این صحنه را تصور کنید. وارد سکو میشوید، پلهها را که پایین آمدهاید، در طول پایین آمدن، به این فکر میکردهاید که وضعیتتان نسبت به قطارها، آخرین قطاری که رفته است یا اولین قطاری که میآید، چیست. به هر حال، نزدیکترین قطار به شما. لازم است کمی شتاب کنید یا نه. چند ثانیه بیشتر. چند ثانیه کمتر. در نهایت چه؟ اینکه یک قطار جلو بیفتید. به هر حال، دقیقاً وقتی به سکو میرسید، صدای بوق بسته شدن درها را میشنوید و یک ثانیه بعد، در قطار را میبینید که بسته میشود. دری که درست جلو ورودی سکوست. میگوید پس باید یه ربع منتظر بمونیم. لااقل. بله، دیدم که در قطار داشت بسته میشد ولی نرسیدم. توپ اوت میشود. اگر دو ثانیه زودتر رسیده بودم به قطار میرسیدم. و حالا اینجا کنار شما ننشسته بودم. مرد سری تکان میدهد و تأسف میخورد. بعد میگیرد و شروع میکند به زدن آبشارهای پیدرپی. تو فکر میکنی که کارکشتهتر از آنی که زیر فشار آن توپهای سنگین کم بیاوری که حالا به من بگو پسر جان، اگر رسیدی و در داشت بسته میشد، چه کار میکنی؟ توپ را هر طور هست جمع میکنی، گیرم با خندهای عاقل اندر سفیه و او ضربهای دیگر: چه کار میکنی که بتوانی سوار قطار شوی مثلاً وقتی رسیدهای و فقط اندازۀ چهار انگشت لای در باز است و نمیتوانی از در رد شوی. درست لحظۀ رسیدن. باز هم چهار انگشت. مانند بعد از سقوط. ماجرای آن دو تا که فقط یکی حرف میزند و دیگری نگاهش میکند. آن یکی که حرف میزند میخواهد قصهای را تعریف کند. نمیتواند. آدمیزاد کارهایی را میکند که فقط فکر میکند کرده است. آن چیز دیگری است. بازی در نیاورید.