دست از سرم بردارید

روزی را که به این خانه آمدم، خوب یادم است. البته فقط از آن‌جا که وارد خانه شده بودم و در پشت سرم بسته شد. لحظۀ جا افتادن زبانۀ قفل در حیاط، آن روز را و نه فقط آن روز را بلکه همه چیز را به دو قسمت تقسیم کرد. مثل پرده‌ای در تئاتر. (می‌افتد یا بالا می‌رود؟) این به کنار. اهمیتی ندارد. مهم همان لحظه است. همان آن. زندگی‌ام را به دو بخش تقسیم کرد. (اگر بتوانم بگویم که قبل از آن زندگی‌ای داشته‌ام.) بخشی تاریک و ظلمانی که در آن نه هیچ نوری و نه هیچ صدایی و نه هیچ طعم و بویی نیست. تاریکی و سکوت و فراموشی مطلق است و من از آن هیچ چیز به یاد ندارم. (چرا باید به یاد داشته باشم؟) و بخش دیگری که سعی دارم توصیفش کنم. با تمام دلهره و ترسی که به جانم می‌اندازد. به هر حال، همۀ آن‌چه از زندگی‌ام به یاد می‌آوردم مربوط به همین قسمت است. و با این حال به خودم حق می‌دهم که برای خودم زندگی دیگری، زندگی پیشابسته‌شدن دری هم در نظر بگیرم. به یک باره از خلأ و عدم که پا به درون این خانه نگذاشته‌ام. و این‌که خاطره‌ای از آن برایم نمانده است، اهمیتی ندارد. در عین حال نمی‌دانم چه اصراری است. چرا طفره می‌روم. بروم سر اصل مطلب. آن روز بعد از آن‌که صدای جا افتادن زبانۀ قفل درِ حیاط را شنیدم و من صدای قرچّ چسبندۀ آن را خوب به یاد دارم که گویی می‌خواست نوید آغاز این زندگی جدید، این بخش تازه از زندگی‌ام را بدهد، یا به عکس، می‌خواست نذیری باشد برای من که دیگر همه چیز تمام شده است و دیگر راه برگشتی نیست، حتا برای خاطره و حافظه و خیال و بعد، پرده بود، پردۀ سرخ‌رنگی که رگه‌های سفید داشت و حالا هم هست، اما دیگر تشخیص سرخ و سفیدش کار آسانی نیست و فقط به درد خاطره، می‌توانم بگویم نخستین خاطراتی که به یاد می‌آوردم، به مدد آن است که می‌توانم تصور کنم دو رنگ متفاوت را. وگرنه دیگر مثل تقریباً همۀ چیزهای دیگر این خانه، مثل تصاویر سیاه و سفید، رنگ باخته و می‌توانم بگویم محو شده است، حتا درخت‌ها و برگ‌هایشان که ظاهراً هر بهار تازه‌تازه و سبزسبز می‌رویند. حتا ماه که آن بالا می‌درخشد و در این شب‌های آخر پیش از بدر، بیشتر از هر وقت، کج‌کج و زهرآلود نگاهم می‌کند. بگذریم. ادامه نمی‌دهم. داشتم پرده را می‌گفتم که پشت در آویزان بود و من بعد از بسته شدن در، مقابلم یافتمش. معطل می‌کنم. خیلی کند پیش می‌روم. خیلی چیزها هست و اگر بخواهم این‌طور جلو بروم، به هیچ جا نخواهم رسید. نه این‌که بخواهم به جای خاصی برسم. هیچ موضوع مهمی مطرح نیست. نه، نباید این‌طور تصور شود که مقدمه‌چینی می‌کنم برای این‌که حرفی را بزنم. اصلاً این‌طور نیست. می‌گویم. بله، می‌گویم. آه! دست از سرم بردارید. می‌گویم. همه‌اش همین چیزهاست. مسئلۀ قفل‌ها هم همین‌طور، مثل همین پرده است. نه این‌که هر دو مقدمه‌چینی باشند. چرا راحتم نمی‌گذارید؟ بگذارید حرفم را بزنم.