در آن سحرگاهان زمستانی که از کوچه بالا میآمدم در سکوت و به نور زردرنگی که از انتهای کوچه میتابید، خیره شده بودم و دیگر هرگز قصد بازگشتن به آن مدرسه و آن خانه را نداشتم. صدای کفشهایم، روی برف یخزده، در فواصل سکوت صدای مؤذن، که انگار همۀ هستی را به سکوت میخواند، در کوچه میپیچید. کفشهایم؛ کفشهای من که مرا از آن مدرسه بیرون آورده بود. بیرون آمده بودم و دیگر نمیخواستم، هرگز نمیخواستم که برگردم. چون بار گناه همۀ شهر بر دوش من بود. از مدرسه بیرون آمده بودم و هرچه به حرم نزدیکتر میشدم، صدا ی اذان واضحتر و در عین حال، بدتر میشد. گویی از موسیقیای دلنواز به نالههایی ترسناک تبدیل میشد. و همینطور، نور زردی که از آنجا، از روبهرویم میآمد. دوست داشتم یک بار دیگر، از آن دورترها، آن کوبشِ دو «الله اکبر» اول اذان را بشنوم. بیشتاب در کوچه پیش میرفتم و به تمام روزهایی فکر میکردم که آن مسیر را پیموده بودم. تک و توک، با سرهای پایین افتاده، گاه پوشیدهشده با عبا، میدیدمشان که به سمت نور زرد میرفتند و من مانده بودم که چه مسیری را باید انتخاب کنم. تا آنکه در نهایت برگشتم. باید دوام میآوردم. بیهیچ صدایی. آنها مرا دیده بودند. این را میدانستم. بی آنکه ببینم آنها مرا دیدهاند. دیگر چه اهمیتی داشت؟ خلاص شده بودم. خودم را خلاصشده میپنداشتم. شده برای یک روز. چه در نهایت برمیگشتم یا نه. خلاصی برای یک روز. برای یک نیمهشب تا صبح. تا صبحِ مردمان. تا وقتی خورشید بالا بیاید و من دوباره به حرم رسیده باشم.
نویسنده: mousavi
پیچش کوچه
پیچش کوچه عابر تنها را به دنبال خود میکشد. سالها گذشته است و او خانه و مدرسه را ترک کرده است، با دست خاطرات گذشته را میراند عقب، تا قدمهایش شل نشوند. با خودش بارها خوانده است: مگر زمین خدا وسیع نیست؟ چرا به سرزمینهای دیگر نمیروی؟ سرزمینهایی تنگ، تاریک، که چارهای جز ماندگاری در آن نداشته باشی، تا مجبور نباشی هی بروی و بروی و بروی و اگر روزی بگویند مگر زمین وسیع نبود، بگویی نبود! به قبرستان میروی. و به زمینی تنگ، محبوس در قفسههای چوبی. خودت را حبس میکنی. ساعتها و ساعتها. چند طبقه، لایهلایه، بیزمان و بیمکان. زمان و تاریخ در آن لحظه از حرکت واایستاده بود، در لحظۀ عبور از خم کوچه نیز. و تنها پرهیب عبور او، تنها، در کوچه بود…
سر برآورده از سکوت
میآیند و اذیت میکنند. از سکوت سر برآوردهاند. یا از آن صدا، میآیند و به هر حال وقتی آمدند دیگر آمدهاند. به حس و حال و وضع و طورت ربطی ندارد. میآیند. جایی نباشد، باز هم میآیند. کاری نمیشود کرد. آدم نمیداند چه کارشان کند. نمیدانی چه کارشان کنی. آمدهاند. ذهن را پر کردهاند. کجا را؟ نمیدانم. اما هستند. همین که هستند یعنی هستند. استدلال نمیخواهد. میتوانی نگاهشان کنی. تصویرند. فقط تصویر؟ نمیشود فهمید. اگر چیز دیگری هم وجود داشته باشد، وجودش دارند. بنابراین، بای به کار نظم داد. منظورم نوعی آرایش است. چیدمان مناسب. مناسب با چی؟ طوری که چیزی با چیزی قاتی نشود. دستهبندی کردن. مرتب کردن. هرچیزی در جای خودش. صاف و صوف. بیلبه. شاید با رجوع ممکن باشد. برگشتن به مرجع. بازگشت. به طور کلی. به مادرشان. هرچیزی مادری دارد. این است که همه به دنبال مادرند. حتی اگر مرده باشد. حتی اگر فقط صدایی باشد. پس برمیگردم. برمیگردم و از نو آغازش میکنم. بیحاصل است. رجوعی در کار نیست. باید جلو رفت. چون دیگر نمیتوان برگشت. رفت و برگشتی در کار نیست. بدون آورد آوردن نیرویی. خود به خود. باید گذاشت چیزها آنطور که میخواهند چیش بروند. حتی اگر نخواهند. خواهشی در کار نیست. این هم همان است. باید رها کرد. پس وقت آن است که رها کنیم. بگذاریم رها باشد تا پیش برود. هرچند پیشرفتنی در کار نباشد. با بیرحمی. با کمی بیرحمی. نه، کافی نیست. با نهایت بیرحمی. پس کم نخواهد بود. شاید هم نهایتش کم باشد، اما بیرحمی نسبت به چه؟ به خودم؟ در هر حال ما هستیم. اینجا که به آن صدای بیانقطاع… نمیشود گفت. اینطور نیست. به این راحتی نیست.
