به نظرم زمانی پسری هم در کار بود. قرار بود برود برایم دارو بیاورد و بعد، دیگر نیامد. اگر برگردم شاید دوباره ببینمش. او را که در خیابانها ول میچرخیده، بردهاند سپردهاند به مادرم. منطقی است. باید همینطور باشد. به هر حال باید در کارها نظمی وجود داشته باشد. نیروی پلیس و اینجور چیزها. پس با یک تیر، دو نشان میزنم. هم برگشتهام و هم پسرم را پیدا خواهم کرد. مادرم هم اگر هنوز باشد، برای خودش نشانی میشود. یک تیر و سه نشان! اما اگر نباشد، پسرم را چرا برگردانده باشند؟ پس یا سه نشان میشود یا هیچ. چون برگشتن هم دیگر بیفایده خواهد بود. هرچند نه کاملاً. اما دیگر برگشتنی که خیالش را میکردم نخواهد بود. برنامهریزی بس است. باید تکانی به خودم بدهم. فکر و خیالِ چنین و چنان کردن بیفایده است. آبی را گرم نمیکند. باید راه بیفتم تا بقیۀ چیزها خودش درست شود. به هر حال باید به خودم تکانی بدهم. از فکر کردن هیچ وقت به نتیجهای نمیتوان رسید. فقط مشکلات را پیچیدهتر میکند. آسانتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم. قطعاً در این مدتی که استراحت میکردهام، وضع پایم بهتر شده است. و همینطور دستم. حالا میفهمم که برای تکان خوردن چقدر بهش احتیاج داشتهام. همین دستم را میگویم. دستم دم دستتر است. بنابراین، میتوانم وارسیاش کنم. پایم کمتر. برای آنجا فقط میتوانم از حس گنگی که دارم، کمک بگیرم. تصویر روشنی ازش ندارم. برخلاف دستم. دستم پیش چشمم است. البته آن هم نه به طور کامل. به هر حال، همین که میتوانم به خودم حرکت بدهم، نشان خوبی است. لازم نیست همین حالا راه بیفتم. باید قبل از آن تکلیف بعضی چیزها را روشن کنم؛ کاری که میتوانم قبل از آنکه تکان بخورم انجام بدهم. پس میتوانم تکان خوردن را بگذارم برای بعد از آن. لزومی ندارد اینقدر عجول باشم. تکلیف چیزها را روشن میکنم و بعد، تکان میخورم. اول از همه، آن نامه، که او ادعا میکرد مادرم آن را فرستاده است. بدون آنکه آن را به من نشان بدهد. شاید بتوانم از او بگیرمش. شاید آدرس روی آن باشد. پشت پاکت. به هر حال میتواند کمک بزرگی باشد. نمیتوانم خطرِ انتخاب مسیر نادرست را پیش رویم داشته باشم. از پسش برنمیآیم. دیگر جوان نیستم که این چیزها برایم مهم نباشد. یک آدرس دقیق تکلیفم را خیلی روشن میکند. چیزی است که دقیقاً به آن نیاز دارم. پس باید بروم روبهرویش بایستم و بگویم آن نامه را به من بدهید. نمینشینم. همانجا همانطور پوتینبهپا میایستم روبهرویش. میروم توی چادرش و همانجا همانطور که پشتم از سرمایی میسوزد که از در چادر که آن را باز گذاشتهام تو میآید، توی چشمهایش نگاه میکنم و میگویم نامه را به من بدهید. میپرسد: کدام نامه؟ و من دوست دارم همانجا خودم را بیندازم رویش و با ساعد دست چپم گلویش را آنقدر فشار بدهم که خفه شود. دو نفر میآیند تو. زیر بغلم را میگیرند و از او جدایم میکنند. نفس راحتی میکشم. چون وقتی داشتم آخرین فشارها را به گلویش میآوردم، فهمیدم او کسی نبوده که خیال میکردهام. اما آنها مثل دو فرشته آمدند، دو فرشته در عقب، یکی سمت راست و یکی سمت چپ، یکی زیر بغل راست و یکی زیر بغل چپ من را گرفت و نجاتم دادند. عقبم کشیدند و بلندم کردند و طبعاً وقتی عقبم کشیدند، ساعدم هم از گلوی او جدا شد. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که اشتباهش گرفتهام. همهشان از ماجرا خبر داشتند. کسی که میخواستم، دیگر نبود. رفته بود و دیگر برنگشته بود. اما تو، تو چهطور برگشتی؟ میگویی وقتی آن انگشتر آنجا توی گل افتاد، دیگر جلوتر نرفتی. همانجا روی زمین نشستی تا توی آن گلها آنجا توی تاریکی پیدایش کنی. تا اینکه آنها همه رفتند و تو ماندی. بدون انگشتر. کجا میخواستی بروی. نمیتوانستی آن انگشتر را آنجا توی خاک دشمن رها کنی و بروی. نمیخواستی. وقتی او خودش در همان خاک دشمن ماند و برنگشت، این کار دیگر چه فایدهای داشت؟ آخر چه دلیلی داشت که آنجا ماتم آن انگشتر را بگیری. برگرد. باید برمیگشتم.