می‌توانم بیایم تو؟

تا آن هفت روز پیاپی آغاز شد. کسی در می‌زد. دیگر نمی‌دانستم که درِ اصلی خانه است یا یکی از درهای دیگر. شاید یکی از میهمانان بود که توی اتاق گیر کرده است. در را پیدا کردم و بازش کردم. قفل بود. اما نه، از آن درهایی نبود که باید قفل باشند، هرچند این اواخر گاهی آن‌ها را با درهای دیگر اشتباه می‌گرفتم. پیرمردی بود که تا در را باز کردم لبخندی روی لب‌هایش نقش بست. گفت: اگر آقا هستند، بیایم تو. من به چشم‌هایش زل زده بودم که ملتمسانه نگاهم می‌کردند. باید می‌گفتم نه، خیلی وقت است که نیستند. اما مطمئن نبودم. روی شاخۀ درختی نشسته بودم و به این فکر می‌کردم که منظورش کیست و چرا باید سراغ او را از من بگیرد. توی ذهنم همۀ میهمانانی را که دیده بودم، مرور کردم و دنبال کسی گشتم که بشود با کلمۀ «آقا» توصیفش کرد. چیزی عایدم نشد. مرد می‌خندید و می‌گفت: آقا، می‌توانم بیایم تو؟ و در صدایش لابه بود. در را بستم. بعد، دیگر چیزی پریشانی‌ام را تسکین نمی‌داد. جز فرو رفتن در حوض آب. صدای پیرمرد توی گوشم مانده بود. آقا، می‌توانم بیایم تو؟ پا که داخل آب گذاشتم، حس کردم دیگر چیزی نمی‌شنوم. و آن اولین روزی بود که تنم را به‌تمامی به آب حوض سپردم. فرو رفتم در آب. حس کردم که به خواب می‌روم. رخوتی بر من مستولی شده بود و از آن لذت می‌بردم. و این روز اول بود. حس کردم که دست‌هایم را می‌کشند و من فقط حرف می‌زدم. نمی‌دانم چه می‌گفتم اما فقط حرف می‌زدم.

تک‌تکِ آن‌ها

گمان می‌کنم کسی بود. تصویر و خاطرۀ روشنی ندارم. درست است که پس از ورودم به خانه را بخش روشن زندگی‌ام نامیدم، اما درواقع باید می‌گفتم روشن‌تر، یا کم‌تر تاریک. چون این‌جا هم پر از ابهام و سکوت می‌شود گاهی. طبیعی است که همه چیز را مو به مو به یاد نیاورم. به هر حال حتماً کسی بود که راهنمایی‌ام کرد. نه، تنها نبودم. این را مطمئن هستم. تنها نبودم. تا کی؟ نمی‌دانم. اصلاً نمی‌توانم بگویم کی تنها بوده‌ام و کی نبوده‌ام. این اصلاً اهمیتی ندارد. به هر حال کسی بود که کمی جلوتر از من، یا شانه به شانه‌ام با من آمده بود. او بود که پرده را کنار زد و من برای اولین بار چشمم به حیاط آجرفرش افتاد و باغچه‌های دورتادورش، نامنظم، با درخت‌ها و بوته‌های انبوه که نمی‌شد آن سر حیاط را از بین آن‌ها درست تشخیص داد. گویی همان کس بود که همه جا را نشانم داد و به من گوشزد کرد که وظیفۀ من نگهبانی و مراقبت است. و قوانین قفل‌ها و درها را به یادم آورد. مهم‌ترین مسئله درها بود. همان که گفتم. و در کنارش سرکشی به درخت‌ها و سبزه‌ها. که اگر بخواهم کندی و کاهلی کنم، نمی‌توانم به همه‌شان برسم. در حالی که با تک‌تک آن‌ها حرف دارم. شاید هم به نظر نرسد. اما تک‌تک همان آجرها که از آن‌ها گذشتم، برای خودشان مسئله‌اند. همه چی مسئله است و من باید سعی کنم همه چیز را یک به یک شرح بدهم. نباید چیزها را با هم قاتی کرد.