تو زانو زده بودی
و تو زانو زده بودی کنار ستون آنهایی که میدویدند و زانوهایت در آب و گل فرو میرفت و هیچ فکر نمیکردی در این گل و لای چطور میتوانی و مدام پشتت به پای کسانی میخورد که در ستونشان میدویدند و باران از آن بارانهای به عمرت ندیدهای بود. اصلاً قطرهای در کار نبود بلکه رشتههای آب بود که از آسمان میریخت روی زمین و پاهایتان با اینکه باید میدویدید اما سرعتتان از راه رفتن معمولی بیشتر نبود بلکه خیلی کمتر بود و لازم بود پاها را به زور از چنگ زمین برهانید و چکمههای سنگینتان را از گلها بیرون بکشید تا بتوانید جلو بروید. و تو انگشتر را از دستش گرفتی و همانطور که نفسنفس میزدی برایش توضیح دادی که آن شب وقتی بالای تپه آمد و یعنی بعد از اینکه تو سینی ظرفها را گذاشتی روی جعبه و منتظر ماندی تا بگوید چه کاری با تو داشته است و او تو را که دید، از جایش بلند شد و اشارهای کرد که بروی نزدیک او. ترسیده بودی که نکند باز میخواهند ماجرای نامۀ مادرت را پیش بکشد. میدانید؟ مادرتان نامهای برای ما فرستاده است. دوست داشتی همانجا خفهاش کنی. اما نمیخواستی همه چیز تمام شود. هرچند در نوع خودش تلاشی بود. اما نابودکننده بود. هرچند فرقی نداشت و چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. اما همه چیز را نمیشود اینطور یکباره از دست داد، این هست. هرچند برای به دست آوردن چیزی نباشد تلاشت. اما، هرچند، و باز هم اما، هرچند…
سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد
بعد، سرش را بالا آورد به من نگاه کرد. حتی میشود گفت که در حقیقت سرش را بالا نیاورد، بلکه فقط کمی گردنش را که کاملاً روی سینهاش خم شده بود، صاف کرد، یعنی کمی از خمیدگی گردنش کم کرد و آن هم فقط در حدی که بتواند از زیر ابروهای سیاه و پرپشتش مرا ببیند و من فقط سفیدی باریکی از چشمهایش را میدیدم که لابهلای موهای بلند و سیاه سر و صورتش پیدا بود و دیگر هیچ چیز از صورتش دیده نمیشد و حتی نمیتوانستم آن شماتتی را که حدس میزدم در نگاهش هست ـ اگر واقعاً شماتتی در کار میبود یا لازم بود به هر حال در کار باشد ـ حس کنم و در هر حال چند ثانیهای بیشتر طول نکشید و بعد من دوباره فقط موهایش را میدیدم و دستهایش را که دوباره مشغول مرتب کردن آن کاغذها شده بودند. و من همانجا نشسته بودم و او مشغول جابهجا کردن آن کاغذها بود. دستهبندی کردنشان. یعنی در همۀ آن لحظات که منتظر بودم تا چیزی بگوید، تا لب باز کند و به هر حال به آن وضع پایان بدهد، همانجا دوزانو نشسته بودم و چشمهایم به دستهای بزرگ او بود که هیچ تناسبی با آنچه جابهجا میکردند یعنی همان کاغذهای مرتب و صاف که نمیدانم چه بودند و بعضیهایشان را میخواند یعنی مدت زیادی در دستش نگاهشان میداشت و به بعضیهایشان فقط نگاهی میانداخت و دوباره روی زمین میچیدشان یا توی جعبۀ کوچکی میگذاشتشان که از وقتی آمده بودم، جلویش بود. و انگار نه انگار که من آمدهام و آنجا روبهرویش نشستهام. میتوانستم بروم. آنجا نباشم. میتوانستم در مستراح باشم. آن هم نه آن آلونکی که اسمش را گذاشته بودند و هیچ مخرجی نداشت و درش را که باز میکردی از شدت بوی بد نمیشد واردش شوی. دفع مدفوع. دفع. دفع مقدر. دفع دخل مقدر. دفع ضرر محتمل. دفع دخل مقرر. ادامه میدهم.
