چشمهایم را بستم. چشمهایم را. چشمهایی را که مال مناند. آنها را بستم. دیگر به کارم نمیآمدند. باید میبستمشان. باید میبستمشان تا بتوانم ادامه بدهم. تنها کاری بود که میتوانستم بکنم. دیگر همه چیز تمام شده بود. بعد، نشستم روی زمین. نمیتوان اسمش را نشستن گذاشت. به سجده افتادم. نمیتوان اسمش را سجده گذاشت. پیشانیام خنکای زمین را میخواست. دستهایم. پاهایم. دیگر زانوانی در کار نبود. دوست داشتم همانجا همهچیز تمام شود، اما باید ادامه میدادم. این بود که برگشتم. باید برمیگشتم. برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. هرچند که دیگر چشمی برای دیدن ندارم. چشم دارم، اما چشمی که با آن نمیبینم. تنها صدای برگشتن را میشنوم. صدای کسی را که از برگشتن حرف میزند. و صدای پشت سرم را که با صدای روبهرویم متفاوت است. هرچند که دیگر گوشی برای شنیدن ندارم. گوش دارم، اما گوشی که با آن نمیشنوم. فقط احساس میکنم که برگشتهام و صدایی را میشنوم. احساس میکنم که برگشتهام. هرچند قلبی برای احساس کردن ندارم. قلب دارم، اما قلبی که با آن احساس نمیکنم. میدانم که برگشتهام و باید از ابتدا شروع کنم. اما نمیدانم از کجا شروع میشود. میدانم تکان نخوردهام و دستها و پاهایم در هم گره خوردهاند و دیگر هیچ چیز را احساس نمیکنم. همانجا روی زمین افتادهام. گره خوردهام در هم و سرم میان دستانم و زانوانم هم، همانجا. چشمهایم به هم فشرده. هرچند نوری نیست و چیزی هم برای دیدن. با این حال میدانم که برگشتهام و باید ادامه بدهم. قصد برگشتن کرده بودم. کار سادهای نبود. اما باید از آن جهنم فرار میکردم. باید همه چیز را میگذاشتم و برمیگشتم. همۀ آن راه دراز را. وضع جسمانیام، مهمترین مسئله بود. پای چپم که تقریباً دیگر از کار افتاده بود. و دست راستم که دیگر در کار نبود. چطور میتوانستم برگردم؟ با چه رویی؟ باید کاری بکنم. میچرخم. چشمهایم را میبندم و صداها جان میگیرند. هنوز بودند. صداها جایی در قهقرای حافظهام حضور داشتند. میبایست شروع میکردم. از جایی همان نزدیکیها. در اتاقی خلوت و تاریک. بیهیچ اثاثیهای. تنها، با صدایی که از اتاق کناری میآید. میشنوید؟