دست از سرم بردارید

روزی را که به این خانه آمدم، خوب یادم است. البته فقط از آن‌جا که وارد خانه شده بودم و در پشت سرم بسته شد. لحظۀ جا افتادن زبانۀ قفل در حیاط، آن روز را و نه فقط آن روز را بلکه همه چیز را به دو قسمت تقسیم کرد. مثل پرده‌ای در تئاتر. (می‌افتد یا بالا می‌رود؟) این به کنار. اهمیتی ندارد. مهم همان لحظه است. همان آن. زندگی‌ام را به دو بخش تقسیم کرد. (اگر بتوانم بگویم که قبل از آن زندگی‌ای داشته‌ام.) بخشی تاریک و ظلمانی که در آن نه هیچ نوری و نه هیچ صدایی و نه هیچ طعم و بویی نیست. تاریکی و سکوت و فراموشی مطلق است و من از آن هیچ چیز به یاد ندارم. (چرا باید به یاد داشته باشم؟) و بخش دیگری که سعی دارم توصیفش کنم. با تمام دلهره و ترسی که به جانم می‌اندازد. به هر حال، همۀ آن‌چه از زندگی‌ام به یاد می‌آوردم مربوط به همین قسمت است. و با این حال به خودم حق می‌دهم که برای خودم زندگی دیگری، زندگی پیشابسته‌شدن دری هم در نظر بگیرم. به یک باره از خلأ و عدم که پا به درون این خانه نگذاشته‌ام. و این‌که خاطره‌ای از آن برایم نمانده است، اهمیتی ندارد. در عین حال نمی‌دانم چه اصراری است. چرا طفره می‌روم. بروم سر اصل مطلب. آن روز بعد از آن‌که صدای جا افتادن زبانۀ قفل درِ حیاط را شنیدم و من صدای قرچّ چسبندۀ آن را خوب به یاد دارم که گویی می‌خواست نوید آغاز این زندگی جدید، این بخش تازه از زندگی‌ام را بدهد، یا به عکس، می‌خواست نذیری باشد برای من که دیگر همه چیز تمام شده است و دیگر راه برگشتی نیست، حتا برای خاطره و حافظه و خیال و بعد، پرده بود، پردۀ سرخ‌رنگی که رگه‌های سفید داشت و حالا هم هست، اما دیگر تشخیص سرخ و سفیدش کار آسانی نیست و فقط به درد خاطره، می‌توانم بگویم نخستین خاطراتی که به یاد می‌آوردم، به مدد آن است که می‌توانم تصور کنم دو رنگ متفاوت را. وگرنه دیگر مثل تقریباً همۀ چیزهای دیگر این خانه، مثل تصاویر سیاه و سفید، رنگ باخته و می‌توانم بگویم محو شده است، حتا درخت‌ها و برگ‌هایشان که ظاهراً هر بهار تازه‌تازه و سبزسبز می‌رویند. حتا ماه که آن بالا می‌درخشد و در این شب‌های آخر پیش از بدر، بیشتر از هر وقت، کج‌کج و زهرآلود نگاهم می‌کند. بگذریم. ادامه نمی‌دهم. داشتم پرده را می‌گفتم که پشت در آویزان بود و من بعد از بسته شدن در، مقابلم یافتمش. معطل می‌کنم. خیلی کند پیش می‌روم. خیلی چیزها هست و اگر بخواهم این‌طور جلو بروم، به هیچ جا نخواهم رسید. نه این‌که بخواهم به جای خاصی برسم. هیچ موضوع مهمی مطرح نیست. نه، نباید این‌طور تصور شود که مقدمه‌چینی می‌کنم برای این‌که حرفی را بزنم. اصلاً این‌طور نیست. می‌گویم. بله، می‌گویم. آه! دست از سرم بردارید. می‌گویم. همه‌اش همین چیزهاست. مسئلۀ قفل‌ها هم همین‌طور، مثل همین پرده است. نه این‌که هر دو مقدمه‌چینی باشند. چرا راحتم نمی‌گذارید؟ بگذارید حرفم را بزنم.