به دنبال فراموشی
به دنبال فراموشی تا تپههای حومۀ شهر رفته است. سر از محلهای درمیآورد که پر از دریوزگان است. با کاسههایی که جلویشان گذاشتهاند. اغلب خالی. چهارتایشان زیر طاقی ایوان یک خانۀ قدیمی نشستهاند. دیوارهایش سفید است. پنجرههایش بیشیشه است. کاسههایشان خالی است. از زیر نگاه مردم و کاسبها میگذرد. یکی جلو میآید و بهش سلام میکند، طوری که انگار سالهاست میشناسدش. شاید فراموش کرده؟ آستر جیبش را درمیآورد میگوید: من پول ندارم. و میخندد. و افسوس میخورد. دست میبرد توی جیبش، اما تردید دارد. نمیداند کمکی بکند یا نکند. چند نفری که آن اطراف بودهاند، خیره شدهاند به آنها. حرف نگاهها را نمیتواند بخواند. نمیفهمد نگاهشان از سر دشمنی است یا دوستی. احترام یا تهدید. ممکن است فکر کنند به حال آنها ترحم کرده و دشمنش شوند. ممکن است فکر کنند بیاعتنایی کرده و دشمنش شوند. در نتیجه، ممکن است دشمنش شوند و ممکن است دشمنش شوند. دو احتمال. اینطور جاها آدم باید انتخاب کند. کمک کردن به گداها و دشمنی. کمک نکردن به گداها و دشمنی. نتیجۀ هر دو ممکن است دشمنی باشد. اما گذشتن و کمک نکردن اینطور نیست. پس چیست؟ چرا کمک کند؟ چرا نکند و بیاعتنا رد شود. فقط میخواسته از آن محله بگذرد تا به حاشیۀ شهر، خارج شهر، آن تپههایی برسد که دوست داشته آنجا باشد. از دوردست آنها را دیده است. این هم ناممکن. در همان سیر متوقف میشود. همانجا دست در جیب. میان آن آدمهای حیرتزده از دیدن او. چرا اینها اینطورند؟ کاش بتوان آنها را از میان برداشت. هیچ کاری نمیتوانند بکنند؟ فقط نگاه میکنند. ممکن است از سکون و بیهیجان بودن زندگیشان دلخور هم باشند. زهی خیال باطل! اگر بدانند چه هیجانی اینجا برایشان هست. به آنها هم میرسیم. و بعد، همسایهها. همینها که توی راهپله گاهی یکدیگر را میبینند. سلامی میکنند یا نمیکنند. و بیشتر، صدای همدیگر را میشنوند. حساب آنها جداگانه است. به آنها هم میرسیم. خصوصاً آن پیرمرد روبهرویی. آن یکی، نگهبان کاناپهها در مرحلۀ بعد و دست آخر، نوبت به شما و من میرسد. وعدههای زیاده از حد برای تحقق چیزی که معلوم نیست. این خصلت کار است. برای شروع کمی دیر شده است. باید پیش از این شروع میکردیم. این هم خصلت کار است. و همینطور تا بینهایت. تا وقتی که آنها میآیند، خصلت کار همین است. همین…
در سرسرا
مرد در سرسرا قدم میزند. هنوز در حال قدم زدن است. درگیر است با سودای عشقی. اما در حال طی کردن مداوم آن مسیر. میرود و برمیگردد. معلوم نیست از چه زمانی شروع به قدم زدن کرده. ما نمیدانیم. فقط صدای قدم زدن او را میشنویم در راهرو سرد و تاریک. بالاپوش تیرهای به تن دارد. این را در نور ضعیف چراغی که آنجا روشن است، میبینیم. آنجا چیز دیگری نیست. جز صدای قدمها. صدای باران هم هست. نمیدانیم از کی شروع شده است. از وقتی که مرد شروع به قدم زدن کرده یا قبل از آن. قبل از آن یا بعد از آن. قبل از آن یا بعد از آن. بهتر است توی همان اتاق باشیم. اگر در کار باشد. در کار نیست. نام صدا را میگذاریم اتاق. این خوب است. صدای آسمان. بارانِ تندتر. زیر آن سقف شیروانی، پنجرهای کوچک هست که گویا کسی پشت آن ایستاده. غرش آسمان. زنی که پشت پنجره ایستاده. ساعدش را بر شیشۀ پنجره گذاشته و پیشانیاش را به آن تکیه داده. صدای ریزش باران را بر سطح شیشه میشنویم و ریزش بیصدای اشکها را. مثل این است که بگوییم چشمهایمان را میبندیم و به خواب میرویم.
