زود برگردید کارتان دارم

و این بار گردنش را هم دیدم بعد از آن همه وقت که خیس عرق بود و فکر کردم شاید واقعاً هوای این‌جا گرم است که او هم عرق می‌ریزد و حتا قطرۀ گل‌آلودی را دیدم که از زیر ریش‌ها مجعدش روی گردنش آمده بود و دوست داشتم بروم جلو و آن را پاک کنم. و بلکه توانستم ذره‌های ریز خاک را با این‌که حدود پنج متر از او فاصله داشتم، ببینم که لابه‌لای موهایش بود و آدم دوست داشت برود دستی به موهایش بکشد تا بریزند روی زمین و او همان‌طور به من نگاه می‌کرد و بعد، با نگاهش به ظرف‌های کثیفی اشاره کرد که روی جعبه‌ای بیرون زیرانداز، طرف چپ من روی زمین گذاشته بودند و به من گفت که بروم و ظرف‌ها را بشویم و برگردم. دقیقاً همین را گفت و چنان عادی که انگار هیچ چیز دور از انتظاری نگفته است و هیچ اتفاقی نیفتاده است و من خیرۀ ظرف‌ها شدم و شاید خوشحال که پای چیز سومی به میان آمده، یعنی چیز دیگری سوای من و او، آن هم چیزی مثل آن ظرف‌ها. یا چیزی مثل شستن ظرف‌ها که تا آن حد به چیزی که در انتظارش بودم، یا احتمالش را می‌دادم، بی‌ربط بود اما گفته بود برگرد و این هنوز جایی برای آن نگرانی می‌گذاشت. همیشه جایی برای نگرانی هست. حتی اگر «و برگرد» هم توی حرفش نبود. اما به هر حال شاید کمی دلخوش شده بودم و خیرۀ ظرف‌ها شدم که دو یا سه سینی بود و چهار بشقاب فلزی و دو لیوان و یک یغلاوی که به دسته‌اش تو تا پیچ بزرگ چسبیده بود. سرم را که برگرداندم، فهمیدم که بلند شده و آمده جلو من ایستاده است. نفهمیدم کی. متوجه حرکت کردنش نشده بودم. و در دستش یه پیالۀ کوچک بود که تویش پودر و تکه‌پارچه‌ای بود و گفت: «زود برگردید کارتان دارم.» و دیگر چیزی نگفت و بعد دوباره برگشت به طرف جایی که آن‌همه وقت آن‌جا نشسته بود و من دیگر به او نگاه نکردم و فقط به طرف ظرف‌ها رفتم و چیزی نگفتم و فقط فکر می‌کردم. به این‌که حالا می‌توانم بیرون بزنم؟ و البته با دلخوری. اما ظرف‌ها را برداشتم و از چادر که بیرون آمدم، باران دوباره شروع به باریدن کرده بود… ظرف‌ها بود که وبال گردنم شده بود. شاید تصمیم گرفته بودم که دیگر برنگردم. یک تصمیم آنی. یکی از آن ظرف‌ها را باید انتخاب می‌کردم. آن یکی که بیشتر به کارم خواهد آمد. به چه کاری؟ به هر حال آن باران. احساس می‌کنم که می‌تواند همه چیز را بشوید. از نو. احساس می‌کردم که آن باران می‌توانست همه چیز را بشوید. دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم. حتا به ظرف‌ها. به همۀ آن وقتی که آن‌جا نشسته بودم. به هیچ چیز. توی صورتم می‌خورد. باران. از نو. چیزهای دیگری شروع می‌شود. آدم همیشه این وسوسه را دارد که از نو شروع کند. هیچ وقت هم نمی‌شود. بی‌معنا. باید ادامه داد. تنها همین ممکن است.