نمیدانیم از چه وقت باریدن شروع شده است؛ از وقتی که مرد شروع به قدم زدن کرده است یا پیش از آن. ما فقط صدای برخورد قطرهها را با لایهی نازک شیروانی میشنویم که با صدای قدمهای مرد آمیخته است؛ میشنوید؟ نگاه مرد مدتی به پنجره خیره میماند. قطرههای باران شیشه را لکهلکه کرده است. مدتی میگذرد. و حالا فقط صدای کوبش باران است بر سطح شیشهی پنجرهها و شیروانیها؛ مرد دیگر ایستاده است. و مدتی همانطور، رو به پنجره میماند. بعد، دوباره قدم برمیدارد و به پنجره نزدیک میشود. حالا صدای برخورد باران و شیشه را بهتر میشنویم. باز هم جلوتر میرود و گویی بخواهد به نجوای شیشه و آب گوش بدهد، گونهاش را بر سطح سرد شیشه میچسباند. مدتی خیره به جایی نامعلوم میماند و بعد، چشمانش را میبندد و ما به خاطرهی مرد میرویم. به سالهایی دور و خسته؛ در جایی که هنوز نمیدانیم کجاست. صدای ریزش باران شدیدتر شده است. میتوانیم بشنویمش. و صدای غرش آسمان را. صدای بارش باران را بر برگهای درختان میشنویم و گویا آن دورترها، بر سطح نازک و طبلوار شیروانیها. برقی در آسمان میدرخشد. پنجرهای کوچک را میبینیم که گویا کسی پشت آن ایستاده است. غرشی هولناک. و تصویر زنی که پشت پنجره ایستاده است، واضحتر میشود. ساعدش را بر شیشهی پنجره گذاشته و پیشانیاش را به آن تکیه داده است. صدای ریزش باران را بر سطح شیشه میشنویم و ریزش بیصدای اشکها را. هنوز از آنچه پیش آمده بیاطلاعایم. اما در ما چیزی هست که نگرانمان میکند؛ آشفتهمان میکند. در پی کشف چیزی هستیم که از ما پوشیده مانده است. زنی را دیدهایم و مردی را. مردی که کنار پنجره ایستاده و زنی که پیشانیاش را به ساعدش تکیه داده است. با چشمانی خیس. هر دو گریستهاند. و باران همچنان میبارد. صدای تِکتِک کلیدها بود که ما را به اینجا آورد. و همینجا ماندهایم. نمیتوانیم جلوتر برویم. با این حال، سعی میکنیم که چیزی بفهمیم. برای همین است که کتاب به دست میگیریم. میگشاییمش.، تا از کار کلمات نوشتهشده سر دربیاوریم؛ کلماتی که نوشته میشوند. وسوسهای غریب است؛ چیزی است که گرفتارش شدهایم. چیزی هست که به خود مشغولمان کرده است. گرچه نمیدانیم چیست. از خصوصیاتش بیخبریم. اما نمیتوانیم بگوییم چیزی نیست. زنی هست و مردی؛ و هر دو اندوهگیناند. همین برای ما کافی است تا پابندمان کند. میل به دانستن علت اندوه است که پابندمان کرده. تشنهی اندوهایم ما. هرچند برایمان چیز تازهای نباشد؛ چیزی باشد که بارها و بارها با آن برخورد کرده باشیم. همه جا گریبانگیرمان باشد. اما اندوه، چنان چیز غریبی است که هر بار آشفتهمان میکند. نمیتوانیم به آن عادت کنیم. عادتبردار نیست. صدای تِکتِک کلیدها حالا راه نفس را در گلویمان بسته است. میدانیم که چیزی نوشته میشود و تا حدودی دانستهایم چه چیزی؛ زنی و مردی، و اندوهی. باران هم میبارد. بارانی که درختها و همهی خانه را خیس کرده است. دیگر چیزی نیست. همین و تمام. همین اندازه کافی است تا پریشانمان کند. میدانیم که اتفاقی افتاده است، هرچند از چند و چون آن بیخبریم. اما مگر لازم است بدانیم؟ مهم، دردی است که به جان زن چنگ انداخته است و آشوبی که در دل مرد است. بقیهاش را خودمان میتوانیم حدس بزنیم. لازم نیست چیزی که اتفاق میافتد از جنس حادثههای نامعمول باشد؛ حادثههای نامتعارف و غیرمترقبه؛ تکراری و ملالآور. آنچه همیشه دست آخر نصیبمان میشود، این حادثهها نیست؛ احساسی است که برایمان آشناست. اندوهی ژرف یا چیزی دیگر. چیزی که راه نفسمان را میبندد.