مرور کن

پیش می‌آید که فی‌المثل وقتی رابطه‌ای در حال شکل گرفتن است، چیزی که مدت‌ها انتظارش را کشیده‌ای، با یک چرخش دست، از میان برود. تو از میانش ببری. به عمد. شاید نتوان گفت که عمدی در کار است. نمی‌توان گفت. فقط مچ دستت را در هوا می‌چرخانی. طوری که بفهمد باید از تو فاصله بگیرد. مدتی بود که هر چیزی، هر چیز خاصی که می‌توانست ربطی به حالت داشته باشد، آشفته‌ات می‌کرد، مثلاً پیچ کوچکی روی یک وسیلۀ الکترونیک. مدت‌ها خیره می‌شوی به آن. آن پیچ کوچک که قطعه‌ای را به جایی چسبانده. قطعه‌ای که مثلاً جای وصل شدن یک کابل است. فکر کردن به همان کافی است تا طوری دستت را در هوا بچرخانی که بفهمد باید ترکت کند. این به آن معنا نیست که در آن لحظه باید به چیزهایی مثل آن فکر کنی. اما آن زن، آن‌جا آن‌طور که سعی می‌کند بیاید، تو را به یاد همان چیزها می‌اندازد. چیزهای بی‌ربطی که خودشان را به تو تحمیل می‌کنند. دقیقاً مثل آن پیچ و مثل سگک کمربندت که حالا سردی‌اش را روی شکمت احساس می‌کنی. و می‌دانی که چه‌طور آن‌جا گیر کرده است. در آن سوراخی که اطرافش ترک خورده. سوراخ سوم آن تسمۀ چرمی که سه سال پیش از آن دست‌فروشی خریدی‌اش که ده دقیقۀ تمام توضیح می‌داد که از کمربند چه‌طور باید استفاده کرد تا تسمه‌اش سالم بماند و لبه‌هایش ساییده نشود. با مهارتِ کامل و با حرکت ظریف انگشت‌هایش تسمه را شل می‌کرد، زبانه را در سوراخ جا می‌انداخت و می‌بست. مهم‌تر از آن، موقع باز کردن، حواست باشد، نگیر و بکش، شل کن، زبانه را درآور، بعد تسمه را خارج کن. خارجش کن. آهسته آهسته، همان‌طور که با آن دستت… و تو با این‌که در دلت و اندکی هم در صورتت می‌خندیدی به توضیحات پرشور او، در همۀ آن مدت این پا و آن‌چا می‌کردی که تا بگیری‌اش. و حالا، حالا که دیگر خودت را از آن سماجتِ نه چندان خالی از زیبایی رها کرده بودی، به همان توضیح‌های خسته‌کننده فکر می‌کردی. و در طول این سه سال، بارها و بارها، هر وقت خواسته‌ای زبانه را در سوراخ فرو کنی، هر بار خواسته‌ای بیرونش بیاوری، هر بار تسمه را آن‌طور که نباید، کشیده‌ای، هر بار که نگاهت به ساییدگی‌های لبۀ تسمه افتاده، به ترک‌خوردگی اطراف سوراخ‌ها و چین و چروک‌هایشان که در طول این مدت جابه‌جا شده‌اند، به همان چند دقیقه توضیحی فکر می‌کرده‌ای که آن جوان دست‌فروش برایت داده بود و تو مدام تلاش می‌کردی تا از شر او و توضیحات سمجش فرار کنی. وقتی به هتل برگشته‌ای و وسایلت را جمع کرده‌ای تا با پروازی که به جای تهران به شیراز می‌رود، راهی سفر شوی. وقتی دست برده‌ای تا زبانه را دربیاوری و حتا آن‌جا هم حواست جمع بوده. پاکیزه و منظم. پشت آن پرده که طعم نخستین را چشیده‌ای. بی‌هیچ مقدمه‌ای، جز سؤالی که خودت پرسیده‌ای. با کمربند اهوازی. در طول مسیر، با هیچ کس حرف نزده‌ای. حتا در طول پنج ساعت تأخیر هواپیمایت. کتاب دگرگونی را از کیفت بیرون کشیده‌ای و خوانده‌ای. موبه‌مو. کلمه به کلمه. بعضی جمله‌ها را دوست داشته‌ای که حفظ کنی. از بر کنی. شیوه‌اش را می‌دانسته‌ای. حتا اگر قرار می‌بود همۀ کتاب را حفظ می‌کردی. یک جمله را بخوان، به خاطر بسپار. چند بار تکرار کن. وقتی مطمئن شدی حفظ شده‌ای، جملۀ بعدی. به همین ترتیب. بعد سعی می‌کنی دو جمله را پشت سر هم بخوانی و همین‌طور جملات بعدی. اوایل روزی سه خط، بعد به پنج خط و بعد به نیم صفحه هم می‌رسد. حتا هستند کسانی که روزی دو صفحه حفظ می‌کنند. وقتی به آیه‌هایی برسیم که بیشتر از سه خط‌اند چه؟ در همان اول کار؟ آن آیۀ یک صفحه‌ای چه؟ هرجا که باید نیاوردی، نگاه می‌کنی به کتاب. به یاد می‌آوری. اما بعد از نگاه کردن باید دوباره از آغاز از بر بخوانی. چند بار. هر بار نگاه کردن به کتاب، گناهی است که جریمه‌اش بازگشتن به ابتدای کتاب است. شسیبل ـ کمنتا. اما دگرگونی آیه ندارد. می‌توانی نقطه‌ها را به جای آیه بگیری. آیه به آیه. یا چند آیه چند آیه. جدا کنی. نوبت به نوبت. اگر دسته‌بندی کنی بهتر است. بعضی‌ها هستند که همۀ قرآن را حفظ کرده‌اند و حالا دارند مرور می‌کنند. مرور کن، مرور، دوره کن. مرور کردن از حفظ کردن واجب‌تر است. چون انسان فراموش‌کار است. اما دگرگونی را حالا لازم نیست حفظ کنی. محض تفنن چند جمله‌ای را امتحان می‌کنی و لبخند می‌زنی. انسان فراموش‌کار است. فراموش‌کاری به‌یادآورنده. به یادآورنده‌ای فراموش‌کار، که گاهی به یاد می‌آورد و دیگر فراموشش نمی‌شود. باید ملکه شود برایت. مثل سورۀ حمد. هیچ‌وقت فراموشش کرده‌ای؟ می‌دانی چرا؟ چون هر روز تکرارش می‌کنی. در هر نماز حداقل دوبار؛ در پنج نماز واجب روزانه، ده بار. اگر به زیارت اهل قبور نروی یا نماز مستحبی نخوانی. برای همین ملکه شده است. و در تو شوری وصف‌ناپذیر هست برای آن‌که حافظ تمام قرآن شوی. تمام نمی‌شود. تمام هم که شود، بعد از آن برادر قرآن هست و بعد، خواهر قرآن. زیارت جامعۀ کبیره. حتا. و خیلی چیزهای دیگر. مسابقۀ حفظ و مرور. به یاد نمی‌آوری. بعضی چیزها نه، مرور نیاز ندارد. خود به خود به یاد می‌آیند و بعضی چیزها با مرور، دوره کردن.