مرا به بند مخوف انتقال دادند. معروف بود که آنطرف تپه در منتهاالیه شمالی زندان است. چرا اسمش را گذاشته بودند بند مخوف؟ یک نفر روی این دیوار نوشته: «زهدان.» میتوانم با انگشت دقیقاً به همانجایی از دیوار سمنتی اشاره کنم که این کلمه هست. انگشتم را میچرخانم توی هوا و بعد، میگیرم به طرف زهدان. چرا نوشته «زهدان»؟ به خاطر این تاریکی؟ وقتی بچه بودم توی تاریکی مطلق میخوابیدیم. چراغ خواب نداشتیم. و من که همیشه تا مدتها بعد از خوابیدنِ همه بیدار میماندم و خوابم نمیبرد، به ماندن در تاریکی عادت کرده بودم. شبهایی که مهتاب بود، اگر زمستان نبود و پردهها کنار کشیده بودند، میشد چند ساعتی با کتابچهای یا کاغذی که یواشکی با خودم به رختخواب آورده بودم مشغول شوم. از تاریکی نمیترسیدم. از همان بچگی. اما حوصلهام را سر میبرد. درست مثل حالا. اینجا هم هیچ ترسی ندارم. فقط حوصلهام سر میرود. روشنایی خیلی کمتر از آن شبهای مهتابی تابستانی است. نیمساعت برای ناهار و حدود ده دقیقه برای شام. توی این سلول صبحانه نداریم. روزی پنج دقیقه هم در صورت تمایل، برای مدفوع کردن. ادرار را میشود همینجا توی چاه زیر شیر، کرد؛ آب هم از همان شیر باید خورد. بعضی از این چیزها را میدانستم دربارۀ انفرادیهای این بند. اما این تاریکی مطلق را هیچ کس نمیدانست. حرفی ازش نبود. شاید برنامۀ تازهای باشد برای گذاشتن اثرخاصی در ما. اما هرچه فکر میکنم هیچ احساسی به این تاریکی ندارم. جز همین که فکر میکنم حوصلهام سر میرود. بیشتر از هر وقت دیگری. اما آن نوشتۀ روی دیوار. تازه نیست. چراغ که روشن میشود، اولین کاری که میکنم زل زدن به «زهدان» است. نمیدانم با چی نوشتهاندش. حتماً توی تاریکی نوشته شده. حرف «ها» را مثل دو تا لب نوشته. کشیده و باریک. شبیه واژن هم میتواند باشد. دوست داشتم بدانم نوشتنش چه حسی داشته. حتماً به کسی که این را نوشته هم گفته بودهاند که برای پاک شدن و تولد دوباره به زندانش آوردهاند. برای آنکه واقعاً به گذشتۀ ناپاکش فکر کند و پشیمان بشود و بعد، مثل کودکی، دوباره قدم به دنیا بگذارد. نمیدانم ترسیده بودم یا همینطوری دهانم باز شد و به بازجو گفتم: بله، آدم خیلی خوب است که هر چند وقت یک بار جایی خلوت کند و فکر کند. خوشش آمد. از سکوتی که کرد معلوم بود. و از اینکه بعدش موضوع را ول کرد و سراغ مسائل اصلی رفت. فکر میکنم فکر میکنم فکر میکنم. به این فکر میکنم که این تاریکی چه فشار روانیای ممکن است بر من بیاورد. بر قبلیها آورده. وقتی چراغ راهرو را روشن میکنند و دریچه را باز میکنند، میتوانم فشار را روی خودم حس کنم. تا چند دقیقه انگار شلاق به تنم بزنند، زجر میکشم. دوست دارم داد بزنم که خاموشش کنید. اما چیزی نمیگویم. سعی میکنم چشمانم را کم کم باز کنم تا نور اذیتش نکند و بعد دنبال «زهدان» میگردم. به همین کلمه دلم را خوش کردهام. اما تاریکی نمیدانم با من چه کار میتواند بکند. البته ترس هست. روزهای اول کم هم نبود. ترس از موجودات عجیب و تخیلی کمکم جایش را به ترس از جانوران واقعی احتمالی داد. ترس از سوسک، از موش، حتا مورچهای که نتوانی ببینیاش. ممکن است هر جانوری در چند قدمیات کمین کرده باشد که گازت بگیرد ناگهان. هه. اما ابلهانه بود. بعد، ترسها از بین رفتند و جایشان را به وجب کردن زمین و دیوارها دادند. کار خستهکنندۀ خوبی بود. وجب به وجب زمین را دست میکشیدم. و دیوارها را تا جایی که دستم میرسید. تا وقتی که خسته میشدم و در انتظار خواب، خودم را توی پتو میپیچاندم. بعد، وسواس جا ماندنِ یک تکه از دیوار از زیر دستهایم به جانم میافتاد. میدویدم طرف آن تکه که فکر میکردم جا مانده. با احتیاطی غریب که مبادا چیزی سر راهم باشد، روی زمین، درست در مسیر دویدنم. ترسی غیرمنطقی. آرام میگیرم. و بعد، شروع میکنم به دست کشیدن روی تکتک اعضای بدنم. انگار میخواهم مطمئن بشوم که سر جایشان هستند. این چشم من است. این بینی من است. این دهان من است. این سینۀ من است. این کمرگاه من است. اینها رانهای مناند…. روزی چند بار؟ نمیدانم. حساب روزها را ندارم. دیگر کار از کار گذشته است… میدانم.
