گفتم: میخوای عکسامو نشونت بدم؟ گفت نیا وسط حرفم و شروع کرد باز از همون چرتوپرتای همیشگی گفتن. به خودشم گفتم که دیگه بسه چرت و پرت. گفتم تو رو خدا، دیگه خوابم مییاد. پاشد رفت یه سیگار کشید و وقتی برگشت، آرومتر شده بود. وقتی اومد، عکسامو بهش نشون دادم، برگشت گفت ـ همون عکسهایی که تو ازم گرفته بودی. همهش رو نشون ندادم. دوتاشو. همون دوتایی که گفتی اشکالی نداره به بقیه نشون بدم ـ برگشت گفت: لخت بودی؟ خب فکر کنم هر کسی میتونه بفهمه لخت بودم. گرچه از توی عکس پیدا نیست ولی از حالت صورت و گردنم پیداست. اما نباید اینو میگفت. نباید من رو میبرد به خاطراتم با تو اگه دوستم داشت. اینطور نیست؟ گرچه من هم بدم نیومد. ولی خب خودش این وسط ضرر میکرد. ضرر که نمیشه گفت. یعنی خودش اذیت میشد. تازه خونهاش رو عوض کرده بود توی همون محله، چند تا خیابون اونطرفتر، خونه گرفته بود. همون محله که تو میگفتی محلۀ جوجهروشنفکرهای فقیره. هنوز وسایلش رو کامل نچیده بود. راست هم میگفتی. یه مشت رفیق گرمابه و گلستان داشت که هر هفته یکی دو بار حتماً همدیگه رو میدیدن و همهشون هم همون محله زندگی میکردند. چهارتا خیابون بالاتر یا پایینتر، اینور تر یا اونورتر. فوق لیسانسهای علوم انسانی. شاعرهای یکی دو کتابه. نویسندههای آس و پاسی که فقط خودشون میفهمیدند چی مینویسند و با هم کلی حرف میزدند دربارهش و به حرفاشونم که دقیق میشدی شک میکردی که خودشون هم بفهمند. محلۀ بدی نبود. یعنی من ازش بدم نمیاومد. یه اصالت مثلاً هفتاد هشتاد سالهای داشت. معلوم بود از بعضی خونهها. گرچه بیشتر خونهها فوقش ده دوازه ساله بود و چند طبقه. مثل همین آپارتمان فسقلی که اون موقع توش بودیم. یعنی توش بود و منم هر وقت میخواستم پیشش باشم میرفتم اونجا. که بعداً از اونجا حسابی متنفر شدم. چون بدترین روزهای زندگیام توش رقم خورد. بدترین دعواهای زندگیمو باهاش اونجا کردم. یا توی خیابونهای اطرافش ولی باز به همون خونه ختم میشد. بعدش شنیدم پدرش مرده و از اون شهر مزخرف رفته. حالا چرا دارم اینقدر از اون میگم برای تو. درد من اون نیست. خودتم میدونی. آهان. میخواستم ازت عذرخواهی کنم. اینکه نباید چیزهایی رو که قول داده بودم به کسی نگم، میگفتم. اینکه رابطۀ ما چهطوری بوده. اینکه ممکنه یه روزی این اتفاقها بیفته. یعنی اینکه به کسی بعضیچیزها رو بگم و بعد اون کاری کنه که نباید بشه. یه چیزایی هم هست که من به تو نگفتم. یعنی به هیچ کسی نگفتم تا حالا. میدونی همونهاست که دلم رو خون میکنه. که همۀ وجودم رو آتیش میزنه. کاش به تو میگفتم. کاش به یکی میگفتم. کاش به اون… نه، اون آدمی نبود که بشه بهش این چیزا رو گفت. همین چیزهای سطحی که از تو بهش گفتم تا چهار سال تو ذهنش به بدترین شکل ممکن مونده بود و هی همونها رو پیش میکشید به بهانههای مختلف. حالا اگر میاومدم و از اون مسائل مهمتر باهاش حرف میزدم چی میشد. آسایش برام نمیذاشت. همین که بهش گفته بودم تو مردی. خب من واقعاً هم فکر میکردم تو مردی. اگرم نمرده بودی برای من مرده بودی. من تو رو پاک کرده بودم از همه جای وجودم و داشتم پاک و سفید خودم رو برای داشتن اون آماده میکردم میخواستم منو همونطوری که میخوام بپذیره. اما اون نمیخواست. بهت نگفته بودم. اولین باری که دیدمش، همین که نگاهم به چشماش افتاد، یه چیزی ریخت به تنم، از روی شونههام مثل آب ریخت پایین و دیگه انگار هیچ چی تحت اختیار خودم نبود. نفهمیدم چطور آخر شب شد و ما از این کافه به اون کافه و از این خیابون و به اون خیابون داشتیم میچرخیدیم تو اون شهر نجس. فرداش که دوباره همو دیدیم… چرا دارم اینا رو برای تو میگم؟ فرداش که دوباره همو دیدیم تصمیم گرفتیم که بریم از اون شهر سیاه… بذار برات بگم آخه تا اینا رو جایی نگم، آروم نمیشم. اینها رو میگم که خالی بشم بعدش بتونم دو کلام با خودت حرف بزنم.