باید درها را قفل نگه می‌داشتم

باید درها را قفل نگه می‌داشتم. نه همه‌شان را. آن یکی را که آن بالا بود و راهروِ کوچک را به راهروِ بزرگ وصل می‌کرد و همین‌طور آن دیگری را که اتاق متصل به راهروِ کوچک را به حیاط. (و شاید یکی دوتای دیگر را.) درهای دیگر مهم نبود قفل باشند یا نباشند، اما غالباً باید بسته می‌بودند. غیر از آن درِ دوم، چند تا در دیگر هم بودند که حیاط را به ساختمان وصل می‌کردند؛ غیر از آن در شیشه‌ای که باید قفل می‌بود. یکی، دری چوبی و چهارلت که هرچند قفل نبود، اما از پشت با اهرمی به دیوار چفت شده بود و بنابراین، از داخل ساختمان به‌راحتی باز می‌شد، برخلافِ از حیاط، یعنی برخلافِ باز کردنش از حیاط که درواقع، از آن‌جا امکان باز کردنش نبود. و دیگری، دری با چارچوبی پوسیده که بعد از چند پله به زیرزمین ساختمان باز می‌شد. این در هم لازم نبود قفل باشد، اما در اثر پوسیدگی و شکم آوردن چارچوبش چنان سفت بسته می‌شد که باز شدنش فقط در صورتی ممکن بود که با تمام وزن بدن، به در فشار بیاوری. من غالباً با پهلوی باسن به آن ضربه می‌زدم. و اما پنجره‌ها. می‌توانستم بازشان بگذارم یا بسته نگهشان دارم. اغلب آهنی بودند. دو پنجرۀ قدیم کنار هم، آن بالا، جایی بودند که همیشه بسته می‌‌ماندند. چون رفتن به جایی که برای باز کردنشان آدم باید آن‌جا می‌بود، مستلزم باز ماندن قفل دو تا از درهایی بود که باید همیشه قفل می‌ماندند. حالا دقیق یادم نیست کدام دو در. بگذریم. مهم نیست. اصلاً نمی‌دانم چرا این‌طور شروع کردم. این مسئله مهم نیست. چه چز مهم است؟ شاید اصل مسئله چیز دیگری باشد.

پشت آن دیوارها

نفهمیدم ماه کی ناپدید شد. باید از آن‌جا که برگ‌های درخت توت و شیروانی انبار گوشۀ حیاط به هم می‌رسند، پایین رفته باشد. آن انبار تنها جایی است که می‌دانم پشتش خانه دیگر به پایان می‌رسد. اما پشت آن دیوارها. پشت آن دیوارها. پشت این دیوارها. چرا هیچ وقت از خانه بیرون نمی‌رفتم؟ دل‌مشغولی‌ام به چیزهایی که توی خانه هست و وظایفم. و شاید ترکیب درها، آن‌هایی که باید همیشه قفل باشند. هرچند مجاز بودم خودم برای خارج یا واردن شدن از یا به یکی از آن‌ها، آن‌ها را لحظه‌ای باز کنم. از در بیرون بروم یا بروم تو و بعد دوباره پشت سرم آن را قفل کنم. به گمانم این قانون تنها برای میهمان‌ها وضع شده باشد. محدودیت‌هایی برای جاهایی که آن‌ها می‌توانند بروند و جاهایی که نمی‌توانند. وقتی زنگ در ورودی خانه به صدا درمی‌آید، دقیقاً چه می‌کنم؟ حالا که به مسئله فکر می‌کنم می‌بینم برای خودم هم مبهم است. بله، من آن‌ها را، آن مراجعه‌کنندگان را (نمی‌توانم همه‌شان را میهمان بخوانم) می‌بینم. می‌بینمشان که آن‌جا پشت در ایستاده‌اند. اما نمی‌دانم از کجا به آن‌جا پشت در آمده‌اند، هیچ وقت خودم قدم به بیرون نگذاشته‌ام. نمی‌توانستم همه چیز را ول کنم و بروم. و بعد، چگونه برمی‌گشتم؟ و اگر جایی که می‌رفتم، چندان دلپذیر نباشد که بخواهم همان‌جا بمانم، چه؟ دیگر نمی‌شد کاری کرد. برای همین، همیشه چشم‌هایم را به روی آن طرف بسته بودم. همین برای من کافی بود. همین بس بود.