نویسنده: mousavi
دخمههای ما را دیدار کن
«اعتبار شما تمام شده است.» بلند گفتی و خندیدی. داشتید از پلههای نقرهایرنگ آن ایستگاه خطِ چهارم مترو بالا میآمدید. تو جلو و رضا کمی عقبتر از تو؛ به اندازۀ فاصلهای که مأموم لازم است عقبتر از امام بایستد. نماز جماعتی دونفره باشد انگار، در حال بالا رفتن از پلههای ایستگاه مترو. به وسط پله که رسیدید، رضا گفت: کجایش خنده دارد و گوشی تلفنش را از دستت گرفت؛ بیآنکه حرکتش آن اندازه باشد که او را از حالت نماز خارج کند. و گوشی را خاموش کرد. زیپ کیفش را که روی شانۀ راست حمایل کرده بود، به اندازۀ عرض یک گوشی، نه کمتر و نه بیشتر، باز کرد و گوشی را انداخت توی کیفش و بعد دوباره سرش را بالا گرفت تا مسیر پلههای بعدی را ببیند که باید از آن بالا میرفتید. و تو از همین حالا روی پلۀ دوم آن بودی… چهقدر این پلهها دراز شده است لیلا، انگار هرچه بالا میرویم، تمام نمیشود. گویی در حال بالا رفتن از مغارههای معدنی تاریک باشیم. گویی سرسرای سلولی انفرادی باشد که زیر آن دراز کشیدهای و نگاهش میکنی و فکر میکنی چند وقت چند ساعت چند روز چند ماه چند سال قرار است اینجا نگهت دارند و هرچه مدتزمانی که تصورش را میکنی بیشتر میشود، سرسرا دورتر و دورتر میشود؛ سرسرایی که به آسمان میرسد و تو از پسِ شیشههای مشجر آن نمیتوانی رنگ آسمان را درست تشخیص بدهی. چون همیشه چراغی زیر آن روشن است. نمیتوانی بفهمی هوا ابری است یا آفتابی. گرگ و میش است یا نیست. فقط میتوانی چشم بدوزی به شیشههایی که میدانی آنطرفش آسمان است. فقط همین. از کوچۀ طبس که بیرون آمدید، تو پیچیدی سمت چپ. ساختمان بانک سپه را دیده بودی و گفته بودی به نظرم باید یک همچین جایی باشد. چنین ساختمانی، با سردر بلند و مجلل. به تو نگفته بود که قبلاً اینجا آمده و وانمود میکرد مثل تو آنجا را بلد نیست. در حالی که آن شبی را به یاد میآورد که خودش یکه و تنها زیر آن باران خردادی این منطقه را به دنبال تابلویی که نشانۀ راهش باشد، جُسته بود و حالا با تو همه چیز را بازسازی میکرد؛ در این غروب زودرس پاییزی. گفتی حس میکنم سی سالگیام با بیرحمی آغاز شده است. خدا رحم کند. مهربانش که این بوده باشد، خدا میداند بیرحمیاش چهطور خواهد بود. وقتی فهمیدی که آن ساختمان بزرگ با دیوارهای بلند و سردر مجللش، ساختان بانک سپه است و آن دکۀ نگهبانی هم مال بسیج بانک است، خندیده بودی و او هم وانمود میکرد از این اشتباه خندهاش گرفته است. به طرف کوچۀ پست رفتید و تابلو موزۀ پست را که دیدی، برگشتید. «آخر این ساعت معلوم است که بسته است.» تو گفتی و برگشتی. گفت لااقل میتوانیم ساعت کارش را بپرسیم و حتا دیدن دیوارهایش از بیرون هم خوب است. با اینجور جاها کمکم باید مواجه شد. تو به او خندیدی و بچهگربهای را نگاه کردی که طول باغچۀ کنار کوچه را دوید و وقتی به مادرش رسید، پنجهاش را به منخر مادرش زد و پشتش پناه گرفت. باد شدیدی وزید و آب باران بیشتری به شما پاشید. گفتی اینطوری خیس میشویم. بیا برگردیم. اما او بیتوجه به حرف تو، کوچۀ یارجانی را بالا رفت و چند قدم بعد، وسط کوچه رو به دیوار ایستاد. خط نگاهش را دنبال کردی و آن تابلو بزرگ را دیدی که رویش نام جایی را نوشته بود که به دنبالش این همه راه را از آن طرف شهر آمده بودید. رضا رفت به طرف عکسهایی که روی دیوار چسبانده بودند. دو نفر، اول کوچۀ باریکی که درست روبهروی در ساختمان بود، ایستاده بودند و زیر سایهبان سردرِ خانهای با هم حرف میزدند. حرف زدنشان غریب بود یا حضور شما غریبش میکرد و هر از گاهی برمیگشتند و شما را نگاه میکردند که مثل دیوانهها زیر باران و باد ایستاده بودید جلو آن