مادر گفت: از مدرسه زنگ زدهاند. چیزی نگفتم. از پلهها پایین رفتم. آهسته، تا کسی بیدار نشود. و آنقدر آهسته پایین رفتم تا وقتی که پدر در دروازه ظاهر شد و آن حرفها را زد، باز هم نترسیدم. فقط سرم را پایینتر بردم. در گریبانتر کردم سرم را و به خطهای ریز و پاراگرافهای در هم پیچیدۀ کتاب نگاه کردم. صدای او هنوز در گوشم مانده است که لیهلک من هلک عن بینه ویحیی من حی عن بینه. مدتها گذشته بود و من دیگر نمیترسیدم. چون همه جا ساکت بود. صداها را پس رانده بودم. توانسته بودم، بیآنکه شاید بدانم. و برایم مهم نبود که چشمی داشته باشم برای خواندن یا نه. چشم داری، اما چشمی که با آن نمیبینی. و گوشهایم چیزی نمیشنیدند. این است که یادم نمانده وقتی در دروازه ایستاده بود و سایهاش روی موکت افتاده بود و پشت سرش نور راهرو بود و من صورتش را نمیدیدم، چه میگفت. فقط سایهاش را میدیدم که نور کج و کولهاش کرده بود. و همان جمله در گوشم پیچیده بود. صدای پایش را شنیده بودم و خودم را جمعتر کرده بودم در شکلهای حروف سربی کتاب و دیگر چیزی از چیزی که میخواندم نمیفهمیدم. بعد، شنیدم که در باز شد. یک باره و محکم و سرم را برگرداندم و دیدمش که در چارچوب دروازه ایستاده است. چند ثانیهای چیزی نگفت، میدانم. از من چه میدید؟ حتماً او بیشتر از من میدید تا من از او. چون او پشت به نور ایستاده بود و اتاق جز در آغوش من که چراغ مطالعۀ کوچکی روشنش میکرد، خاموش بود. بیرون در ایستاده بود یا درست درون چارچوب، یادم نیست. اما سایهاش را میدیدم که تا نزدیکی من آمده بود. دیگر همه چیز باید تمام میشد. همه چیز همانجا در حال تمام شدن بود و تمام شده بود. و این بود که چشمهایم را بستم و دیگر همانطور چشمهایم بسته بود. در همۀ آن سالها. تا وقتی صدای تکتک کلیدها را از پشت آن دیوار شنیدم. وقتی چشمهایم بسته بود میشنیدمش. دیگر میتوانستم که نیندیشم. میتوانستم که بلند شوم و هنوز گرمای تنش را دور بازوهایم حس میکردم. اما همانجا و در همان حالتی بودم که وقتی خوابیده بودم در آن بودم. این بود که هیچ حرکتی امکان نداشت. از رنج حرکت رهیده بودم. اینطور میتوانستم تعبیرش کنم. چون فقط صداها را میشنیدم و میتوانستم آنها را آنطور که میخواهم بشنوم. دیگر برایم مهم نبود. باید ادامه پیدا میکرد. از کجا؟ از کی؟ از کی؟