«اعتبار شما تمام شده است.» بلند گفتی و خندیدی. داشتید از پلههای نقرهایرنگ آن ایستگاه خطِ چهارم مترو بالا میآمدید. تو جلو و رضا کمی عقبتر از تو؛ به اندازۀ فاصلهای که مأموم لازم است عقبتر از امام بایستد. نماز جماعتی دونفره باشد انگار، در حال بالا رفتن از پلههای ایستگاه مترو. به وسط پله که رسیدید، رضا گفت: کجایش خنده دارد و گوشی تلفنش را از دستت گرفت؛ بیآنکه حرکتش آن اندازه باشد که او را از حالت نماز خارج کند. و گوشی را خاموش کرد. زیپ کیفش را که روی شانۀ راست حمایل کرده بود، به اندازۀ عرض یک گوشی، نه کمتر و نه بیشتر، باز کرد و گوشی را انداخت توی کیفش و بعد دوباره سرش را بالا گرفت تا مسیر پلههای بعدی را ببیند که باید از آن بالا میرفتید. و تو از همین حالا روی پلۀ دوم آن بودی… چهقدر این پلهها دراز شده است لیلا، انگار هرچه بالا میرویم، تمام نمیشود. گویی در حال بالا رفتن از مغارههای معدنی تاریک باشیم. گویی سرسرای سلولی انفرادی باشد که زیر آن دراز کشیدهای و نگاهش میکنی و فکر میکنی چند وقت چند ساعت چند روز چند ماه چند سال قرار است اینجا نگهت دارند و هرچه مدتزمانی که تصورش را میکنی بیشتر میشود، سرسرا دورتر و دورتر میشود؛ سرسرایی که به آسمان میرسد و تو از پسِ شیشههای مشجر آن نمیتوانی رنگ آسمان را درست تشخیص بدهی. چون همیشه چراغی زیر آن روشن است. نمیتوانی بفهمی هوا ابری است یا آفتابی. گرگ و میش است یا نیست. فقط میتوانی چشم بدوزی به شیشههایی که میدانی آنطرفش آسمان است. فقط همین. از کوچۀ طبس که بیرون آمدید، تو پیچیدی سمت چپ. ساختمان بانک سپه را دیده بودی و گفته بودی به نظرم باید یک همچین جایی باشد. چنین ساختمانی، با سردر بلند و مجلل. به تو نگفته بود که قبلاً اینجا آمده و وانمود میکرد مثل تو آنجا را بلد نیست. در حالی که آن شبی را به یاد میآورد که خودش یکه و تنها زیر آن باران خردادی این منطقه را به دنبال تابلویی که نشانۀ راهش باشد، جُسته بود و حالا با تو همه چیز را بازسازی میکرد؛ در این غروب زودرس پاییزی. گفتی حس میکنم سی سالگیام با بیرحمی آغاز شده است. خدا رحم کند. مهربانش که این بوده باشد، خدا میداند بیرحمیاش چهطور خواهد بود. وقتی فهمیدی که آن ساختمان بزرگ با دیوارهای بلند و سردر مجللش، ساختان بانک سپه است و آن دکۀ نگهبانی هم مال بسیج بانک است، خندیده بودی و او هم وانمود میکرد از این اشتباه خندهاش گرفته است. به طرف کوچۀ پست رفتید و تابلو موزۀ پست را که دیدی، برگشتید. «آخر این ساعت معلوم است که بسته است.» تو گفتی و برگشتی. گفت لااقل میتوانیم ساعت کارش را بپرسیم و حتا دیدن دیوارهایش از بیرون هم خوب است. با اینجور جاها کمکم باید مواجه شد. تو به او خندیدی و بچهگربهای را نگاه کردی که طول باغچۀ کنار کوچه را دوید و وقتی به مادرش رسید، پنجهاش را به منخر مادرش زد و پشتش پناه گرفت. باد شدیدی وزید و آب باران بیشتری به شما پاشید. گفتی اینطوری خیس میشویم. بیا برگردیم. اما او بیتوجه به حرف تو، کوچۀ یارجانی را بالا رفت و چند قدم بعد، وسط کوچه رو به دیوار ایستاد. خط نگاهش را دنبال کردی و آن تابلو بزرگ را دیدی که رویش نام جایی را نوشته بود که به دنبالش این همه راه را از آن طرف شهر آمده بودید. رضا رفت به طرف عکسهایی که روی دیوار چسبانده بودند. دو نفر، اول کوچۀ باریکی که درست روبهروی در ساختمان بود، ایستاده بودند و زیر سایهبان سردرِ خانهای با هم حرف میزدند. حرف زدنشان غریب بود یا حضور شما غریبش میکرد و هر از گاهی برمیگشتند و شما را نگاه میکردند که مثل دیوانهها زیر باران و باد ایستاده بودید جلو آن ساختمان و تابلو اعلانات را نگاه میکردید و عکسهایی را که روی دیوار در ویترینهای دیواری مستطیلشکل چیده بودند. تو چند قدم بالاتر رفتی و سرتاسر دیوار آن ساختمان قدیمی هشتادساله را ورانداز کردی. برگشتی و نگاهش کردی که جلوِ عکسی ایستاده بود و خیره شده بود. گفتی گاهی آنقدر ساکت میشوی که ازت میترسم. فکر میکنم آدم وقتی مدت زیادی حرف نزند، هر فکر خطرناکی ممکن است از سرش بگذرد. حرف زدن آدم را به دنیای واقعی روزمره، به دنیای عادی مردمان پیوند میدهد و فقط دیوانهها هستند که میتوانند مدتی طولانی حرف نزنند. آدم، هر آدمی، هر از گاهی نیاز دارد که به روزمرگی پناه ببرد. به آدم احساس امنیت میدهد. اینکه ببینی مانند همۀ کسانی زندگی و رفتار میکنی که در کنار تو زندگی میکنند. چیزی باعث خطر نیست. حتا اگر مرتکب جرمی بشوی، وقتی همه در آن جرم شریک هستند، دیگر از جرمت ترس نداری. بعد خندۀ مسخرهای کردی که حرفهایت را جدی نگیرد و زدی پشت شانهاش و گفتی بیخیال. رضا یکّه خورد. دستش در هوا تکانی خورد. خودش را جمع کرد، اما برنگشت نگاهت کند. خیره شد به یکی از عکسها. عکس را نگاه کردی.