من لعنتی

من زده بودم به سرم. یکی از همان شب‌های نزدیک ماه بدر بود و باز ماه آن بالا ایستاده بود و کج‌کج نگاهم می‌کرد. می‌تابید روی من. می‌دانم همه چیز تقصیر من است. اسمش را گذاشته‌ام من. و او هی می‌زند به سرم. اولین بار نمی‌دانم کی به سرم زده است ولی جایی که روی سرم، روی قسمت فوقانی جمجمه‌ام در محاذات ابروی راست مانده است، لابد مربوط به همان بار اول است. یک گودی به اندازۀ ته استکان و البته نه به شکل دایره. اسمش را گذاشته بودم «مهتاب‌زدگی من» و بعد «مهتاب‌زدگی» را حذف کردم. اسمش شد «من». زیر نور مهتاب که هستم، مطمئن هستم ماه درست می‌تابد روی من و انگار می‌خواهد آن تورفتگی را با نورش پر کند. دستم را که روی این گودی، روی من، فشار می‌دهم، درد می‌کند. و من می‌دانم که همه چیز تقصیر همین من است. تقصیر یا هر چیز دیگری. هرچه باشد. فقط مطمئن هستم که این من تأثیر بزرگی در زندگی‌ام داشته و به‌نوعی زندگی‌ام را رهبری کرده یا در راه زندگی‌ام موانعی اساسی ایجاد کرده است. وضعیتم معلول من است یا من معلول وضعیت من است. او پدر من است یا پسر من است. هرکدام باشد، من است که پسر من است. پسر من، تو نمی‌توانی چیزی بگویی یا حدس بزنی، زیرا تو تنها کومه‌ای از تصویر‌های شکسته را می‌شناسی، کومه‌ای از من‌های شکسته، از جمجمه‌های شکسته را. و من نمی‌توانم سخنی بگویم. جز همین کومه دیگر هیچ چیز در خاطره‌ام نمانده بود. دیگر نمی‌توانستم چیزی بگویم یا حدس بزنم. نمی‌دانستم پیش از ورودم به خانه چه اتفاقی افتاده بود. همه چیز در سکوت و خاموشی مانده بود. بنابراین، تصور این‌که من بر اثر تابش نور مهتاب بر سرم به وجود آمده باشد، این‌که من بر اثر تابش نور مهتاب به وجود آمده باشم، بی‌اعتبار می‌شد. اگر بوده، مربوط به زمانی بوده که هنوز ماهی، لااقل این ماه وجود نداشته. چون من تنها همین ماه را به یاد می‌آوردم. من چیزی به یاد نمی‌آورد.

