سوار قطار

آمده‌ام سوار قطار شده‌ام. آن بیرون را نشانم می‌دهد و می‌گوید این برف است یا نمکزار (نامم را صدا می‌زند) آن حسین می‌گوید آب است. در این تاریکی وهمگون مهتاب و شب نمی‌توان تشخیص داد. و قطار با صدا به پیش می‌رود و یادم می‌افتد که دیشب توی حمام، یکی ناخن‌هایش را می‌گرفت. تقریباً هر ده ثانیه، یک ناخن. تِک… تِک… گرفتمش در آغوش تا نترسد. گفتم ما چه کاره‌ایم؟ جنیم یا انسیم؟ نرفتم شیر حمام را محکم کنم تا دیگر ناخن‌هایش را نگیرد. ما چه کاره‌ایم؟ ما خودمان را این‌جا انداخته‌ایم بیرون ـ ریکوییم گوش می‌کنیم ـ این طرف‌تر مقداری کتاب و کاغذ است. و هیچ. و یک پنجره. شهر خاموش بود. خب شب بود. پنجره‌های ساختمان روبه‌رو هم خاموش بودند. خب ساعت یک نیمه‌شب بود. جز یکی که نور چراغی پشتش روشن بود. خب یارو بیدار بود. ما خودمان را از این‌جا انداخته‌ایم بیرون. ما که سه نفر آدم مسلح بودیم. توی باغچۀ بزرگ خانه، لای بوته‌های شمشماد و گل‌های رز.