نجوای شیشه و آب
نمیدانیم از چه وقت باریدن شروع شده است؛ از وقتی که مرد شروع به قدم زدن کرده است یا پیش از آن. ما فقط صدای برخورد قطرهها را با لایهی نازک شیروانی میشنویم که با صدای قدمهای مرد آمیخته است؛ میشنوید؟ نگاه مرد مدتی به پنجره خیره میماند. قطرههای باران شیشه را لکهلکه کرده است. مدتی میگذرد. و حالا فقط صدای کوبش باران است بر سطح شیشهی پنجرهها و شیروانیها؛ مرد دیگر ایستاده است. و مدتی همانطور، رو به پنجره میماند. بعد، دوباره قدم برمیدارد و به پنجره نزدیک میشود. حالا صدای برخورد باران و شیشه را بهتر میشنویم. باز هم جلوتر میرود و گویی بخواهد به نجوای شیشه و آب گوش بدهد، گونهاش را بر سطح سرد شیشه میچسباند. مدتی خیره به جایی نامعلوم میماند و بعد، چشمانش را میبندد و ما به خاطرهی مرد میرویم. به سالهایی دور و خسته؛ در جایی که هنوز نمیدانیم کجاست. صدای ریزش باران شدیدتر شده است. میتوانیم بشنویمش. و صدای غرش آسمان را. صدای بارش باران را بر برگهای درختان میشنویم و گویا آن دورترها، بر سطح نازک و طبلوار شیروانیها. برقی در آسمان میدرخشد. پنجرهای کوچک را میبینیم که گویا کسی پشت آن ایستاده است. غرشی هولناک. و تصویر زنی که پشت پنجره ایستاده است، واضحتر میشود. ساعدش را بر شیشهی پنجره گذاشته و پیشانیاش را به آن تکیه داده است. صدای ریزش باران را بر سطح شیشه میشنویم و ریزش بیصدای اشکها را. هنوز از آنچه پیش آمده بیاطلاعایم. اما در ما چیزی هست که نگرانمان میکند؛ آشفتهمان میکند. در پی کشف چیزی هستیم که از ما پوشیده مانده است. زنی را دیدهایم و مردی را. مردی که کنار پنجره ایستاده و زنی که پیشانیاش را به ساعدش تکیه داده است. با چشمانی خیس. هر دو گریستهاند. و باران همچنان میبارد. صدای تِکتِک کلیدها بود که ما را به اینجا آورد. و همینجا ماندهایم. نمیتوانیم جلوتر برویم. با این حال، سعی میکنیم که چیزی بفهمیم. برای همین است که کتاب به دست میگیریم. میگشاییمش.، تا از کار کلمات نوشتهشده سر دربیاوریم؛ کلماتی که نوشته میشوند. وسوسهای غریب است؛ چیزی است که گرفتارش شدهایم. چیزی هست که به خود مشغولمان کرده است. گرچه نمیدانیم چیست. از خصوصیاتش بیخبریم. اما نمیتوانیم بگوییم چیزی نیست. زنی هست و مردی؛ و هر دو اندوهگیناند. همین برای ما کافی است تا پابندمان کند. میل به دانستن علت اندوه است که پابندمان کرده. تشنهی اندوهایم ما. هرچند برایمان چیز تازهای نباشد؛ چیزی باشد که بارها و بارها با آن برخورد کرده باشیم. همه جا گریبانگیرمان باشد. اما اندوه، چنان چیز غریبی است که هر بار آشفتهمان میکند. نمیتوانیم به آن عادت کنیم. عادتبردار نیست. صدای تِکتِک کلیدها حالا راه نفس را در گلویمان بسته است. میدانیم که چیزی نوشته میشود و تا حدودی دانستهایم چه چیزی؛ زنی و مردی، و اندوهی. باران هم میبارد. بارانی که درختها و همهی خانه را خیس کرده است. دیگر چیزی نیست. همین و تمام. همین اندازه کافی است تا پریشانمان کند. میدانیم که اتفاقی افتاده است، هرچند از چند و چون آن بیخبریم. اما مگر لازم است بدانیم؟ مهم، دردی است که به جان زن چنگ انداخته است و آشوبی که در دل مرد است. بقیهاش را خودمان میتوانیم حدس بزنیم. لازم نیست چیزی که اتفاق میافتد از جنس حادثههای نامعمول باشد؛ حادثههای نامتعارف و غیرمترقبه؛ تکراری و ملالآور. آنچه همیشه دست آخر نصیبمان میشود، این حادثهها نیست؛ احساسی است که برایمان آشناست. اندوهی ژرف یا چیزی دیگر. چیزی که راه نفسمان را میبندد.
