دستگیرۀ در را آهسته بالا بده. تا بیصدا، زبانۀ قفل جا بیفتد. انگشتهایت را آرام رها کن تا وقتی آن دستگیرۀ لق از آنها جدا میشود، تق صدا نکند. اگر بتوانی هیچ وقت اگر بتوانی انگشتهایت را از آن جدا کنی. حالا وارد فضای گرم شدهای و از همین حالا میتوانی بویش را حس کنی. هنوز سر نچرخاندهای و نمیدانی که آن پشت، پشت سرت چه خبر است، هرچند از آنجا از لای کرکرهها دیده بودی و تصمیم گرفته بودی بروی. با در نظر گرفتن همۀ خطرهایش. اما ناامیدی و فکر مرگ، همیشه سر بزنگاهها میتواند دست بکشد روی همۀ آنچه ممکن است در آینده پیش بیاید و با محو کردن همۀ ان ذرات و غبارهای ترسناک چنان جلایی به تصمیم که گرفتهای یا خواهی گرفت، بدهد که جسورانهترین و پرخطرترین کارها را با در کنار خود داشتن آن فکر، این فکر که میتوانی همینجا و همان لحظه کاری کنی که آینده، آیندهای که تنها ظرف و وجه توجیهکنندۀ احتمال خطر است، چنان ناچیز یا یکسره هیچ و پوچ شود که فکر کردن به آن یا منوط کردن تصمیم و انتخابت به آن، مسخره و مضحک به نظر برسد و بتوانی تو بتوانی جسورانهترین و احمقانهترین کارها را بکنی که حالا دیگر از خطر و جسارت و حماقتی تهی شده است با از دست رفتن معنای خطر جسارت با خالی کردن آنها از ظرفی که باید در آن اتفاق بیفتند چون میتوانی بهراحتی تصمیم به جلایی بگیری که همیشه در تو بوده است چه جلای همه چیز و چه جلای چیزهایی که تا به حال داشتهای و در کنارشان بودهای. این بود که خودت را از کنار پنجره دور کردی و به سمت پلهها رفتی. آنجا چه چیزی را انتظارت را میکشید؟ چه چیزی در انتظار تو بود؟ چه چیزی.