بالای تپه

و بعد، یادم هست که اسلحه را به هر حال حمایل کردم و راه افتادم. شاید اسلحه بوده. و باران بند آمده بود و من رفتم آن‌جا روی تپه منتظر ماندم تا بیاید. یعنی تا با آمدنش پایان چیزی را که بیشتر نوعی جریمه بود تا نگهبانی اما من اصلاً حس نمی‌کردم که جریمه‌ای در کار باشد و همان‌طور سلاح به دست، در آن تاریکی ایستاده بودم و فکر می‌کردم که او دیگر هرگز نخواهد آمد و در آن هوای سرد همان‌جا ایستاده بودم تا این‌که سایه‌ای را دیدم که از دل سیاهی جلو می‌آمد و از همان دوردست از پشت همان تپه که آن‌همه وقت به آن چشم دوخته بودم، درست از همان‌جا پیدایش شده بود و مثل حیوانی که از چیزی فرا رکند، یک‌باره می‌دوید و بعد می‌دیدم که دوباره سر جایش می‌ایستد و اول مطمئن بودم که حیوانی است که آن‌جا پرسه می‌زند اما بعد که جلوتر آمد، فهمیدم نمی‌تواند انسان نباشد چون به‌وضح می‌دیدم که روی دو پا راه می‌رود و بلکه روی دو پا می‌دود و آن‌وقت بود که یادم آمد قرار بوده خودش بیاید بالای تپه و من به‌کلی همه چیز را فراموش کرده بودم و همان‌وقت بود که دوباره باران شروع شده بود. گفت و تو فکر می‌کنی معنای آن خط‌های کج و معوج پشت نگین را فهمیده بودی؟ بعد هم مگر خودت نگفتی قرار بوده وقتی برگشت، انگشتر را بهش پس بدهی پس چرا این‌همه وقت و دستش را دراز کرد تا انگشتر را بگیرد و من گفتم فقط جان مادرت مواظب باش که از دستت که پایم لغزید توی گِل‌ها و تا به خودم آمدم انگشتر افتاده بود و من نشسته بودم روی زمین و با دست‌هایم جایی را که حدس می‌زدم باید آن‌جا افتاده باشد و پشتم مدام به پای کسانی می‌خورد که می‌دویدند و زانوهایم توی گل فرو می‌رفت…