دستهاشان را بر کمر دال کرده بودند
سر که برمیگردانی، خشت خشت آن دیوار کژ و حالا فروخورده را میبینی و پیش از آنکه بخواهی هوست را برای کشیدن نوک انگشت سبابۀ دست چپت میان بندهای دیواری فروبنشانی که حالا دیگر اثری از سیمان بندکشیشدۀ گذشتههای دورش، جز در قسمتهای کوچکی که فقط با درنگ بسیار در گوشه و کنارش به چشم میآید، به جا نمانده است، طلوع ناگهانی توپ پلاستیکی سرخرنگ و غروب ناگهانیترش هر هوس دیگری را جز هوس دانستن آنچه در پشت آن دیوار میگذرد، که صدای کشش آهی از چند حنجرۀ نوسال، فروزانترش کرده است، رنگ میبازاند. پشت این دیوار محدب میدانی که خرابهای است. خرابهای که نمیخواهی به یادش بیاوری. و آن زمان هم بود. آن زمان که سه کودک، سه تنِ بیخشِ پرهیجان ناب، فرو رفتن کرۀ قرمزرنگ توپ را از دیوار خانهشان تماشا میکردند، با دهانهای بازمانده از حسرت، که از دید ناظری در کوچه، خود طلوعی بود که غروبش چند ثانیه بعد رخ میداد. و تنها برای ناظری از کوچه مرئی بود و ناظران در حیاط خانه، آن سه همبازی خشک مانده در وسط حیاط با دهانهای باز، دیگر آن غروب از دید عابری در کوچه را نمیتوانستند ببینند و تنها طلوع از دید عابر در کوچه را که غروبی از منظر چشمان خودشان بود، دیده بودند و بعد، به یکدیگر با نگاهِ حالاچهکنمی زل زده بودند، هر سه همزمان دستهاشان را بر کمر دال کرده بودند و شوق این کنش همزمان بود که فقط توانسته بود، اندکی از آن رنجش از دست دادن اسباببازیشان، آن توپ پلاستیکی سرخرنگ را بکاهد. به زبان آورده باشند که حالا چه کنیم یا نه، در چشمهایشان جز این چیزی نبود. و اگر چیز دیگری بود، شاید فقط در چشمان مصطفی بود. پسری که در میان دو همبازیاش، آن دو کودک دیگر که یکیشان، آنکه پسر بود، بلندتر از همه بود و آن یکی، آن که دختر بود، کوتاهتر، ایستاده بود و رویش با آنکه به سمت همبازی کوتاهتر بود، نگاهش بیشتر به سمت آن بلندتر میل داشت و خطابش نیز، وقتی که بالاخره دخترک سکوت را شکست و پرسید که آیا توپ دیگری برای بازی کردن در خانه دارند یا نه، و او در مقام جواب درآمده بود. هرچند جوابش چندان ربطی به آن سؤال نداشت یا لااقل میتوان گفت که فهمیدن ربطش دست کم برای انسانهایی در آن سن و سال، چندان ساده نمینمود. از همان لحظۀ فرو رفتن توپ و غایب شدنش چیزی در ذهنش خلیده بود، از همان لحظه که توپ دیگر در کار نبود و دست حالا چه کنیم بر کمر دال کرده بود و میان دو همبازیاش در سکوت ایستاده بود، همزمان و موازی با همان حسی که در هر سه مشترک بود، ذهن مصطفی نرمنرم تصاویر دیگری را در خود میپروراند. تصاویری که مخصوص خود او بود و هیچ شراکتی در آن نبود، هرچند در آن لحظه آنها، هر سه تقریباً در جایی که لحظۀ بالا رفتن توپ و افتادنش پشت دیوار، در آن خرابه، بودند، خشکشان زده بود. زمان و تاریخ، در همین لحظه که آن عابر، از خم کوچه میگذشت، گویی از حرکت وا ایستاده بود و تنها، پرهیب عبور او، تنها در کوچه بود و این سه همبازی، در حیاط خانهای که پیچش کوچه بعد از دیوار آن شروع میشد.