ساختمان و تابلو اعلانات را نگاه میکردید و عکسهایی را که روی دیوار در ویترینهای دیواری مستطیلشکل چیده بودند. تو چند قدم بالاتر رفتی و سرتاسر دیوار آن ساختمان قدیمی هشتادساله را ورانداز کردی. برگشتی و نگاهش کردی که جلوِ عکسی ایستاده بود و خیره شده بود. گفتی گاهی آنقدر ساکت میشوی که ازت میترسم. فکر میکنم آدم وقتی مدت زیادی حرف نزند، هر فکر خطرناکی ممکن است از سرش بگذرد. حرف زدن آدم را به دنیای واقعی روزمره، به دنیای عادی مردمان پیوند میدهد و فقط دیوانهها هستند که میتوانند مدتی طولانی حرف نزنند. آدم، هر آدمی، هر از گاهی نیاز دارد که به روزمرگی پناه ببرد. به آدم احساس امنیت میدهد. اینکه ببینی مانند همۀ کسانی زندگی و رفتار میکنی که در کنار تو زندگی میکنند. چیزی باعث خطر نیست. حتا اگر مرتکب جرمی بشوی، وقتی همه در آن جرم شریک هستند، دیگر از جرمت ترس نداری. بعد خندۀ مسخرهای کردی که حرفهایت را جدی نگیرد و زدی پشت شانهاش و گفتی بیخیال. رضا یکّه خورد. دستش در هوا تکانی خورد. خودش را جمع کرد، اما برنگشت نگاهت کند. خیره شد به یکی از عکسها. عکس را نگاه کردی.
بلاتکلیفی
به نظرم زمانی پسری هم در کار بود. قرار بود برود برایم دارو بیاورد و بعد، دیگر نیامد. اگر برگردم شاید دوباره ببینمش. او را که در خیابانها ول میچرخیده، بردهاند سپردهاند به مادرم. منطقی است. باید همینطور باشد. به هر حال باید در کارها نظمی وجود داشته باشد. نیروی پلیس و اینجور چیزها. پس با یک تیر، دو نشان میزنم. هم برگشتهام و هم پسرم را پیدا خواهم کرد. مادرم هم اگر هنوز باشد، برای خودش نشانی میشود. یک تیر و سه نشان! اما اگر نباشد، پسرم را چرا برگردانده باشند؟ پس یا سه نشان میشود یا هیچ. چون برگشتن هم دیگر بیفایده خواهد بود. هرچند نه کاملاً. اما دیگر برگشتنی که خیالش را میکردم نخواهد بود. برنامهریزی بس است. باید تکانی به خودم بدهم. فکر و خیالِ چنین و چنان کردن بیفایده است. آبی را گرم نمیکند. باید راه بیفتم تا بقیۀ چیزها خودش درست شود. به هر حال باید به خودم تکانی بدهم. از فکر کردن هیچ وقت به نتیجهای نمیتوان رسید. فقط مشکلات را پیچیدهتر میکند. آسانتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. قطعاً در این مدتی که استراحت میکردهام، وضع پایم بهتر شده است. و همینطور دستم. حالا میفهمم که برای تکان خوردن چقدر بهش احتیاج داشتهام. همین دستم را میگویم. دستم دم دستتر است. بنابراین، میتوانم وارسیاش کنم. پایم کمتر. برای آنجا فقط میتوانم از حس گنگی که دارم، کمک بگیرم. تصویر روشنی ازش ندارم. برخلاف دستم. دستم پیش چشمم است. البته آن هم نه به طور کامل. به هر حال، همین که میتوانم به خودم حرکت بدهم، نشان خوبی است. لازم نیست همین حالا راه بیفتم. باید قبل از آن تکلیف بعضی چیزها را روشن کنم؛ کاری که میتوانم قبل از آنکه تکان بخورم انجام بدهم. پس میتوانم تکان خوردن را بگذارم برای بعد از آن. لزومی ندارد اینقدر عجول باشم. تکلیف چیزها را روشن میکنم و بعد، تکان میخورم. اول از همه، آن نامه، که او ادعا میکرد مادرم آن را فرستاده است. بدون آنکه آن را به من نشان بدهد. شاید بتوانم از او بگیرمش. شاید آدرس روی آن باشد. پشت پاکت. به هر حال میتواند کمک بزرگی باشد. نمیتوانم خطرِ انتخاب مسیر نادرست را پیش رویم داشته باشم. از پسش برنمیآیم. دیگر جوان نیستم که این چیزها برایم مهم نباشد. یک آدرس دقیق تکلیفم را خیلی روشن میکند. چیزی است که دقیقاً به آن نیاز دارم. پس باید بروم روبهرویش بایستم و بگویم آن نامه را به من بدهید. نمینشینم. همانجا همانطور پوتینبهپا میایستم روبهرویش. میروم توی چادرش و همانجا همانطور که پشتم از سرمایی میسوزد که از در چادر که آن را باز گذاشتهام تو میآید، توی چشمهایش نگاه میکنم و میگویم نامه را به من بدهید. میپرسد: کدام نامه؟ و من دوست دارم همانجا خودم را بیندازم رویش و با ساعد دست چپم گلویش را آنقدر فشار بدهم که خفه شود. دو نفر میآیند تو. زیر بغلم را میگیرند و از او جدایم میکنند. نفس راحتی میکشم. چون وقتی داشتم آخرین فشارها را به گلویش میآوردم، فهمیدم او کسی نبوده که خیال میکردهام. اما آنها مثل دو فرشته آمدند، دو فرشته در عقب، یکی سمت راست و یکی سمت چپ، یکی زیر بغل راست و یکی زیر بغل چپ من را گرفت و نجاتم دادند. عقبم کشیدند و بلندم کردند و طبعاً وقتی عقبم کشیدند، ساعدم هم از گلوی او جدا شد. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که اشتباهش گرفتهام. همهشان از ماجرا خبر داشتند. کسی که میخواستم، دیگر نبود. رفته بود و دیگر برنگشته بود. اما تو، تو چهطور برگشتی؟ میگویی وقتی آن انگشتر آنجا توی گل افتاد، دیگر جلوتر نرفتی. همانجا روی زمین نشستی تا توی آن گلها آنجا توی تاریکی پیدایش کنی. تا اینکه آنها همه رفتند و تو ماندی. بدون انگشتر. کجا میخواستی بروی. نمیتوانستی آن انگشتر را آنجا توی خاک دشمن رها کنی و بروی. نمیخواستی. وقتی او خودش در همان خاک دشمن ماند و برنگشت، این کار دیگر چه فایدهای داشت؟ آخر چه دلیلی داشت که آنجا ماتم آن انگشتر را بگیری. برگرد. باید برمیگشتم.
یک تمثیل: وضعی که دچارش هستیم
در بسترتان هستید. خوابیدهاید. چشمهایتان را بستهاید و خوابیدهاید. یا نخوابیدهاید. بعد، صدای دو دوستی را میشنوید که ساعتی قبل مهمانشان بودهاید. خانهشان را ترک کردهاید. خواب میبینید که در خانۀ آنها هستید. آنها بیتوجه به شما دنبال چیزی هستند. چیزی را گم کردهاند. شما را نمیبینند. مثلاً دنبال کتابی هستند که از اتفاق دست شماست. آن چیز پیش شماست. شما آنجا گوشهای نشستهاید یا ایستادهاید و آن کتاب را نگاه میکنید. صدای آنها خیلی واضح است که با هم حرف میزنند و دربه در، به دنبال آن چیز، آن کتاب هستند و شما چون هنوز کاملاً خوابتان نبرده است، و میدانید که دارید خواب میبینید، چشمهایتان را آهسته باز میکنید تا مطمئن شوید که آنجا در خانۀ آنها نیستید. لحظهای. یادتان میآید که خواب دیدهاید. با این حال، تا دوباره چشمانتان را میبندید، صدای آنها را میشنوید. نمیفهمید چرا متوجه حضور شما نمیشوند. یادتان رفته است که شما آنجا نیستید. اینجا توی خانۀ خودتان هستید. آنها با اینکه شما را نمیبینند، متوجه شدهاند که چیزی جابهجا شده است. انگار به شکل مبهمی از حضور شما آگاه شدهاند. احساس بدی دارند، میترسند. مثلاً فکر میکنند جنی در خانهشان هست و شما هرچه تلاش میکنید به آنها بفهمانید قضیه را، بیفایده است. صدایتان را نمیشنوند. در حالی که این فقط شما هستید که آنجا هستید. شاید آنها واقعاً، نه در عالم خواب، کتابی را گم کرده باشند و دقیقاً کتابشان همانجایی باشد که شما در عالم خوابتان آن را آنجا گذاشتهاید. بعید نیست. بلکه تنها احتمال ممکن است. در نتیجه، محتملالوقوع است. بلکه کاملاً و دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاده است. این اشتباه کجا رخ داده است؟ تشخیص دادنش کار سادهای نیست. این درست همان وضعی است که ما دچارش هستیم. ساده نیست. این قوۀ تصور را از کجا آوردهاید؟ این قوۀ تصرف را. دخل و تصرف را. از کجا آمده است؟ روشن نیست. به هر حال، باید دید اشتباه از کجا آغاز شده است. بعد برگشت و راه نادرست را دوباره پیمود. نه، راه درست را پیمود. مثل این است. مثل مثالی که زدم. یا مثالی دیگر. میتوانم مثال دیگری بزنم. اما نمیزنم. میگذارم برای وقتی دیگر. در نتیجه همین حالا آن را بگویم. نویسندهها از آن برای نوشتن استفاده میکنند. این موضوع اینجا کاربرد ندارد. مسئله چیز دیگری است. گرچه گمان بر این بود که آن هم تقریباً پنبهاش زده شد. نمیخواهم دوباره به آن اشاره کنم. هرچند میتوان به خیلی چیزهای دیگر هم حتا اشاره کرد، اما بیفایده است. امر معمول تغییر یافته. بعضی چیزها را میتوان دور ریخت. لزومی ندارد هرچه از آغاز بوده، باقی بماند. آدم میتواند این قدرت را از خودش نشان دهد. چرا گوش کند؟ چرا ببیند؟ چرا تصور کند؟ چرا تلاش برای شنیدن چیزی که تخیل شده؟ گیرم تحمیل هم نشده باشد. یا دیدن؟ گیرم از شنیدن سر برآورده باشد. چرا تصور کردن؟ گیرم منشئی دیگر داشته باشد. که دارد. همه دارند. اما آدم میتواند خودش را درگیر همۀ این چیزها نکند. گرچه زمانی فکر کرده باشد تنها چیزهای موجودند. این کمی دیوانهکننده میشود. اما هر کاری همان آغازش دشوار است. میتوان همۀ آنها را دور ریخت. شمارهها را. نامها را. از صفر آغاز کرد. چه چیز را آغاز کرد؟ هرچه مایلی. هرچه دوست داری. اگر چیزی نباشد. اگر به چیزی تمایل نداشته باشی؟ اگر چیزی را دوست نداشته باشی؟ باز میتوانی برگردی به همان چیزها. به همان عددها. ۳۷۶. و همۀ چیزهایی که بوده است. یا میتوانی برنگردی و کار را از انتهای آن دنبال کنی. هیچ جای نگرانی نیست. در نتیجه، هیچ مجاز نیستی خودت را آزار بدهی. یا دیگران را. آسان بگیر. گمان نمیکنم. به هر حال میتوان از این موضوع گذشت. بهراحتی. به طور مشخص آن سنگینی هست. وزنهای بر روی دوش او.
در اتوبوس
گاهی آدمها چیزهای عجیبی میگویند. همان حرفهایی که همه میزنند. اما کلماتشان طوری است که نمیتواند باشد. در اتوبوس نشسته است و آن عقب، زنها صدایشان میآید که با هم حرف میزنند. بعد، یکیشان نام او را میبرد. مثلاً اگر نامش مصطفا باشد، میگوید: مصطفا داریم؟ کلمات نامفهوم و بعد: از دخترتان جدا شدهاید؟ آنقدر واضح آن را شنیده است که برمیگردد عقب ببیند چه کسی این را گفته است. زنهای زیادی آن عقب مثل جوجهمرغها جمع شدهاند و دو به دو و سه به سه با هم حرف میزنند و هیچ چهرۀ آشنا و مشکوکی هم میانشان نیست. توی چهرهها دقیق میشود. نه، کسی نمینماید که خواسته باشد دربارۀ او حرف بزند. کسی که او را دیده باشد و شناخته باشد و حالا بخواهد با دوستش دربارۀ او حرف بزند. چون صدا آنقدر بلند نبود که بخواهد خطاب به او باشد. حتا جملۀ دوم که آشکارا خطاب به خود او بود، اما در عین حال طوری بود که بخواهد جملۀ کس دیگری خطاب به او را نقل کند. مثلاً اینکه محمد به مصطفا گفته است: از دخترتان جدا شدهاید؟ و او فقط همین جملۀ آخر را شنیده باشد. شاید زن دیوانهای باشد. بوده باشد. و آن دختری که پشت سر او نشسته است. کنار پسری و او وقتی میخواست روی صندلی بنشیند، نگاهی به آنها انداخت و لاغری دختر و فقط لاغریاش و نه حتا هیچ خطی در چهرهاش او را به یاد دختری دیوانه انداخت. چون هیچ شباهتی نداشت و بسیار جوانتر و ناپختهتر بود. جز تن نحیفش که این را زمانی کشف کرد که با پسر مشغول حرف زدن شد. یعنی در طول راه که هرچه میگذشت، بیشتر حرف میزد، او آن صدایش را و طرز کشیدن کلماتش را با آن دختر مقایسه کرد که زمانی با او بوده است. نکند خود او بوده که حالا جوانتر و ریزهمیزهتر شده است. به هر حال دیگر هیچ شباهتی به او نداشت. فقط همین بود. اما تکرار نام خودش و حتا وقتی برگشت، صدا آنقدر از او دور بود، از آن تهِ اتوبوس بود و نه از صندلی پشتیِ او که فقط نگاهی به آن آخر، به محل ویژۀ زنان در اتوبوس انداخت و نه صندلی پشت سرش، جایی که پسر و دختر جوان در قسمت آقایان نشسته بودند.
