گمان میکنم کسی بود. تصویر و خاطرۀ روشنی ندارم. درست است که پس از ورودم به خانه را بخش روشن زندگیام نامیدم، اما درواقع باید میگفتم روشنتر، یا کمتر تاریک. چون اینجا هم پر از ابهام و سکوت میشود گاهی. طبیعی است که همه چیز را مو به مو به یاد نیاورم. به هر حال حتماً کسی بود که راهنماییام کرد. نه، تنها نبودم. این را مطمئن هستم. تنها نبودم. تا کی؟ نمیدانم. اصلاً نمیتوانم بگویم کی تنها بودهام و کی نبودهام. این اصلاً اهمیتی ندارد. به هر حال کسی بود که کمی جلوتر از من، یا شانه به شانهام با من آمده بود. او بود که پرده را کنار زد و من برای اولین بار چشمم به حیاط آجرفرش افتاد و باغچههای دورتادورش، نامنظم، با درختها و بوتههای انبوه که نمیشد آن سر حیاط را از بین آنها درست تشخیص داد. گویی همان کس بود که همه جا را نشانم داد و به من گوشزد کرد که وظیفۀ من نگهبانی و مراقبت است. و قوانین قفلها و درها را به یادم آورد. مهمترین مسئله درها بود. همان که گفتم. و در کنارش سرکشی به درختها و سبزهها. که اگر بخواهم کندی و کاهلی کنم، نمیتوانم به همهشان برسم. در حالی که با تکتک آنها حرف دارم. شاید هم به نظر نرسد. اما تکتک همان آجرها که از آنها گذشتم، برای خودشان مسئلهاند. همه چی مسئله است و من باید سعی کنم همه چیز را یک به یک شرح بدهم. نباید چیزها را با هم قاتی کرد.