و تو زانو زده بودی کنار ستون آنهایی که میدویدند و زانوهایت در آب و گل فرو میرفت و هیچ فکر نمیکردی در این گل و لای چطور میتوانی و مدام پشتت به پای کسانی میخورد که در ستونشان میدویدند و باران از آن بارانهای به عمرت ندیدهای بود. اصلاً قطرهای در کار نبود بلکه رشتههای آب بود که از آسمان میریخت روی زمین و پاهایتان با اینکه باید میدویدید اما سرعتتان از راه رفتن معمولی بیشتر نبود بلکه خیلی کمتر بود و لازم بود پاها را به زور از چنگ زمین برهانید و چکمههای سنگینتان را از گلها بیرون بکشید تا بتوانید جلو بروید. و تو انگشتر را از دستش گرفتی و همانطور که نفسنفس میزدی برایش توضیح دادی که آن شب وقتی بالای تپه آمد و یعنی بعد از اینکه تو سینی ظرفها را گذاشتی روی جعبه و منتظر ماندی تا بگوید چه کاری با تو داشته است و او تو را که دید، از جایش بلند شد و اشارهای کرد که بروی نزدیک او. ترسیده بودی که نکند باز میخواهند ماجرای نامۀ مادرت را پیش بکشد. میدانید؟ مادرتان نامهای برای ما فرستاده است. دوست داشتی همانجا خفهاش کنی. اما نمیخواستی همه چیز تمام شود. هرچند در نوع خودش تلاشی بود. اما نابودکننده بود. هرچند فرقی نداشت و چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. اما همه چیز را نمیشود اینطور یکباره از دست داد، این هست. هرچند برای به دست آوردن چیزی نباشد تلاشت. اما، هرچند، و باز هم اما، هرچند…