عصیان
زندگیام را از نو شروع میکنم. نمیدانم چه شد که گرفتار شدم. صداها آشفته و مغشوش بودند. بدون آنکه بتوانم تشخیص بدهم توهم است یا نه. کلمهای در کار نبود. همهمه بود. اما میتوانستم دریابم معنایشان را. هیچ وقت فکر نمیکردم که این میتواند یک نشانه باشد. نشانهای از برگزیدگی. تا آنکه یک روز دریافتم که میتوانم کلمهها را تشخیص بدهم. آن که به من میگفت برخیز. برخیز و رهایشان کن. من میخندیدم و از همانجا بود که تمسخر کردنم شروع شد. آنها مسخرهام میکردند و من هم با آنها همصدا میشدم. میدانستم که تنها میتوان مسخره کرد. اما همین بود که فهمیدم دیگر حواسم به چیزی نمیتواند باشد. آنطور که حواس دیگران به چیزهاست. اینکه طوری آدمها را و چیزها را میبینم که دیگران نمیبینند. توهم است. این بود که نتوانسته بودم کاری بکنم جز آنکه آرامش خانه را به هم نزنم و به آن صدا گوش بسپارم. درماندهتر از هر درماندهای. هرچند درماندگی تو فقط برای خودت است. هیچ است. از چیز ملموسی سخن بگو. لااقل اگر میخواهی که اتفاق بیفتد. چون اگر کاری نکنی و چیزی نگویی اتفاقی هم نخواهد افتاد. از بستر تهی کردهای. اتفاقی که افتاده است، این است. زمینهها را بریدهای. این عریانی و لختی. هیچ نیست. هیچ است. بیجوهر حتا. دیگر بیجوهره نباید باشد آخر. آخر، سرشار از نگرانی. نگرانی از بیهوده ماندن همۀ تلاشها. حذف کردن چیزها و مکانها. پشت پا زدن به هر چیزی. از علایق گرفته تا مفاهیم. از اعمال انسانها تا فکرهایشان. چه چیزی در نهایت خواهد ماند؟ آخر. این آخری که زادۀ نگرانی است. نگرانی لطیفی که به تو عرضه میکنند. مثل وقتی که به خیابان میزنی و حتا نمیدانی به خیابان زدن یعنی چه. آدم میتواند کاری بکند بدون آنکه بداند آن کار چه معنایی دارد. این است که بهزودی، زودتر از آنکه زمانش باشد، میفهمی که حرف زدن اشتباه است و خالی کردن هرچیزی از معناست. دربارۀ هر چیز سخن بگویی ویرانش کردهای. بهتمامی. بهتمامی ویرانش کردهای. پس سکوت کن. این عصیان را در دستت گرفتهای و بالا بردهای و علم کردهای که چه؟ این عصیان را. واضح است که در پی چی هستی. کار را خراب میکنی. حتا از تلاشی هم که برای بقای همهچیزت، همۀ آنچه داری لازم است، دست کشیدهای. از کجا آمده؟ از کجا آمدهای؟ این وضع. این چیزی که در آن قرار گرفتهای و در آن قرار دادهای خودت را و در آن هستی. این از کجا آمده است؟ تصوری داری؟ میدانیم که نداری.
