چشم‌هایم را بستم

چشم‌هایم را بستم. چشم‌هایم را. چشم‌هایی را که مال من‌اند. آن‌ها را بستم. دیگر به کارم نمی‌آمدند. باید می‌بستمشان. باید می‌بستمشان تا بتوانم ادامه بدهم. تنها کاری بود که می‌توانستم بکنم. دیگر همه چیز تمام شده بود. بعد، نشستم روی زمین. نمی‌توان اسمش را نشستن گذاشت. به سجده افتادم. نمی‌توان اسمش را سجده گذاشت. پیشانی‌ام … ادامه خواندن چشم‌هایم را بستم