آن سم مهلکم

به آن سم مهلک، وقتی عکس آن یکی را نشانم داد و پرسید کیست، گفتم عکس پدربزرگم است و خودم از جوابم تعجب کردم. گفت پدربزرگ تو باید از آن چیزهایی که دور سرشان می‌پیچند، داشته باشد، نه این‌طور با صورت تراشیده و موی بالازده. از جوابش تعجب نکردم، چون آن سمّ مهلک همیشه حاضرجواب است، اما از این تعجب کردم که چه‌طور بدون این‌که پدربزرگ‌های مرا بشناسد، این‌طور دقیق زده است وسط خال. و به این فکر کردم که آیا پدربزرگ‌های من با پدربزرگ‌های او خیلی فرق دارند و این یکی می‌تواند پدربزرگ او باشد، ولی نمی‌تواند پدربزرگ من باشد و مثلاً این‌که اگر بگویم پدربزرگ تو، فارغ از این‌که خودش می‌داند پدربزرگ خودش نیست، می‌توانست این را از خودش دربارۀ خودش بپذیرد، ولی دربارۀ من امکان نداشت؟ آخر واقعاً پدربزرگ‌های من هر دوتاشان از همان پارچه‌ها روی سرشان داشته‌اند. لااقل توی عکس‌هایی که ازشان مانده، این‌طوری هستند. اما چه غرابتی دارد که یکی با این قیافه با قیافۀ همین که عکسش را به دیوار زده‌ام، پدربزرگم باشد، برای کسی که هیچ وقت پدربزرگ من یا عکسش را ندیده باشد. خیلی هم بی‌شباهت با آقابزرگ نیست. اگر ریش‌هایش را تیغ می‌انداخت و موهایش را کوتاه می‌کرد و بالا می‌داد، یعنی عمامه‌اش را برمی‌داشت و آن‌وقت نمی‌دانم آیا لازم بوده موهایش را کوتاه کند یا نه. چون نمی‌دانم زیر آن چیزی که روی سرشان می‌بندند، چه‌قدر مو داشته، هیچ وقت. اگر اصلاً مویی برایش مانده بود، بعد از آن همه سال زیر آن عمامه بودن. صورتش به اندازۀ کافی چروک دارد که به جای پدربزرگ من باشد و قیافه‌اش هم که مثل همۀ پدربزرگ‌هاست. یعنی روزی قیافۀ من هم شبیه پدربزرگ‌ها خواهد شد؟ بعد سمّ مهلک بلند شد و از نزدیک عکس‌ها را دید. هر سه تا را و اولین چیزی که از دهانش بیرون آمد این بود که این‌ها عکس سه تا بازیگر است از این آمریکایی‌ها، از این هالیوودی‌ها. گفتم نه. اما آن یکی که سیگار به لب داشت بی‌شباهت هم نبود. گفتم هیچ کدامشان هالیوودی نیستند، احمق جان. مگر من احمقم! هیچ کدامشان هم آمریکایی نیستند. این فرانسوی است. نویسنده است. این آلمانی است. از آن سوسیالیست‌ها. و بعد آمدم روی پدربزرگم و گفتم این هم فرانسوی است. بعد دیگر مجالش ندادم که بخواهد دربارۀ این آدم‌ها فکر کند و قبلش گفتم این نمایش‌نامه‌نویس است و این یکی هم نمایش‌نامه‌نویس است و این یکی هم نمایش‌نامه‌نویس. دیگر کاری نداشت به کارشان. به کار من هم کاری نداشت. و من هیچ وقت نفهمیدم چرا آن کار را کرد با من. مثل یک مجسمه، مثل یک مجسمۀ نرم‌تن دراز کشید روی تخت و بعد، بعد از آن، بعد از آن‌که، بعد از آن‌که دیگر، به کار من هم حتا کاری نداشت و یک‌دفعه دود شد و رفت هوا. بعد مثل این‌که دیگر این‌جا نباشد، مثل یک روح سرخورده، مثل یک میهمان واخورده، لباس‌هایش را پوشید و «این‌چه‌کاری‌بودمن‌کردم این‌چه‌کاری‌بودمن‌کردم»‌گویان، رفت سمت در و گفت خداحافظ و بدون آن‌که لب به انگور و پسته و آب‌میوه و نان و پنیرش بزند، یا حتا منتظر بماند که جواب خداحافظی‌اش را بدهم، زد به چاک. من چند دقیقه‌ای چشم در چشم پدربزرگ سیگار کشیدم و بعد سیگار را فشار دادم توی زیرسیگاریِ سرالاسرارم، خوش‌خوشان کتم را پوشیدم و پشت سرش زدم به چاک. انگار جان بابتیست گنویل باشم و بوکِشان پشت سرش راه افتاده باشم تا بازیابمش. اما دیگر هیچ وقت پیدایش نکردم، جز در بویی که روی بالش و دشک و پشتِ انگشتِ شستِ دستِ چپم باقی گذاشته بود. حتا آن‌وقت که با مخی آویزان، توی پیاده‌رو، پشت نرده‌ها، نه پشت آن باغچۀ دراز که درخت‌ها نمی‌گذاشتند آن طرفش را خوب ببینم، پیدایش کردم و با هم تا میدان تازه‌ازقفس‌درآمده پیاده رفتیم و بعد، خودمان را ولو کردیم روی صندلی عقب یک چارچرخ قراضه و تا میدان همیشه‌درقفس رفتیم و آن‌جا گفتم خداحافظ و فکر کردم برای همیشه دیگر از دست سمّ‌السموم زندگی‌ام خلاص شده‌ام.