جنون
وقتی از تیمارستان بیرون میآید، میفهمد که نه، میتواند تمایز آشکاری را که میان او و آن دیوانهها وجود دارد، حس کند. شاید آینهای رو به آیندهاش؟ از این فکر نمیترسد. شاید اگر بیشتر از این معاینه شود، بتواند یکی از آنها باشد که معلوم است دارو خرد و ساکتشان کرده است. نسخه را پاره کن. این نشان آن است که از آنها نیستی. اما شاید تکتک آن بیمارها هم همین تمایز را قایلاند و جای خودشان را آنجا نمیدانند. از نگاههایشان پیداست که این را میفهمند. احتمالاً آن دکتر جوان هم این را قبول خواهد کرد. بنابراین، همه چیز بیفایده خواهد شد. همۀ استدلالهای تاریخی دربارۀ جنون. جز اینکه در خیابان راه میرود. حقوق میگیرد. و کار میکند. اگر نتوان یک به یک، از راه رفتن در خیابان، تا حقوق گرفتن و کار کردن را نقض کرد. جنگی با تمام قوا برای اثبات اینکه من در خیل آنانام نه اینان. و چنین جنگی را چه کسی میکند جز کسی که در خیل اینان است نه آنان. پس چیزی تهش نمیماند. در نتیجه، بهراحتی میتوان نتیجه گرفت که از ابتدا راه را اشتباه رفتهایم. تصور کنید شما در بسترتان هستید. خوابیدهاند. چشمهایتان را بستهاید و خوابیدهاید…
رفت و برگشت
چرا همانجا نمانده بود. میتوانست همانجا بماند. بدون اینکه تکانی به خودش بدهد. تصمیم میگیرد همانجا مانده باشد و تکانی به خودش ندهد. اما بدش نمیآید مدتی هم در پارک سر کند. آنجا آفتاب هست و باد هم ممکن است بوزد. خبری از باران نیست البته. اما آدمها. آدمها هم مزاحم هستند. این هست. ممکن است سروکلهشان پیدا شود و اسباب زحمت شوند. مهم نیست. باز هم میارزد. برای امتحان هم که شده، بدک نیست. با سروصدای آزاردهنده هم میشود طوری کنار آمد. خیلی از آنها ربطی به او ندارد. کم پیش میآید که کسی یا چیزی یا جانوری به خاطر او به سروصدا بیفتد. هرچند بعید نیست. مثل کلاغها. یکباره معلوم نمیشد چرا دور هم جمع میشوند. آدم نمیفهمد از کجا آن همه کلاغ سرو کلهشان پیدا شده و همدیگر را خبر کردهاند. کم هم سر و صدا ندارند. البته جرئت ندارند خیلی نزدیک شوند، اما با همان صدای تهدیدآمیزشان مدام قارقار میکنند. دور میشوند و نزدیک میشوند. از بالای درخت، یا همانجا روی زمین، جهان بر روی پاهایشان. یا مثلاً اگر سگی پیدایش شود که سرش به کار خودش نباشد. از این سگهای فضول همه جا پیدا میشوند. آدمها، کمتر. هرچه باشد از جنس خودش هستند. اما به هر حال آنها هم سر و صدای خودشان را دارند. گیرم کوتاه و عصبی باشد. مثل همین مردی که لباس آبی پوشیده است. آقا لطف کنید و اینجا سیگار نکشید.
شرح حال میتی و تیتی
در بخش پنجم آن، هنوز شب است. هر بخش را با یک قلم بهخصوص نوشتهاند. در بخش ششم میفهمیم که نام مستعار میتی مازوخ است. وقتی در خانه نیست، گوشهایش را چنان پر از صدای موسیقی میکند که تقریباً هیچ صدای دیگری را نمیشنود. توی کاسۀ روشویی ادرار میکند و بعد، همانجا دست و صورتش را و حتا دهانش را میشوید. این کار برایش عادت شده است. تیتی نویسنده است. نویسندهای قهار. بدون کتاب. و نوشتههایی را که از یک هفته بیشتر عمر کرده باشند، از بین میبرد، غالباً با آتش. بخش هشتم: راهپلهها. دوباره بازگشت به آغاز ماجراست. نمیدانم چرا. بخش بعدی خالی است و دوباره بخش هفتم. مهمترین بخش، «بخش چندم» است. دربارۀ عشق است. این داستان به پایان میرسد. بعد، اشارهای به گربهها. بعد یک بخش دیگر اضافه میشود. احتمالاً آن را تیتی نوشته است. چیزی از آن باقی نمانده، به جز یک کلمه. مابقی سوخته. مغازه. هیچ چیزی از آن نمیشود فهمید. بیست سالِ بعد، یکدیگر را میبینند. دیگر چیزی از هیچ کدامشان باقی نمانده است.
