بطلان

نمی‌توانستم چشم‌هایم را ببندم. هر وقت که می‌بستم آب دهانم راه می‌افتاد. و می‌رفتم که بالا بیاورم. پس هیچ چیز نمی‌شنیدم و دوست داشتم او بیاید و مرا نیز شفا بدهد. اما آمدنی در کارش نبود. هرچند که همیشه و هر روز و همه برای آمدنش دعا می‌خواندیم و این بود که کار تمام شد و اگر باز هم بخواهم، دیگر نمی‌شود. طبیعت ماجرا از این قرار است. پس چشم‌هایمان را می‌بندیم. ملال‌آور است. کافی است خودمان را خلاص کنیم. از همه چیز، و خصوصاً از نام‌ها. از آن‌ها. می‌توان آن‌ها را بیرون راند، یا همان‌طور که در بیرون هستند، زیر نظرشان داشت. تا بی‌نهایتی که گسترش می‌یابند. در لابه‌لای چیزها. در متن‌ها. هرچه هست. هر جا که نمی‌دانم کجاست. معلوم است. ما را به سخره گرفته است. بازی درمی‌آورد. به سخره و لبخند. خوب می‌دانیم. کاری نمی‌کند. جایی ندارد و کاری هم ندارد. می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ این مسئلۀ کوچک توضیح بدهم بدون آن‌که چیز تازه‌ای به آن اضافه کنم. اما کار بیهوده‌ای هم نکرده باشم. طبیعت ماجراست. اما این کار را نخواهم کرد. نخواهیم کرد. چشم‌هایمان را می‌بندیم. صدایش را می‌شنوید؟ نمی‌خواهیم دوباره صدای آن زن را بشنویم. تِک‌تِک کلیدها که همیشه هست. در نتیجه نمی‌توانش شنید. پس صداهای دیگری باید در کار باشد. وگرنه کل این ماجرا عبث خواهد شد. باید تمرکز کرد. خط بطلانی بر همه چیز. از جمله بر خود خط بطلان. یا بهتر بگویم. خود بطلان. ملال‌آور است. نمی‌توانم بگویم وقت ندارم. نه، با صحبت کردن از ضیق وقت، نمی‌توان چیزی را توضیح داد. کافی است خودمان را خلاص کنیم. از همه چیز. و خصوصاً از نام‌ها. گرچه نامی در کار نبوده است. اتفاق‌هایی که می‌افتند. آدم‌هایی که می‌بینیم. نمی‌بینیم. اما وجود دارند. هستند. آن بیرون. آن‌جا. می‌توان آن‌ها را بیرون راند. یا همان‌طور که در بیرون هستند، زیر نظرشان داشت. به‌نوعی جمع و جورشان کرد. تمامی ندارند و در عین حال هر کدامشان را می‌توان به اندازۀ تمامی آن‌ها درآورد. بی‌معناست. هر کدامشان میل به بی‌نهایت و جاودانگی دارند. جاودانگی. نه. بی‌نهایت. گسترش تا هیچ جا. تا همه جا. در لابه‌لای چیزها. متن. نه به معنای آن‌چیزهایی که روی کاغذ است یا از حروف و کلمه است. هرچه هست. در ذهن. در خارج ذهن. در هر جا که نمی‌دانیم کجاست. اگر بتوانیم از تعبیر جا استفاده کنیم. از مفهومی مثل مکان. تناوب. آن‌گونه که آن‌ها می‌گویند. ما را به سخره گرفته است. معلوم است. بازی درمی‌آورد. به سخره و لبخند. خوب می‌دانیم. کاری نمی‌کند. جایی ندارد. کاری ندارد. این را به ما گفته‌اند. خانواده‌ات. مادرت. موبه‌مو برای ما تعریف کرده‌اند. همه چیزت را. کاری نمی‌کنی. جایی نداری. کاری نداری. خانواده‌ات. خصوصاً مادرت. ترکشان کرده‌ای. بی هیچ علتی. از سر بولهوسی. درماندگی شاید. با این حال، همۀ این‌ها مقدمه است. مقدمه بود. هنوز شروع نکرده‌ایم.