نگهبان دیگر

روبه‌رویم آن کاناپۀ دو نفره. خالی. کنارش میز. بعد، کاناپۀ یک‌نفره. میز وسطِ دو کاناپه؛ یکی یک نفره، آن یکی دونفره. هر دو خالی. من روی صندلی. چانه روی آرنج، لم‌داده. خانه نیمه‌تاریک، پنجره، رو به کوچه باز. ساعت هفت و نیم شب. ناگهان برق می‌رود. مدتی در تاریکی می‌نشینم. هیچ نوری حتا از بیرونِ پنجره نیست. بلند می‌شوم. دو شمع روشن می‌کنم. چای می‌ریزم. می‌نشینم. چای می‌نوشم در نور شمع‌ها که یکی روی عسلی است و دیگری روی درگاه آشپزخانه. سرم را می‌گذارم روی میز. چشم‌هایم را می‌بندم. چشم‌هایم را می‌بندم و باز همه‌چیز شروع می‌شود. با صدای تق تق در، سر برمی‌دارم. به در نگاه می‌کنم. برق می‌آید. چراغ‌ها روشن می‌شود. شمع روی عسلی را خاموش می‌کنم. تق تق دوبارۀ در. بلند. تق تق تق. می‌روم پشت در. از چشمی نگاه می‌کنم. زنی بدقیافه پشت در است. چراغ راه‌پله روشن است و می‌توانم صورت بدفرمش را ببینم. به چشمی نگاه دوخته. برمی‌گردم عقب. شمع روی درگاه را برمی‌دارم و خاموشش می‌کنم. برمی‌گردم پشت در. دوباره نگاه می‌کنم. مضطرب و منتظر، به این طرف و آن طرف نگاه می‌کند. در را آهسته باز می‌کنم. سلام می‌کند. جوابش را می‌دهم. نگاهش می‌کنم. چیزی نمی‌گوید. اما حرکات بدن و چهره‌اش طوری است که انگار می‌خواهد بیاید تو. کمی کنار می‌کشم. اما زود پشیمان می‌شوم. می‌ایستم سر جایم. برمی‌گردم توی چارچوب در. می‌گویم بفرمایید؟ می‌گوید: هم‌چنان لبخند بر لب، می‌گوید: با دستش اشاره به توی خانه می‌کند و می‌گوید: برای کاناپه‌ها آمده‌ام. نگاه را برمی‌گردانم به سمت خط نگاهش. چشمم به پنجرۀ نیمه‌باز می‌افتد که یک لنگش تکان می‌خورد. باد به در فشار می‌آورد. نیمه‌کورانی شده است. در را با دستم نگه داشته‌ام که بسته نشود. همان را می‌پرسم: توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و همان را می‌پرسم: کاناپه‌ها؟ روی «ها»ی جمع تأکید می‌کنم و به پنجرۀ راه‌پله نگاه می‌کنم که باز است و محسوس است که باد از میان آن می‌وزد و از میان ما می‌گذرد و از پنجرۀ خانۀ من بیرون می‌رود. بعد آسمان برقی می‌زند و هم‌زمان چراغ‌های خانه و راه‌پله‌ها سوسویی می‌زنند. زن لبخندی می‌زند و باز، به داخل خانه اشاره می‌کند و همان‌طور لبخندان می‌گوید: همان، کاناپه، من که یک جا را بیشتر نمی‌توانم بگیرم. می‌پرسم: چرا؟ و بعد اضافه می‌کنم که اگر این‌طور باشد، پس آن دوتای دیگر چه، فکر می‌کردم سه نفر باشید. با صدا، نفس‌خنده‌اش را بیرون می‌دهد. می‌گوید خدای بزرگ. ای خدای بزرگ. بله، خدا بزرگ است، و یکی است، جور می‌شود. بعد، خیز برمی‌دارد که بیاید تو. من از جایم جم نخورده‌ام. مثل نگهبان‌ها آن‌جا ایستاده‌ام، اما او خیزش را بی‌اعتنا به من برداشته و بدنش با بدنم برخورد می‌کند. بعد، کمی عقب می‌کشد. نه چندان زیاد. می‌گوید: تو را به خدا اذیت نکن و دوباره آسمان می‌غرد. کاناپۀ خالی به چه دردت می‌خورد؟ از جایم تکان نمی‌خورم. پوزخند می‌زنم. تقریباً التماس می‌کند: این‌جا صورت خوشی نداره این‌جوری وایسم. می‌گویم می‌فهمم، اما از جایم جُم نمی‌خورم. او همان‌طور که خودش را دوباره به من می‌فشرد، کمی به عقب هلم می‌دهد، تا اندازه‌ای که بتواند بیاید تو و تو آمدنش تقریباً جوری است که انگار می‌خواسته نیم‌چرخی توی بغل من بزند و خودش را بیشتر و از زوایای دیگری به من بچسباند. و آن‌وقت، از بدنم می‌کشد بیرون. خودش را از بغل من می‌کشد بیرون و یکراست می‌رود یک طرف آن کاناپۀ دونفره می‌نشیند. سرتاپایم خیس عرق شده. مدتی همان‌جا می‌ایستم و نگاهش می‌کنم که حق‌به‌جانب و مانند کسی که به خیالش از خطری بزرگ آسوده شده باشد، لبخندی زورکی بر لب، نشسته روی کاناپۀ من. کیفش را از روی شانه‌اش برمی‌دارد و می‌گذارد کنارش و حتا نگاهم هم نمی‌کند. انگار برایش مهم نباشد که آن‌جا ایستاده‌ام و یک لحظه قبل، آن‌جا در چارچوب در، چه اتفاقی افتاده است. بعد، سلانه سلانه می‌روم سمت کاناپه. راه کج می‌کنم به طرف آن یک‌نفره و خودم را ول می‌کنم رویش. بهش نگاه می‌کنم. من که می‌نشینم، شروع می‌کند به حرف زدن. حرف می‌زند، حرف می‌زند، حرف می‌زند و من اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گوید. وسط حرف زدنش گاهی گریه می‌کند، اشک‌هایش را تند تند با دستمالی که از کیفش درآورده پاک می‌کند و پاک می‌کند و باز حرف زدنش را از سر می‌گیرد. انگار به زبانی بیگانه حرف بزند، هیچ چیزی نمی‌فهمم. ذهنم قفل شده باشد انگار. احساس می‌کنم کسی روی شانه‌هایم یا روی شانۀ کاناپه نشسته.