روی پلهها
بیست سال بعد ماجرا آغاز میشود. روی پلهها. برخی ماجراهایشان را در دفتری نوشتهاند. تیتی اول صدای او را میشنود که آن جملۀ ۱۹۸۴ را میگوید: «تو دو شاهی به من بدهکاری.» همین اندازهاش را درست میشنود. یکه میخورد. برمیگردد عقب. موجودی میبیند که سخت میتواند شباهتی به آدمیزاد داشته باشد. نامش میتی است. اگر نیازی به اسم داشته باشد. یک صورت سیاه رو به اضمحلال. مهم نیست. آویزان. با یک یغلاوی که بوی شاش میهد و آن را طرف او دراز کرده است. تویش یک سکه است که معلوم نیست چه جور سکهای است. مال چه دورهای است. چسبیده به آت و آشغالها. سعی میکند لبخند بزند. او را شناخته یا نه. دیگر شناختنی در کار نیست. با زحمت خودش را روی پلهها نگه داشته. وقتی پله به آخر میرسد، زانویش خم میشود و روی زمین میافتد. نمیتواند خودش را کنترل کند. چند قدمی با زانو روی زمین راه میرود. یک تکه لاستیک سر زانویش بسته و بعد، خودش را میکشاند کنار دیوار و از همانجا زل میزند به تصویر تیتی. میخواهد خودش را تکان دهد. نمیتواند. یکی دو نفر وقتی از کنارش میگذرند، قدم شل میکنند. شاید فکر میکنند میتوانند به او کمکی کنند. اما نه او چنین انتظاری دارد و نه آنها درست فکر میکنند. خودش را کمی جمع و جور میکند. دیگر دردی در دستش احساس نمیکند. درد بود. قبلاً. فاصلۀ مچ دست تا پشت انگشتهایش تیر میکشید. شاید به خاطر گرفتن دستۀ آن ظرف باشد. اما نمیشود که رهایش کند. محکم آن را چسبیده. فکر تکان دادن انگشتها را نمیکند. اگر بشود گفت که اصلاً میتواند فکر کند. به زحمت، فقط نگاه میکند. و همینطور مچ پای راست. وقتی سعی میکند روی دو پا برود پیداست. مدام سکندری میخورد. اما دیگر دردی ندارد. بهتر است. روی زانو بهتر است. نمیداند کی آنها را آنجا سر زانوهایش دوخته. دو تکه لاستیک. از تایر ماشین یا دوچرخه. معلوم نیست. ولی خوب کار میکند. هر کس آن کار را کرده خوب کاری کرده. به این هم فکر نمیکند. نگاه میکند. دیگر دردی ندارد. بهتر است. سعی میکند از آنجا تکان بخورد و برود جای دیگری. دوست دارد برگردد خانه توی کاسۀ روشویی ادرار کند، نه مدام توی کاسهاش. همان یغلاوی در اصل برای غذا خوردن بوده. حالا مردم از آن میترسند. راه میافتد. به سمت آن گوشۀ روبهرو. سرویس بهداشتی. آنجا میتواند دستی به سر و روی خودش و کاسهاش بکشد. از پسرکی که آن گوشه ایستاده و بر و بر نگاهش میکند میخواهد که کمکش کند. پسرک میگوید تو چرا اینقدر زشت هستی. خب دلیلی ندارد آدم به کسی که زشت است کمک نکند. پسرک توی گوشش چپانده. حتماً میتواند حرفهای او را از توی آن سیمها بشنود. بعد، مادر پسرک میآید و دستش را میگیرد و میبرد. حالا دیگر چیزی توی گوشش نیست. او هم دنبالشان راه میافتد. پسرک برگشته و همانطور که مادرش او را میکشد، به او زل زده. میرود دنبالشان. اگر خیلی تند نروند. از فکر رفتن به سرویس بهداشتی صرف نظر کرده. چه فرقی میکند. مادر دست پسر را گرفته. میروند سمت پلهها. او هم به دنبالشان. با همۀ توانی که دارد. وسط پلهها از جلوِ تیتی میگذرند که همانطور وحشتزده دارد همانجا را نگاه میکند که قبلاً پیرمرد، آنجا کاسهاش را به طرف او دراز کرده. تیتی هم مثل سرویس بهداشتی. به هر حال که برمیگردد. آن وقت حسابی از خجالت هر دوشان درمیآید. پسرک و مادرش از مرکز خرید بیرون میروند. روبهرو یک پارک است. از یکی از ورودیهای آن میگذرند و داخل پارک میشوند. پسرک هر از گاهی هنوز برمیگردد و میتی را نگاه میکند. همان لبخند را دارد. دوباره پایش سکندری میخورد. شروع میکند از نو، روی زانو راه رفتن. به سمت همان پارک. و یغلاوی. از آن میتوان استفاده کرد. مثل عصا. لخلخکنان. مهم نیست. اما خستهکننده است. خستهکننده.