوشم. با تق تق در، سر برمی‌دارم. دو به شک. تق تق دوباره. بلند. دخترکی بدقیافه پشت در ایستاده است. در را باز می‌کنم. سلام می‌کند. سلام می‌کنم. چیزی نمی‌گوید. می‌خواهد بیاید تو. کمی کنار می‌کشم. بعد، پشیمان می‌شوم. می‌ایستم سر جایم. برمی‌گردم در چارچوب. می‌گویم بفرمایید؟ می‌گوید، هم‌چنان لبخند بر لب، می‌گوید: با دستش اشاره به داخل می‌کند و می‌گوید: برای کاناپه‌ها آمده‌ام. همان‌را، می‌پرسم. «کاناپه‌ها؟» و روی «ها»ی جمع تأکید می‌کنم. می‌گوید: همان کاناپه. من، که یک جا را بیشتر نمی‌توانم بگیرم. می‌پرسم چرا؟ و بعد، اضافه می‌کنم که اگر این‌طور باشد پس آن دو تای دیگر چه؟ با نفس، خنده‌اش را بیرون می‌دهد. می‌گوید خدای بزرگ. ای خدای بزرگ. بله، خدا بزرگ است، جور می‌شود. بعد خیز برمی‌دارد که بیاید تو. من از جایم جم نخورده‌ام. مثل نگهبان‌ها آن‌جا ایستاده‌ام. اما او خیزش را بی‌اعتنا به من برداشته و بدنش با بدنم برخورد می‌کند. بعد کمی عقب می‌کشد، نه چندان زیاد. می‌گوید: تو را به خدا اذیت نکن. این‌جا صورت خوشی نداره این‌جوری وایستم. می‌گویم می‌فهمم و همان‌طور که خودش را دوباره به من می‌فشرد، خودم را عقب می‌کشم. کمی، تا بتواند بیاید تو. و تو آمدنش تقریباً جوری است که انگار می‌خواسته نیم‌چرخی توی بغل من بزند و خودش را بیشتر و از زوایای دیگری به من بچسباند. بعد که نیم‌چرخ تمام شد، از بدنم می‌کشد بیرون. خودش را از بغل من می‌کشد بیرون و یک‌راست می‌رود روی یک طرف آن کاناپۀ دونفره می‌نشیند. من روی کاناپۀ یک‌نفره می‌نشینم و بهش نگاه می‌کنم و می‌گویم حالا مانده صندلی من و جای خالی کنار تو. بلند می‌خندیم.