ما خودمان را از اینجا انداختهایم بیرون. ما سه نفر آدم مسلح بودیم. توی باغچۀ بزرگ خانه، لای بوتههای گل شمشاد و گلهای رز مخفی شده بودیم. آن طرف، روی ایوان، آنها نشسته بودند. من بودم که باید شلیک میکردم. آهستهآهسته جلو رفتم. بوته به بوته. خودم را رساندم پای پلههای ایوان. آنها نشسته بودند. چهار نفر دور سفره نشستهاند. نشسته بودند. چهار نفر دور سفره. سفرۀ سفید. رنگورورفته. یکی از آنها مادر است. جوان است. من نیستم. شاید آن زمان خیلی سنم کم بوده باشد. یا نبودهام. مادر هست. و با دخترم حرف زدم. من باید شلیک میکردم. کسی که باید شلیک میکرد من بودم.