باید ادامه داد

بر بستری نرم. روی شکم افتاده. ادامه دادن در این وضعیت. فرقی نمی‌کند کجا. چشم‌ها باز باشند یا بسته. فرقی نمی‌کند. باید ادامه داد. زانو روی زانو انداخته. فرقی نمی‌کند. ولو شده کف زمین. بالش زیر بغل. باید ادامه داد. فرقی نمی‌کند. لخت یا پوشیده. فرقی نمی‌کند. باید ادامه داد. فرقی نمی‌کند. باید ادامه داد. مهم این است که ذهن. این جمله ناقص است. باید ادامه داد. حتا یک جملۀ درست هم. این را می‌دانم. روشن است. پس چرا حرف؟ این چیزی است که نمی‌دانی. حالا فهمیده‌ای. ایراد کار کجاست؟ این را نمی‌دانی. شاید باید کاری کرد. این را نمی‌دانی. شاید چون اگر حرف نزنی اتفاقی هم نمی‌افتد. باید ادامه داد. باید بیفتد. کاری‌اش نمی‌شود کرد. اما سکوت. کدام سکوت؟ ربطی ندارد. سکوت ممکن است. ادامه می‌دهم. این را هم کاری نمی‌شود کرد. شاید فقط این باشد که دیر شروع کرده‌ام. فرقی نمی‌کند. به هر حال شروع شده است. باید ادامه داد. در این تردیدی نیست. باید ادامه داد. گیرم دیر باشد. فرقی نمی‌کند. مهم نیست. باید ادامه داد. آن‌ها از یک جایی شروع می‌شوند. فرقی نمی‌کند. دقیقاً نمی‌دانم کجا. باید ادامه داد.