صدایش را میشنوید؟
صدایش را میشنوید؟ صدایی را که در فضای اتاق میپیچد. انگشتهایی مشغول به کارند. روی ردیف کلیدها جابهجا میشوند. مدام حرکت میکنند. صدای پیوسته و منظم تِکتِک کلیدهایی است که حروف را کنار هم میچینند. میشنوید؟ مانند صدای ریزش باران است روی شیروانی. اتاق تاریک است. انگشتها را و حتی صفحهکلید را نمیبینیم. نور ضعیف نمایشگر تنها نوری است که در اتاق است. و سایهای که روی دیوار افتاده است. نه، اینها را هم نمیبینیم. هیچ چیز نمیبینیم. فقط صدایی را میشنویم که بیانقطاع به گوش میرسد. میشنوید؟ کسی چیزی مینویسد. انگشتها مدام ضربه میزنند. با نظم و هماهنگی. نمیدانیم چه چیزی نوشته میشود. ما مخاطب آن نیستیم. ما مخاطب این صدای بیوقفهایم. صدای کلیدهایی که باید روی هرکدامشان حرفی نوشته شده باشد. حروفی که یکییکی و بهسرعت کنار هم چیده میشوند. هیچ دو کلیدی مانند هم نیست. این از صدای کلیدها هم پیداست. هیچ تکراری در آن نیست. میشنوید؟ شبیه صدای ریزش باران است. آدم دوست دارد بفهمد چه چیزی نوشته میشود. اما اینجا فقط صداست. شاید اصلاً حرفی در کار نباشد؛ نه حرفی نه کلمهای نه جملهای. بگذریم. ما هستیم و این صدا. کجا هستیم؟ نمیدانیم. گوش کنید! برای لحظهای کند میشود، اما دوباره با همان سرعت قبل ادامه پیدا میکند. همان ریزش مرتب صدا. دوباره کند میشود. انگار ریزش باران کند شده باشد. و میتوانیم سکوتی را که در فواصل این تِکتِک بیسرانجام هست، احساس کنیم. سکوت کِش پیدا میکند. بیشتر و بیشتر میشود. نگرانکننده است. (نگرانی از چه؟) اما دوباره از سر میگیرد. شاید این بار توهم است. شاید هم از ابتدا. اما به هر حال تفاوتی با صدایی که از آغاز میشنیدیم، ندارد. نوشتن از سر میگیرد. میشنوید؟ انگار صدای پای کسی باشد که در راهروی قدم میزند. کند میشود. لختی ایستاده است؟ از سر میگیرد. به صدای لخلخ میماند. پا روی زمین کشیدن کسی در راهرو. با کفش. شاید همان صدای کلیدهاست که با صدای قدمها آمیخته. در این صورت، کسی که مینویسد، کس دیگری است. و شاید همان است که با آن آمیخته و همینطور با صدای ریزش باران. گویی تا انتهای سالنی دراز و باریک میرود و برمیگردد. میرود و باز برمیگردد. لازم نیست فکر کنیم کجا. رفتن و باز دوباره برگشتن. خب، چیز خاصی نیست. ایستادن. توقف. انتظار. رفتن. و باز، برگشتن. انتظار، انتظار… بله، انتظار است. تا همین جای کار هم خوب است. پیشرفت خوبی بوده. از سکوت و تاریکی محض تا کسی که قدم میزند. چه کسی؟ نامش چیست؟ هیچ نامی ندارد. مثل همۀ آنهای دیگر. اما میتواند شمارهای داشته باشد. نامیدن بیمعناست. همینطور شمارهگذاری. پس شمارهگذاری کنیم.